سلام وروز همگی بخیر.
من اناهیتا۲۷ساله وهمسرم ۲۹ ساله.یه دختر۲سال ونیمه ءباهوش وزیبا دارم.در شهری دور از خانواده م به همراه خانوادهءهمسرم در یک ساختمان زندگی میکنم.باهمسرم اوایل اختلافاتی داشتیم اما همیشه خیلی زود ختم به خیر میشد .ماهمدیگه رو بی نهایت دوست داریم ،سختی های کوچیک وبزرگی رو پشت سر گذاشتیم.دانشجو بودن همسرم وبالطبع بیکاریش وکار کردن من.خیلی وقتها همدیگه رو درک نمیکردیم.من دوست داشتم حالا که وظیفهءامرار معاش به عهدهءمنه حداقل همسرم تو امور منزل همکاری کنه اما هیچوقت این اتفاق نیوفتاد.یعنی من حتی سر گذاشتن زباله بیرون از خونه هم مجبور بودم باهاش بحث کنم.اونم متنفر بود از اینکه بشینه تو خونه وکارای زنونه انجام بده اما خوب شرایط اینجور ایجاب میکرد.برا همین خیلی وقتها الکی باهام لج میکرد.منم بدتر از اون.اما نهایت تمام این بحث ها ولجبازیها این بود که همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.بیرون از رابطهءخودمون ۲نفر من با خانوادش مشکل داشتم.اونا خانوادهءخوب ومحترمی بودن وهستن.هم کفو هم هستیم.اما یه جاهایی خیلی ازارم میدادن.ومن تلافیشو سر همسرم در میاوردم متاسفانه.اما هیچوقت ازشون متنفر نبودم.اما حالا بعد گذشت سالها احساس تنفر بدی بهشون دارم.من خیلی کم پیش میاد که گریه کنم اما حالا به خاطر بی اهمیت ترین مسائل اشکم در میاد .بغض میکنم.سر درد میگیرم.این حس تنفر داره خفه م میکنه.همش نوشخوار ذهنی دارم.مدام حرفها ورفتارهاشون رو مرور میکنم.ونفرتم ۱۰۰چندان میشه.ارتباطم باهاشون سینوسیه.یه وقتایی عالی یه وقتایی بد.اما همون وقتای عالی هم ازشون متنفرم.بس که نوشخوار ذهنی میکنم.چیزی که نگرانم کرده اینه که احساس میکنم اینجوری سلامتی تحت خطره.اکثرا غمگینم،تپش قلب دارم.مدام سرم تو گوشی وکتابه.سردرد وچشم دردای بدی میاد سراغم.میترسم اخر سر کنسری، چیزی بگیرم.دوست دارم دوستشون داشته باشم،وقتی میبینمشون بهشون لبخند بزنم،برم پیششون تا از این تنهایی دربیام ولی این احساسات منفی نمیذاره.البته این رفتارهای بدشون فقط مال گذشته نیست همین الانم خیلی اتفاق افتاده که ناراحتم میکنن واون اتش زیر خاکستر من رو دوباره شعله ور میکنن.
دوست دارم رهایی پیدا کنم.دوست دارم درونم خالی از تنفر باشه.
کسی هست که کمکم کنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)