سلام عزيزان ازاينكه بااين سايت آشناشدم خيلي خوشحالم وقتي مطالب وراهنماييها وصميميت اعضاروديدم واقعا دلگرم شدم كه جايي هم هست كه خيلي راحت وبدون رودربايستي وترس ازعواقب آدم مشكلاتشوبابقيه درميون بذاره وراهنماييهاي مختلف هم بشنوه راستش مشكل من مثل خيلييهاباخونواده همسرمه پس بذاريدازاول بگم كه بهترمتوجه بشيدوراهنمايي كنيداگه طولاني شدشرمنده هستم راستش من 1سال ونيمه كه ازدواج كردم رفتم خونه خودم ازروزي هم كه رفتم خونه خودم به مدت 9ماه همش دعواوكتك كاري داشتيم اونم فقط فقط سرخونوادش.بذاريدازخودم بگم من خودم تحصيلكرده ام وكارمند بادرآمدخيلي خوب خونواده ام هم پدرومادرم دكترووضعيت مالي خيلي خوب وازلحاظ جايگاه اجتماعي خيلي مردمي واجتماعي ولي خانواده همسرم برعكس .مادرشوهرم كه 4-5كلاس سوادداره پدرشوهرم هم ديپلم ويك بازنشسته وازلحاظ مالي فوقالعاده معمولي وازنظر فرهنگي واجتماعي هم خيلي سطح پايين طوري كه مي تونم بگم حتي يك دوست خونوادگي ندارندوبافاميل هم درحدعيدبه عيدباخيلي ها هم كه قهرند.كلاخيلي غيراجتماعي.كسي باهاشون برخوردمي كنه همون اول متوجه مي شه چون اونا حتي اداب معاشرت معمولي هم بلدنيستندبگذريم...اوايل زندگيم اين خيلي عذابم مي دادوكلآخيلي هم آدمهاي سردو بي عاطفه اي هستند ومتاسفانه مادرشوهرم به دليل بي فرهنگ بودنشون خيلي دخالت توزندگي من داشتندطوري كه مي تونم بگم زندگي من بدون هيچ مشكلي با(خودهمسرم) به مرزطلاق كشيده شدوخونواده خودم كه 2باردرجريان همه مسائل وكشمكشهابودندزندگيمونجات دادند پدرمن ازاول خيلي مخالف بودمي گفت اصلآخونوادش درحدواندازه مانيستندولي خودشوهرم راچون پسرخوب وباپشتكاري بودمشكلي نداشت ودرحال حاضرحتي مي تونم بگم ازپسرخودش بيشتردوست داره وبيشترمحبت مي كنه.لازم به ذكركه شوهرمن 4-5ساليه كه درسش تموم شده وباكاري كه دست وپا كرده خداروشكرهم خودش خيلي موفقه هم كاملآخرج خونه پدرشوهرمو با2تادانشگاه آزادي را مي داد.ماكه عروسي كرديم خيلي اوايل مشكل داشتم چون هيچ كمكي كه بهمون نكردندطلبكارهم بودندانگارشوهرمن باباي اون خونه بودوهمه مسائل مالي وغيرماليشونو شوهرمن بايدراستوريست مي كردبرعكس خونه ما كه نقش بابام خيلي پررنگه تاحتي نصف پول خونه راهم باباي من دادكه به شوهرم فشارنياداوناحتي كادوي عروسي هم به ما ندادند.بگذريم كه اوايل من چقدردعواداشتمومي خواستم به شوهرم بفهمونم ونمي شدوخونوادشووخودشو خيلي قبول داشت تااينكه چندماه قبل شوهرم باباباش سرمسائل مالي بحثش شدوباباش هم بااين همه خوبي كه شوهرم بهشون كرده بودازخونه بيرونش كردوگفت كه حق نداري پاتوبذاري اينجا.چون شوهرم بهشون اعتراض كرده بود كه چقدرازمن پول مي گيريدوولخرجي مي كنيد(خونوادش اصلآعلم اقتصادندارنددرعرض1ماه نزديكه7ميليون خرج كرده بودند)خلاصه ديگه ماتا20روزي اصلآتماس نداشتيم ازاونها هم هيچكي به شوهرم زنگ نمي زدكه حالشو بپرسه نه خواهربرادرش ونه مادرش كه اين همه ادعاي دوست داشتن شوهرم منو مي كردتااينكه من روزمادرگفتم گناه داره بيا توزنگ بزن به مادرت ومازنگ زديمو كلي گله كه توچرازنگ نزدي وهمه كاسه كوزه ها سرمن بدبخت شكست آخرشم برگشت گفت كه عروسي گرفتيم كه توخوابت نمي ديدي (لازم به ذكره كه نامزدي كه ما گرفتيم ازعروسي اونا مفصل تربوددرضمن من براي كمك به شوهرم نصف پول عروسيم من دادم).توبي شوهرمونده بودي اگه مانمي گرفتيمت توخونه مونده بودي و...كلي حرفهايي كه من اصلآشرمم ميادكه بگم جالبه برعكس بودبه جاي اينكه مابه اونابگيم .قبلآهم گفتم كه خونوادش خيلي سطح پايين هستنديه عروسي خيلي معمولي خيلي به چشمش اومده.خلاصه هرچي تودهنش بودبدون علت به من گفت ومنم كه انگارازشوك زيادلال شده بودم هيچي نگفتم وگوشيو گذاشتم وشوهرم بيچاره باورش نمي شد كه مادرش اين حرفهاروداره به من مي زنه.كلي عذرخواهي كردوبرام گل خريدواحساس شرمندگي كرد.بعدازاون فشارعصبي به من اومدمن تقريباتاچندماه به خاطرتوهينهاوتحقيرهايي كه شده بودم افسردگي گرفته بودم واعصابم خراب شده بود.وازهمه بدتراينكه من حتي يك كلمه هم نتونستم حرفي بزنم وجوابي بدم ويه وقتايي مثل خولها باخودم راه مي رم فحش مي دم وناراحتم كه چراهيچي نگفتم شايدباورتون نشه ولي باباي من حتي جهازي كه دادكه ايناتوخوابشون نمي ديدندتافرش ابريشمو...نامزدي مفصل - نصف پول خونه وازهمه مهمترهمه جورحمايت فكري مالي عاطفي تاكوچكترين مشكلي برا شوهرم پيش ميادبه خاطرآشناهايي كه داره سريع مشكلشو حل كنه .ودرضمن چقدربهش عزت احترام كه يه وقتهايي ديگه احساس مي كنم خيلي بيش ازحده.اونوقت خونواده اون بااون level پايين نه تنها كمكي هم نكردندبلكه هميشه مشكل سازهم بودند.من خيلي ازنظرروحي داغون وافسرده شدم.وزمان بردتايه خورده حالم جااومددرحال حاضربااونهاهيچ گونه ارتباطي نداريم شوهرمم كه اينقدرقبل ازدعوامادرخواهرش ديوونش كرده بودن والان احساس آرامش مي كنه ديگه نرفته اونجافقط هفته پيش رفته بودكه مسائلوبرطرف كنه كه بازم مادرش دادوبيدادكرده بود وگفته بودكه زنت سرمن دادزده منم اون حرفهاروزدم .شوهرمم گفته كه بابا من اونجابودم اون بيچاره هيچ بي احترامي نكرده .مادرش حالا كه توجيهي نداره بهونه آورده كه من دادزدم ولي خداروشكركه شوهرم اونجابودوهمه چيزوخودش شاهد.وخلاصه هفته پيشم مادرش باززيربارنرفته بودوشوهرم دوباره بادعوااومده بيرون وبه شوهرم گفته كه اون مقصره بايدبيادعذرخواهي.حالا من نمي دونم توروخداراهنماييم كنين من كه قسم خوردم كه ديگه پامواونجانمي ذارم بااين همه توهين وتحقيري كه بدون دليل شدم من برم جلو؟آخه يك همچين آدمي كه شعوروفهم گذشت كردنونداره خوب من مطمئنم اگه من كوتاه بيام (البته فقط به خاطرشوهرم چون اون خيلي داره داغون مي شه)اونم به خاطرگناه نكرده پس فرداخيلي حرفهاي بدترازاين بايدبشنوم.درضمن جالبه كه بگم تواين تقريبا6ماه من وشوهرم خيلي رابطمون شكرخداعالي بوده واصلآباهم حتي يك دعواوبحث هم نداشتيم ولي ترسم ازاينه كه دوباره بخوايم بامادرخواهرش بريم وبيايم واون مشكلات قبلي شروع بشه .باورتون نمي شه كه شوهرمن كه الان دارم مي گم اينقدرازش راضيم به خاطرمادرخواهرش كتك كاري شب عيدكرديم كه به خداتاچندروزنمي تونستم راه برم.توروخدابگيدمن چيكاركنم.يك نكته هم كه يايدم رفت كه من هنوزم هرموقع يادتوهينهاوحرفهاي مادرش مي افتم خيلي جيگرم مي سوزه واعصابم مي ريزه هم كه چطورآدمهااينقدراعتمادبه نفس كاذب دارندواصلامزاياي طرفو نمي بينن مگه من چي كم داشتم كه بايدتااين حدتحقيرمي شدم به خداتعريف ازخودم نباشه من حتي ازلحاظ ظاهرمم كم ندارم طوري كه هركي ازغريبه هاشب عروسي منومي ديدچه عكاس وفيلمبردارومسئولين سالن ومهمونهاي غريبه همه مي گفتندچه عروسي .ماكمترعروس به اين خوبي وگرمي وخوشگلي مي بينيم .
توروخدااگه راهي به نظرتون مي رسه خوشحال مي شم بشنوم وبازم شرمنده كه سرتونودردآوردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)