به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 03 آذر 96 [ 20:34]
    تاریخ عضویت
    1396-9-03
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    18
    سطح
    1
    Points: 18, Level: 1
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 32
    Overall activity: 5.0%
    تشکرها
    0
    تشکرشده 2 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    زندگی تلخ من

    سلام خواستم برای اولین بار در دلم را باز کنم و از زندگی نکبتم براتون بنویسم .
    من پسری که در یک خانواده پدر و مادر بی سواد بعد از هشت دختر که دوتاشون فوت شدند به دنیا اومدم . با هزاران نذر و نیاز . بابا شاید قرار نبود پسر داشته باشی اینقدر اصرار چرا آخه . از کودکیم چند صحنه کوتاه یادم میاد تا 7 سالگیم که یک نیمه شب سرد زمستون با نعره های عمه خدا بیامرزم بیدار شدم . بابام مرده بود . گفتم چی شده ؟ خواهرم گفت گرینه نکنی ها بابا مرده . من گفتم باشه حالا چرا انقدر داد میزنید "انقدر بچه بودم" . پدر من یه جورایی بزرگ فامیلش بوده و درخونه روی همه باز بوده . مادرم بی سواد و غیر منطقی بوده و هست . خانواده مادریم که دیگه خیلی خیلی غیر منطقی و خود خواه هستند و از آن دسته آدمایی هستند که فرق گذاشتن براشون یک روال عادیه و در هر خانواده دایی و خاله هام یک نفر نابود شده وجود داره از بس که فرق گذاشتن .
    خلاصه بعد فوت بابام ما کم کم تنها شدیم . من هرچی یادم میاد از کم و کاستی های دوران مدرسه و نوجوانیه از حرف مفت مردم پشت سرمون از چیزایی که نمیشه گفت . اینو نمیتونم فراموش کنم که هر زمان من و خواهر یک سال کوچکترم میرفتیم خانه مادربزرگ مادریم مارا رد میکردند در حالی که همیشه جمعشون جمع بود . مارا با یکی از دایی هام جدا کرده بودند . تو بستر مرگ هردوی بابابزرگ و مادربزرگ را حلال کردم . به قرآن پدربزرگم یک هفته در بستر مرگ بود و نمی مرد من همش تو فکر بدی ها بودم تا یک شب ساعت دو نیمه شب با خودم کنار اومدم و حلالش کردم چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد و تموم کرده بود . الان هم حلالشون کردم از ته دل . عیدها همه بودند همیشه همه بودند ما نبودیم مارا دوست نداشتند تحویل نمیگرفتند و ...
    تو خانواده خودمون کم کم این مشکلات شد عقده برای تک تک ماها . مادرم خیلی شکسته شده چندبرابر سنش اما خیلی بی اطمینان به نفس ، خیلی زود رنج ، خیلی غیر منطقی ، سواد ندارد ، خیلی دل رحم که دوستی هاش بیشتر دوستی خاله خرسه بود برای من و صحبت هاش پر از کنایه و تیکه است ولی همش زبونیه . سه تا از خواهر هام از مادرم بدتر هستند . یک خصلت بسیار بد خانه ما را نابود کرده و آن صحبت کردن پشت سر بقیه است . هرکی تو جمع نباشه سر صحبت پشت سرش باز میشه . میگند و قضاوت میکنند و بعد رفتارهاشون با اون شخص تحت تاثیر این جلسات میشه .
    من نوجوانی بدی داشتم . در سن 13 سالگی تنهایی من با دختر همسایه پر شد البته هیچ رابطه غیر شرعی باهاش نداشتم . از مادرم خواستم بره خواستگاری اونم رفت پدر دختر قبول نکرد گفت بره سربازی بیاد کار بگیره بعد . از دایی و عمو کامنتهای بدی رسید عموی بزرگم گفته بود من میرم میزنم توی گوشش بچه فلانش فلان شده . خیلی جاها بسات خنده اقوام و اهل محل شده بودیم و ببر بیار ناکسان و فرومایگان . خلاصه برای من تلخ تموم شد . من بچه بودم بچه ای که بی پدر بزرگ شده بودم و همه چیز را داشتم خودم با تجربه کردن یاد میگرفتم یک بار دایی عمو نیامد بخواد یک چیزی به من یاد بده ، کوتاه تر بگم من در دبیرستان معتاد به تریاک شدم . کم کم جای دختر همسایه را تریاک گرفت و داستان پشت سر ما هم عوض شد . یک روز با شخصی پای منقل آشنا شدم ده سال بزرگ تر از خودم بود . دلش برای من سوخت . اون شخص من را نجات داد و پدرم شد . اون کم کم به من درس زندگی یاد داد . اون برای من انگیزه درس خواندن شد و دانشگاه قبول شدم رشته مهندسی و رفتم درس خواندم . اون برای من کار نیمه وقت جور کرد و من توانستم مخارجم را تامین کنم . اما در این مدت مردم میگفتند رفته با دوستان بزرگتر از خودش معلوم نیست چکار میکنه و عموها و دایی ها فاصلشون را بیشتر کرده بودند و کمک حرفهای مردم شده بودند . حتی یکی از عموهام که رابطه خیلی بهتری باهاش داشتم و سالی یکباری که میدیدمش خوشحال میشدم و حالم عوض میشد الان 16 ساله که ندیدمش دامادیم هم نیومد . خوشش باشه ان شا الله . احمد عزیز اما ازدواج کرد و رابطه ما کم شد . من هم کاری پیدا کردم . کمی از درآمد من صرف مواد میشد و بقیش صرف جهیزیه سه تا خواهرم شد پشت سرهم ازدواج کردند و رفتند . بعد از تموم شدن بدهی ها خسته از اعتیاد رفتم ترک کردم . الان 10ساله پاکم . از کاری که داشتم بیرون آمدم برای خودم شروع بکار کردم . خواهرام اومدند برام خواستگاری و بعد از دو سال بالاخره ازدواج کردم . خانواده همسرم هم آنی که من میخواستم نبودند . خانواده ای که همه چیز برایشان در پول خلاصه میشود و برعکس من که یاد گرفتم بی ارزش ترین چیز دنیا پول و بارزش ترین لحظات شادی هستند که بدون پول هم میتوانند باشند . اخلاقیات متفاوت منرا آزار داده میدهد و همواره سعی کردم در برخورد من با همسرم تاثیر نگذارد . پدر همسرم خیلی خیلی بی خیال است و مادرش بسیار حساس زودرنج اخمو پرتوقع درحالی که خودش کاری برای کسی نمیکند از همه انتظار همه چیز و همه کار دارد .
    ادامه را بگم زمانی که مردی جوان و خودساخته بودم و آماده نفس کشیدن میشدم در کارم بدلیل بحث یارانه ها و تغییرات بی برنامه دولت مانند هزاران نفر دیگر بر شکسته شدم و از زمان یارانه ها تاکنون روزگارم سیاه تر از هر سیاهی است . در آن خانواده ای که گفتم دوتا خواهرم خیلی باحرفهایشان وضعیت مرا در بین مردم سخت تر کردند . باورتان نمیشود که خواهرم به غریبه بگوید معلوم نیست چکار کرده که یک عالم چک برگشتی دارد و دنبالشند بگیرند ببرندش زندان ! و کار را برای من سخت و سخت تر کند و در فامیل بگوید در خانه خوابیده و خرجش را مادر میدهد . بدلیل برشکستگی مجبور شدم بیایم خانه مادرم بنشینم و بدلیل بی پولی و بدهی زیاد فلج شده بودم و خانه گیر ، و افراد زیادی که دوسال دورم جمع شده بودند یکدفعه خالی شدند و دشمن شدند !
    خانم من خیلی رنج کشید در این چند سال . مادرم هم همینطور . خودم که نابود شدم و حافظه کوتاه مدتم را از دست داده ام و هیچ چیز یادم نمی ماند . قبل از برشکستگی خدا یک پسر به ما داد و بعدش هم ناخواسته یک دختر نورچشمی این دو امید زندگی ما بودند . بچه هستند و شیطان . باز میکنند و مادرم قر میزند و گاها دعوایشان میکند و سر و صدا میکند و زیر لبی به خانمم بد و بیراه میگوید . مادرم خانمم را دوست ندارد . هر وقت میرود خانه خواهر فضولم رفتارش بسیار بد میشود . مثلا مادرم ناراحت است که چرا خانم من خانه را تمیز نمیکند . وقتی خانم من جارو بر میدارد خانه را تمیز کند مادرم قر میزند که برق مصرف میکند و میسوزد و فلان و بعد هم میگوید این دختر میخواهد کار یاد من بدهد یا میگوید این دختر میگوید من کثیف هستم ! همسرمن عادت دارد سلام میکند . صبح ها و هر وقت هر کسی را میبیند سلام میکند ولی مادرم به ندرت جواب سلامش را میدهد خانم من تکرار میکند و او جواب نمیدهد .
    هرچقدر به خانمم میگویم این اخلاقش اینطور است با این اخلاقیات پیر شده است توجه نکن و .... سودی ندارد . این اواخر که میدید من ناراحت میشوم همه را ریخته توی خودش . دیشب رفت حمام و ناگهان ترسیدم . نیم ساعتی شده بود رفتم دم حمام صدا زدم و جواب نداد درا باز کردم افتاده بود کف حمام و دست و پاهایش سفید و سرد بود . نمیدانید که مردم و چه حالی بودم . سریع بلندش کمی به هوش آمد و بردمش بیمارستان . دکتر میگفت فشار عصبی بوده . این جمله برای من خیلی تلخ است و نمیدانم چکار باید بکنم . مادرم سر شب میخوابد . صبح سراغش را گرفت گفتم اینطور شده و خواستم که کمتر قر و نق بزند اما مادرم گفت دروغ میگوید ولی من هم میشنوم و میدانم دروغ نمیگوید . گفت میخواهد برود نزدیک مادرش . گفتم مادر من دیشب داشت میمرد . مادرم متوجه حرفهای تلخ خودش نمیشود و میگوید ما قدیمها با جاری و پدر و مادر شوهرمان در یک اتاق بودیم و ازین توجیهات برای خود دارد که البته جلسات دورهمی با آن خواهر فضول و روانی و نادانم هم بی اثر نیست .
    من پول کرایه خانه و مخارج ندارم درآمد صرف بدهی های بانکی و قضایی میشود اما از طرفی دیشب زنگ خطری بود برای من . از طرفی من تنها پسر این مادر هستم و انتظار دارد در همین خانه بمانم و با رفتن من تنها میشود و در تنهایی گریه میکند و نمیتواند با خودش کنار بیاید و رفتارش با زن من بدتر میشود . چون این را اول ازدواجمان تجربه کردیم و ما خانه جدا گرفتیم در حالیکه مادر انتظار داشت برویم خانه پدری . خانه طوری نیست که بتوانم مجزایش کنم و پولش را هم ندارم . کسی هم به کمک من نمی آید . البته گویا برای من دوری ازین آدمها با این تفکرات بهتر است . من مانده ام تنهای تنها با انبوهی از بدهی ها و مخارج . با زنی که کنارم زجر کشیده و دوستش دارم ولی نمیتواند بی خیال حرفهای مادرم بشود و عذاب میکشد و مادری که به هیچ صراطی مستقیم نیست و حرف و کردار اشتباه خودش را صحیح میداند و مقصر را خانم من میداند و او را دوست ندارد .
    از خدا میخواهم یک وقت نمیرم تا بتوانم این دوتا بچه را به سر و سامانی برسانم آخه یتیمی خیلی سخته . وای اگر من نباشم واین دوتا بچه بخواهند سختی هایی که من کشیدم را تجربه کنند .
    در تمام این بدبختی ها دیشب یک پسر 30ساله که در حمام سکته کرده بود را جلوی چشم ما آوردند اورژانس . نبض نداشت و احیاهم نشد . دیشب تا حالا میگم خدایا شکرت .
    ببخشید وقتتون را گرفتم .

  2. 2 کاربر از پست مفید کوهسار تشکرکرده اند .

    Glut.tiny (جمعه 03 آذر 96), maryam123 (شنبه 04 آذر 96)

  3. #2
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    سلام اقای کوهسار
    زندگی همیشه رو یه پایه نمیچرخه/شما که توانایی داشتی در این همه مشکلات زندگی تشکیل بدی و همسر و فرزند داشته باشی شک نکن کم کم اوضاع بهتر میشه.چیز زیادی به نظرم نمیرسه و امیدوارم هرچه زودتر خوب بشه شرایطتت...یقین داشته باش که میشه.
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.



 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 05:54 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.