سلام خواستم برای اولین بار در دلم را باز کنم و از زندگی نکبتم براتون بنویسم .
من پسری که در یک خانواده پدر و مادر بی سواد بعد از هشت دختر که دوتاشون فوت شدند به دنیا اومدم . با هزاران نذر و نیاز . بابا شاید قرار نبود پسر داشته باشی اینقدر اصرار چرا آخه . از کودکیم چند صحنه کوتاه یادم میاد تا 7 سالگیم که یک نیمه شب سرد زمستون با نعره های عمه خدا بیامرزم بیدار شدم . بابام مرده بود . گفتم چی شده ؟ خواهرم گفت گرینه نکنی ها بابا مرده . من گفتم باشه حالا چرا انقدر داد میزنید "انقدر بچه بودم" . پدر من یه جورایی بزرگ فامیلش بوده و درخونه روی همه باز بوده . مادرم بی سواد و غیر منطقی بوده و هست . خانواده مادریم که دیگه خیلی خیلی غیر منطقی و خود خواه هستند و از آن دسته آدمایی هستند که فرق گذاشتن براشون یک روال عادیه و در هر خانواده دایی و خاله هام یک نفر نابود شده وجود داره از بس که فرق گذاشتن .
خلاصه بعد فوت بابام ما کم کم تنها شدیم . من هرچی یادم میاد از کم و کاستی های دوران مدرسه و نوجوانیه از حرف مفت مردم پشت سرمون از چیزایی که نمیشه گفت . اینو نمیتونم فراموش کنم که هر زمان من و خواهر یک سال کوچکترم میرفتیم خانه مادربزرگ مادریم مارا رد میکردند در حالی که همیشه جمعشون جمع بود . مارا با یکی از دایی هام جدا کرده بودند . تو بستر مرگ هردوی بابابزرگ و مادربزرگ را حلال کردم . به قرآن پدربزرگم یک هفته در بستر مرگ بود و نمی مرد من همش تو فکر بدی ها بودم تا یک شب ساعت دو نیمه شب با خودم کنار اومدم و حلالش کردم چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد و تموم کرده بود . الان هم حلالشون کردم از ته دل . عیدها همه بودند همیشه همه بودند ما نبودیم مارا دوست نداشتند تحویل نمیگرفتند و ...
تو خانواده خودمون کم کم این مشکلات شد عقده برای تک تک ماها . مادرم خیلی شکسته شده چندبرابر سنش اما خیلی بی اطمینان به نفس ، خیلی زود رنج ، خیلی غیر منطقی ، سواد ندارد ، خیلی دل رحم که دوستی هاش بیشتر دوستی خاله خرسه بود برای من و صحبت هاش پر از کنایه و تیکه است ولی همش زبونیه . سه تا از خواهر هام از مادرم بدتر هستند . یک خصلت بسیار بد خانه ما را نابود کرده و آن صحبت کردن پشت سر بقیه است . هرکی تو جمع نباشه سر صحبت پشت سرش باز میشه . میگند و قضاوت میکنند و بعد رفتارهاشون با اون شخص تحت تاثیر این جلسات میشه .
من نوجوانی بدی داشتم . در سن 13 سالگی تنهایی من با دختر همسایه پر شد البته هیچ رابطه غیر شرعی باهاش نداشتم . از مادرم خواستم بره خواستگاری اونم رفت پدر دختر قبول نکرد گفت بره سربازی بیاد کار بگیره بعد . از دایی و عمو کامنتهای بدی رسید عموی بزرگم گفته بود من میرم میزنم توی گوشش بچه فلانش فلان شده . خیلی جاها بسات خنده اقوام و اهل محل شده بودیم و ببر بیار ناکسان و فرومایگان . خلاصه برای من تلخ تموم شد . من بچه بودم بچه ای که بی پدر بزرگ شده بودم و همه چیز را داشتم خودم با تجربه کردن یاد میگرفتم یک بار دایی عمو نیامد بخواد یک چیزی به من یاد بده ، کوتاه تر بگم من در دبیرستان معتاد به تریاک شدم . کم کم جای دختر همسایه را تریاک گرفت و داستان پشت سر ما هم عوض شد . یک روز با شخصی پای منقل آشنا شدم ده سال بزرگ تر از خودم بود . دلش برای من سوخت . اون شخص من را نجات داد و پدرم شد . اون کم کم به من درس زندگی یاد داد . اون برای من انگیزه درس خواندن شد و دانشگاه قبول شدم رشته مهندسی و رفتم درس خواندم . اون برای من کار نیمه وقت جور کرد و من توانستم مخارجم را تامین کنم . اما در این مدت مردم میگفتند رفته با دوستان بزرگتر از خودش معلوم نیست چکار میکنه و عموها و دایی ها فاصلشون را بیشتر کرده بودند و کمک حرفهای مردم شده بودند . حتی یکی از عموهام که رابطه خیلی بهتری باهاش داشتم و سالی یکباری که میدیدمش خوشحال میشدم و حالم عوض میشد الان 16 ساله که ندیدمش دامادیم هم نیومد . خوشش باشه ان شا الله . احمد عزیز اما ازدواج کرد و رابطه ما کم شد . من هم کاری پیدا کردم . کمی از درآمد من صرف مواد میشد و بقیش صرف جهیزیه سه تا خواهرم شد پشت سرهم ازدواج کردند و رفتند . بعد از تموم شدن بدهی ها خسته از اعتیاد رفتم ترک کردم . الان 10ساله پاکم . از کاری که داشتم بیرون آمدم برای خودم شروع بکار کردم . خواهرام اومدند برام خواستگاری و بعد از دو سال بالاخره ازدواج کردم . خانواده همسرم هم آنی که من میخواستم نبودند . خانواده ای که همه چیز برایشان در پول خلاصه میشود و برعکس من که یاد گرفتم بی ارزش ترین چیز دنیا پول و بارزش ترین لحظات شادی هستند که بدون پول هم میتوانند باشند . اخلاقیات متفاوت منرا آزار داده میدهد و همواره سعی کردم در برخورد من با همسرم تاثیر نگذارد . پدر همسرم خیلی خیلی بی خیال است و مادرش بسیار حساس زودرنج اخمو پرتوقع درحالی که خودش کاری برای کسی نمیکند از همه انتظار همه چیز و همه کار دارد .
ادامه را بگم زمانی که مردی جوان و خودساخته بودم و آماده نفس کشیدن میشدم در کارم بدلیل بحث یارانه ها و تغییرات بی برنامه دولت مانند هزاران نفر دیگر بر شکسته شدم و از زمان یارانه ها تاکنون روزگارم سیاه تر از هر سیاهی است . در آن خانواده ای که گفتم دوتا خواهرم خیلی باحرفهایشان وضعیت مرا در بین مردم سخت تر کردند . باورتان نمیشود که خواهرم به غریبه بگوید معلوم نیست چکار کرده که یک عالم چک برگشتی دارد و دنبالشند بگیرند ببرندش زندان ! و کار را برای من سخت و سخت تر کند و در فامیل بگوید در خانه خوابیده و خرجش را مادر میدهد . بدلیل برشکستگی مجبور شدم بیایم خانه مادرم بنشینم و بدلیل بی پولی و بدهی زیاد فلج شده بودم و خانه گیر ، و افراد زیادی که دوسال دورم جمع شده بودند یکدفعه خالی شدند و دشمن شدند !
خانم من خیلی رنج کشید در این چند سال . مادرم هم همینطور . خودم که نابود شدم و حافظه کوتاه مدتم را از دست داده ام و هیچ چیز یادم نمی ماند . قبل از برشکستگی خدا یک پسر به ما داد و بعدش هم ناخواسته یک دختر نورچشمی این دو امید زندگی ما بودند . بچه هستند و شیطان . باز میکنند و مادرم قر میزند و گاها دعوایشان میکند و سر و صدا میکند و زیر لبی به خانمم بد و بیراه میگوید . مادرم خانمم را دوست ندارد . هر وقت میرود خانه خواهر فضولم رفتارش بسیار بد میشود . مثلا مادرم ناراحت است که چرا خانم من خانه را تمیز نمیکند . وقتی خانم من جارو بر میدارد خانه را تمیز کند مادرم قر میزند که برق مصرف میکند و میسوزد و فلان و بعد هم میگوید این دختر میخواهد کار یاد من بدهد یا میگوید این دختر میگوید من کثیف هستم ! همسرمن عادت دارد سلام میکند . صبح ها و هر وقت هر کسی را میبیند سلام میکند ولی مادرم به ندرت جواب سلامش را میدهد خانم من تکرار میکند و او جواب نمیدهد .
هرچقدر به خانمم میگویم این اخلاقش اینطور است با این اخلاقیات پیر شده است توجه نکن و .... سودی ندارد . این اواخر که میدید من ناراحت میشوم همه را ریخته توی خودش . دیشب رفت حمام و ناگهان ترسیدم . نیم ساعتی شده بود رفتم دم حمام صدا زدم و جواب نداد درا باز کردم افتاده بود کف حمام و دست و پاهایش سفید و سرد بود . نمیدانید که مردم و چه حالی بودم . سریع بلندش کمی به هوش آمد و بردمش بیمارستان . دکتر میگفت فشار عصبی بوده . این جمله برای من خیلی تلخ است و نمیدانم چکار باید بکنم . مادرم سر شب میخوابد . صبح سراغش را گرفت گفتم اینطور شده و خواستم که کمتر قر و نق بزند اما مادرم گفت دروغ میگوید ولی من هم میشنوم و میدانم دروغ نمیگوید . گفت میخواهد برود نزدیک مادرش . گفتم مادر من دیشب داشت میمرد . مادرم متوجه حرفهای تلخ خودش نمیشود و میگوید ما قدیمها با جاری و پدر و مادر شوهرمان در یک اتاق بودیم و ازین توجیهات برای خود دارد که البته جلسات دورهمی با آن خواهر فضول و روانی و نادانم هم بی اثر نیست .
من پول کرایه خانه و مخارج ندارم درآمد صرف بدهی های بانکی و قضایی میشود اما از طرفی دیشب زنگ خطری بود برای من . از طرفی من تنها پسر این مادر هستم و انتظار دارد در همین خانه بمانم و با رفتن من تنها میشود و در تنهایی گریه میکند و نمیتواند با خودش کنار بیاید و رفتارش با زن من بدتر میشود . چون این را اول ازدواجمان تجربه کردیم و ما خانه جدا گرفتیم در حالیکه مادر انتظار داشت برویم خانه پدری . خانه طوری نیست که بتوانم مجزایش کنم و پولش را هم ندارم . کسی هم به کمک من نمی آید . البته گویا برای من دوری ازین آدمها با این تفکرات بهتر است . من مانده ام تنهای تنها با انبوهی از بدهی ها و مخارج . با زنی که کنارم زجر کشیده و دوستش دارم ولی نمیتواند بی خیال حرفهای مادرم بشود و عذاب میکشد و مادری که به هیچ صراطی مستقیم نیست و حرف و کردار اشتباه خودش را صحیح میداند و مقصر را خانم من میداند و او را دوست ندارد .
از خدا میخواهم یک وقت نمیرم تا بتوانم این دوتا بچه را به سر و سامانی برسانم آخه یتیمی خیلی سخته . وای اگر من نباشم واین دوتا بچه بخواهند سختی هایی که من کشیدم را تجربه کنند .
در تمام این بدبختی ها دیشب یک پسر 30ساله که در حمام سکته کرده بود را جلوی چشم ما آوردند اورژانس . نبض نداشت و احیاهم نشد . دیشب تا حالا میگم خدایا شکرت .
ببخشید وقتتون را گرفتم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)