به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 25 تیر 99 [ 18:51]
    تاریخ عضویت
    1391-9-02
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    7,727
    سطح
    58
    Points: 7,727, Level: 58
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 23
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    53

    تشکرشده 100 در 40 پست

    Rep Power
    0
    Array

    همسرم توجهی به من ندارد

    سلام خدمت دوستان گرامی. 28سال دارم و همسرم 35ساله هستن فرزندی نداریم. همسرم کارشناسی ارشد دارن و کارمند هستن منم کارشناس ارشد هستم و خانه دار.6ساله عقد کردم و 4ساله با همسرم زندگی میکنم. مشکل من اینه که همسرم دوستم نداره و من اولویت آخر زندگیش هستم. باورتون میشه تو این 6سال ما حتی یک سفر نرفتیم. همسرم همیشه با رفتارش من رو خرد کرده از شب اول عروسیمون که گفت برو یه اتاق دیگه بخواب من این جوری راحت نیستم تا رفتارهای خیلی بدتری که با من داشته. دیروز سالگرد عقدمون بود و همسرم ساعت 9شب رفت خونه مادرشوهرم. مادر شوهرم شهر دیگه ای هستن و من امشب رو تنها بودم دومادشون اومد دنبالش و من گفتم کجا میری گفت خونه مادرم و رفت به همین راحتی! هر چند با هم قهر بودیم اما دلم شکست کارش اصلا درست نبود البته قبلا هم مشابه این رفتار و حتی خیلی بدترش رو داشته. چهار ساله انگار تو میدون جنگ زندگی میکنم همسری دارم که احساس میکنم براش مهم نیستم و اعتراف میکنم منم شخصیت لجبازی دارم. کسی رو هم ندارم که باهاش درد دل کنم یعنی خواهر دارم ولی اصلا نمیتونم روشون حساب کنم خیلی احساس تنهایی میکنم

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 آذر 98 [ 04:38]
    تاریخ عضویت
    1391-4-21
    نوشته ها
    212
    امتیاز
    9,762
    سطح
    66
    Points: 9,762, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 288
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    392

    تشکرشده 451 در 164 پست

    حالت من
    Khejalati
    Rep Power
    55
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط tati نمایش پست ها
    سلام خدمت دوستان گرامی. 28سال دارم و همسرم 35ساله هستن فرزندی نداریم. همسرم کارشناسی ارشد دارن و کارمند هستن منم کارشناس ارشد هستم و خانه دار.6ساله عقد کردم و 4ساله با همسرم زندگی میکنم. مشکل من اینه که همسرم دوستم نداره و من اولویت آخر زندگیش هستم. باورتون میشه تو این 6سال ما حتی یک سفر نرفتیم. همسرم همیشه با رفتارش من رو خرد کرده از شب اول عروسیمون که گفت برو یه اتاق دیگه بخواب من این جوری راحت نیستم تا رفتارهای خیلی بدتری که با من داشته. دیروز سالگرد عقدمون بود و همسرم ساعت 9شب رفت خونه مادرشوهرم. مادر شوهرم شهر دیگه ای هستن و من امشب رو تنها بودم دومادشون اومد دنبالش و من گفتم کجا میری گفت خونه مادرم و رفت به همین راحتی! هر چند با هم قهر بودیم اما دلم شکست کارش اصلا درست نبود البته قبلا هم مشابه این رفتار و حتی خیلی بدترش رو داشته. چهار ساله انگار تو میدون جنگ زندگی میکنم همسری دارم که احساس میکنم براش مهم نیستم و اعتراف میکنم منم شخصیت لجبازی دارم. کسی رو هم ندارم که باهاش درد دل کنم یعنی خواهر دارم ولی اصلا نمیتونم روشون حساب کنم خیلی احساس تنهایی میکنم

    سلام
    کاش بیشتر تو انتخاب همسرتون دقت میکردید
    مدت 6 سال برای دوران عقد خیلی زیاد نیست؟
    مخوصا الان که دیگه بیشتر عقد و عروسی رو یا با هم برگزار میکنن
    یا مدت خیلی کمی نهایت چند ماه بینشون فاصله میندازن
    تو اون مدت 6 سال عقد هم به همین صورت بودن ؟
    ......دگر حوصله ای نیست

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 25 تیر 99 [ 18:51]
    تاریخ عضویت
    1391-9-02
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    7,727
    سطح
    58
    Points: 7,727, Level: 58
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 23
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    53

    تشکرشده 100 در 40 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ببخشید احتمالا نتونستم دقیق بنویسم 6سال قبل عقد کردیم دو سال عقد بودیم و 4سال قبل عروسی گرفتیم. تو دوران عقد خیلی کم همدیگه رو میدیدیم شاید دو ماه یکبار چون ایشون اون موقع شهردیگه ای کار میکردن منم شهر دیگه ای دانشجو بودم اون زمان هم مشکلات داشتیم اما نه به این شدت شاید چون خیلی کم همدیگه رو میدیدیم و بیشتر ارتباطمون تلفنی بود.امشب برگشت خونه آدم بدی نیست اما خیلی خیلی عذابم داده باور کنین این 4سال بدترین سالهای زندگیم بوده. مشکلم اینه که حمایت خانواده م رو هم ندارم. قبلا یه خواهرم طلاق گرفته برای همین خانواده م به شدت از طلاق میترسن و از ترس اینکه بخوام جدا بشم همش حق رو به اون میدن حتی جرات نکردم به مادر و خواهرهام بگم همسرم دیشب تنهام گذاشت رفت. منم آدم کاملی نیستم خیلی وقتا با لج کردن اوضاع رو بدتر کردم اما اون هیچ محبتی بهم نداره

  4. #4
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    سلام

    هیچ وقت اجازه نده همسرت بدونه شما از طلاق میترسی.منظورمم این نیست دری به تخته خورد بگی طلاق.یه زن منفعل و ترسو برای یه مرد هیچ جذابیتی نداره.اشتباه شما همینه.انقدر بی دلیل کوتاه اومدی و همه رفتارهاشو تایید کردی که حالا حسی به همسرت دادی که فکر کنه تو یه زن ضعیفی.سفر نرفتن دلیل بر این نمیشه که همسرت دوستت نداره.سفر شرایط خودش رو میخواد.شما بهش گفتی تا به حال؟؟؟
    قهر چیه؟؟؟؟فکر نمیکنی برای سن شما و همسرت قهر کردن یکمی بچه گانه باشه ؟!

    شما در قبال رفتارهای همسرت که خردت میکنه چه واکنشی داشتی؟
    باهاش صحبتی کردی در این زمینه؟
    چرا این رفتارا رو میکنه؟ایا از چیزی ناراضیه؟؟چون همسرت با این رفتارها اول به خودش اسیب میرسونه بعد به شما.
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 25 تیر 99 [ 18:51]
    تاریخ عضویت
    1391-9-02
    نوشته ها
    68
    امتیاز
    7,727
    سطح
    58
    Points: 7,727, Level: 58
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 23
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    53

    تشکرشده 100 در 40 پست

    Rep Power
    0
    Array
    چون اولین باری هست که در مورد مشکلم تاپیک درست کردم فکر میکنم اگه کمی در مورد زندگیم و ویژگی های خودم و همسرم بنویسم شاید دوستان بهتر بتونن راهنمایی کنن.
    من و همسرم 2 سال با هم دوست بودیم البته خانواده هامون در جریان بودن، اون موقع خیلی کم با هم تو ارتباط بودیم و بالطبع مشکلات زیادی نداشتیم. دو سال هم عقد بودیم اون موقع متوجه شدم که با همسرم تفاهم نداریم اما مساله خیلی جدی نبود و خانواده م اجازه جدایی رو ندادن. همه مشکلات از جایی شروع شد که رفتیم زیر یک سقف، اون موقع همسرم تو شهری کار میکرد که کسی رو نمیشناختیم. زمانی که به شدت به محبت و توجه همسرم نیاز داشتم چون هم تازه عروس بودم هم تو اون شهر غریب(همسرم قبلش 5سال اون شهر بود)، همسرم هیچ توجه و محبتی بهم نمیکرد و کاملا احساس میکردم زیادیم حتی همسرم دوست نداشت با هم تو یه اتاق بخوابیم یا یادمه زمستون صبح که میرفت سر کار بخاری رو خاموش میکرد چون حیفش می اومد برای من پول گاز بده صبحا از شدت درد استخونام بیدار میشدم. من آشپزی بلد نبودم البته همه ی تلاشم رو میکردم و سریع آشپزی یاد گرفتم اما همسرم همون ماه اول هر روز به خاطر غذا از دستم عصبانی بود اون قدر به خاطر این مساله بهم فشار آورد که الان که آشپزیم خوبه و ایرادی از غذام نمیگیره بازم من هر روز برای غذا پختن استرس دارم. کلا همسرم بدجور دلم رو شکست و من هم به خاطر بی‌تجربه‌گیم و اینکه واقعا تو شوک بودم رفتار خیلی پرخاشگرانه ای داشتم. یعنی با رفتارم همه چیز رو بدتر میکردم البته بعدا همسرم هم از من یاد گرفت و تو پرخاش ازم کم نمیاره.همسرم آدم خشنی نبود اما من با نادانیم روحیه ی خشنش رو بیدار کردم هر چند الان هم در بدترین حالت مثل منه.
    این شرایطی که نوشتم بیشتر مال دو سال اول زندگیمون بود بعدش مشکلات کاری همسرم حل شد و رفتار نرمالی داره اما اون دو سال باعث شد کلا رابطه ی کجدار و مریزی داشته باشیم.
    همسرم پریشب تنهام گذاشت رفت خونه مادرش نمیدونم چه مردی همچین کاری میکنه.جمعه قبل مادرش اومد خونه مون و تا چهارشنبه اینجا بود و هفته قبل ترش هم ما خونه اونها بودیم حالا آقا بعد به من انگ اجتماعی نبودن میزنه که من نمیتونم به خاطر تو خودمو تو خونه زندونی کنم. ساعت 8 شب دومادشون زنگ زد گفت دم درم همسرم گفت الان میام منم تعجب کردم گفتم چی شده گفت هیچی دارم میرم خونه مادرم تو هم خواستی میتونی بیای!! البته اینم بگم خیلی زیاد خونه مادرش نمیره و مشکلی با این ندارم که این مدت زیاد همو میبینن مشکلم اینه که منو تنها گذاشت حداقل میتونست قبلش منو خونه پدرم ببره.
    بعد یک مشکلی هم که هست اینه با این رفتارهای همسرم دارم از خونواده ش کینه به دل میگیرم. هر چند رفتارهای ناخوشایند دارن مثلا سفر میرن برای همسرم کادو میگیرن اما برای من نه یا همش دارن تیکه میندازن اما هیچ وقت برام مهم نبوده. اما وقتی به این فکر میکنم همسرم با این کارش بهم بی احترامی کرده از همشون بدم میاد.
    همه بهم میگن فقط زن باید کوتاه بیاد اما غرور و شخصیت من چی میشه.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 خرداد 91, 22:27
  2. توجه توجه، سریعا صندوق پیامهای خصوصی خود را تخلیه فرمایید
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 تیر 90, 16:22
  3. توجه توجه :نكات بسیار مهم در رویكرد جدید تالار همدردی
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 16 خرداد 88, 22:57
  4. تجربه نيست ولي نظريه است ( توجه ، توجه ، توجه )
    توسط honarmand در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: شنبه 25 اسفند 86, 18:39

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:47 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.