به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آبان 96 [ 14:34]
    تاریخ عضویت
    1396-8-24
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    61
    سطح
    1
    Points: 61, Level: 1
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 48.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    3

    تشکرشده 7 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    مرد گریز و مرد ستیز شدم

    سلام
    دختری 28 ساله هستم. حدود هفت سال با پسری دوست بودم و قرار ازدواج داشتیم که بدون خبر و بدون گفتن دلیل رابطه شو با من قطع کرد و رابطه مون تموم شد بعد از اون مشکل هورمونی برام پیش اومد و حتی چند ماه عادت ماهانه م کامل قطع شد و دکتر زنان به من گفت که بدنت دچار شوکی شده که هورمونات به وضعیت یه دختر نابالغ رسیدن و با دارو حدودا یکسال و خورده ای طول کشید تا خوب شدم و الان یکسال بیشتره که مشکلی از جهت هورمونی ندارم.
    ولی از نظر روحی از بعد از تموم شدن رابطه م تا الان که فکر میکنم حدودا سه سال میگذره خیلی تغییر کردم و از اون دختر احساساتی که حتی توهین و تحقیر و کتک رو هم تحمل میکرد تا پیش عشقش باشه تبدیل شدم به کسی که شدیدا از رابطه عاطفی و حتی صحبت عادی با مردها معذب میشم و احساس بدی پیدا میکنم. اگر کسی بهم پیشنهاد دوستی یا آشنایی ازدواج بده خوشم نمیاد اگر اصرار کنن عصبانی میشم دوست ندارم با مردی جایی تنها باشم و حتی اگر تو یه کوچه یه آقا پشت سرم باشه احساس ترس و نگرانی میکنم و ضربان قلبم شدیدا تند میشه از نظر ظاهری برعکس گذشته خیلی ساده میگردم و بدون آرایش یا با آرایش خیلی کم اینور اونور میرم که جلب توجه ای برای مردی نداشته باشم. و کلا از جمع هایی که توش مرد وجود داره تا جای ممکن فاصله میگیرم و خوشم نمیاد باهاشون مراوده ای داشته باشم و خیلی کم و سطحی سعی میکنم باهاشون حرف بزنم. اگر کمکی ازم بخوان سعی میکنم انجام بدم ولی خودم برای کمک سراغ مردی نمیرم حتی اگر تنها گزینه موجود باشه. وقتی مثلا یه دختر 25 30 ساله حلقه ی نامزدیشو با خوشحالی یا حتی به خیال خودش برای برانگیختن حسادت من جلوم میگیره از روی ادب بهش تبریک میگم ولی واقعا درک نمیکنم چطوری یه دختر تو این سن میتونه انقدر ساده به ازدواج نگاه کنه و فکر کنه الزاما چون داره ازدواج میکنه دیگه خوشبخت شده! و اصرار و شوق دخترها برای ازدواج رو هم دیگه نمیتونم درک کنم و برام کاملا بی معنی میاد حرفاشون در این مورد و از اونجایی که نصف صحبت دخترها در جمع راجع به پسرهاست حضور در جمعیت دخترها هم برام تاحدودی سخت شده.


    برای جنبه عاطفی با مردها مشکلی ندارم و راضیم که ازشون فاصله بگیرم و ریسک لطمه دیگه ای رو از طرف یه آقا برای خودم نخرم و به زندگی خودم و پیشرفتم فکر کنم ولی از اونجایی که هرجای دنیا که باشم نیمی از جمعیت بهرحال مرد هستن نحوه حضور و برقراریم تو جامعه با این احساسات تحت تاثیر قرار میگیره و دلم نمیخواد مانع زندگیم باشه و دلم میخواد حداقل بتونم با جنس مخالف خیلی عادی و ساده مثل هم جنس هام تعامل داشته باشم و دوست ندارم باعث تنهایی و انزوام بشه این حسم.
    از جهت افسردگی و مسائل دیگه بعد از شکست رابطه م مدت ها تحت درمان بودم و در حال حاضر مشکلی ندارم و فقط حس میکنم نسبت به آقایون حس مردستیزی پیدا کردم. لطفا اگر راهکاری به ذهنتون میرسه لطف کنین برام بنویسین ممنون میشم

  2. 2 کاربر از پست مفید الناز* تشکرکرده اند .

    المای (جمعه 26 آبان 96), زندگی خوب (یکشنبه 28 آبان 96)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 آبان 96 [ 14:51]
    تاریخ عضویت
    1396-8-24
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    14
    سطح
    1
    Points: 14, Level: 1
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 36
    Overall activity: 0%
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    من تو این جور موارد به روانشناس مراجعه می کنم و آروم میشم
    اینجا سایت پزشک خوب رو یه نگاه بنداز
    https://pezeshkekhoob.com/psychologists

  4. کاربر روبرو از پست مفید SAGm تشکرکرده است .

    المای (جمعه 26 آبان 96)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آبان 96 [ 14:34]
    تاریخ عضویت
    1396-8-24
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    61
    سطح
    1
    Points: 61, Level: 1
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 48.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    3

    تشکرشده 7 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من آرومم فقط دنبال راهکار میگردم
    ممنون از لینکی که گذاشتین

  6. کاربر روبرو از پست مفید الناز* تشکرکرده است .

    المای (جمعه 26 آبان 96)

  7. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    درکتون میکنم.
    فقط میخواستم بپرسم وقتی با خودتون صادق و رو راست بخواید باشید، باز هم بدتون میاد که یک آقا واقعا به شما علاقمند باشه و دوستتون داشته باشه و محبت پاک و خالصی بهتون در نقش یک همسر و همراه زمدگی داشته باشه؟
    و یک سوال دیگه اینکه عواطفتون نسبت به سایرین چه تغییری کرده؟ نسبت به مثلا خانوادتون، یا یک بچه که توی خیابون ببینید ، یا یک گل، یا مثلا طبیعت، اسمون و ... هم احساستون از بین رفته یا نه؟

    خواهر زاده یا برادر زاده ای دارید که پسر باشه و دوسش داشته باشید؟
    برادر چطور؟ برادر دارید؟ دوسش دارید؟
    پدرتون رو چی؟ چقدر دوسش دارید؟

    اگر کسی به یکی از اینها، یعنی برادر یا پدر یا پسربچه ای که شما دوسش دارید، حرف بدی بزنه یا خدایی نکرده براشون اتفاقی بیفته چه احساسی خواهید داشت؟


    اینها رو اینجا نمیخواد جواب بدید، به خودتون جواب بدید.

    میخوام ببینم شما خودت ناخودآگاه احساساتت رو بلوکه کردی یا اینکه واقعا از بین رفته؟


  8. 5 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    الناز* (چهارشنبه 24 آبان 96), المای (جمعه 26 آبان 96), اثر راشومون (جمعه 26 آبان 96), بی نهایت (چهارشنبه 24 آبان 96), زندگی خوب (یکشنبه 28 آبان 96)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آبان 96 [ 14:34]
    تاریخ عضویت
    1396-8-24
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    61
    سطح
    1
    Points: 61, Level: 1
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 48.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    3

    تشکرشده 7 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نه اصلا بدم نمیاد که یک عشق پاک و رویایی داشته باشم هیچ کس بدش نمیاد مورد عشق قرار بگیره منم نیاز جنسیم یا نیازهای عاطفیم از بین نرفتن و سر جاشونن و حتی گاهی با یه عشق رویایی خیال پردازی میکنم ولی در قالب خیاله و دنبال همچین چیزی در دنیای واقعی نیستم دیگه. برام یه چیزی در حد سوپرمنه که همه میدونن تخیلیه ولی ازش لذت میبرن و منم وجود داشتن همچین چیزی رو تخیلی میدونم و انتظار ندارم که از دنیای تخیلات من بیاد بیرون و شکل واقعی پیدا کنه.
    در تخیلاتم هم البته دنبال همسر نمیگردم و اصلا علاقه ای به همچین چیزی ندارم و فقط یه رابطه عاشقانه و خیلی طوفانی تو نظرم میاد نه ازدواج و تشکیل خانواده



    ببخشید اینو میگم امیدوارم آقایون ناراحت نشن و فکر نکنن قصد توهین دارم فقط از نظر قلبی به این باور رسیدم که مردها بی رحم و بی احساس، بی وفا و خیانت کار، خشن، دروغگو، غیرقابل اعتماد و تکیه، هوسران و خودخواه هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه. شاید برای زنی که با آقایون و عشقش رابطه خوب داره این غیرمنطقی بیاد ولی برای من به یه جور تجربه ثابت شده تبدیل شده که باعث میشه ناخوداگاه هم از مردها بدم بیاد هم ازشون فراری باشم


    نسبت به بچه ها، قبلا بیشتر بچه دوست داشتم و فکر میکردم یه روز چهار تا بچه میارم بچه هارو هنوز خیلی دوست دارم ولی دلم نمیخواد دیگه بچه ای داشته باشم مگر اینکه در آینده دور اسپرم بخرم یا بچه ای رو بیارم بزرگ کنم اونم شاید و بستگی به شرایط آینده م داره ولی بدون حضور یک مرد هست اگرم قرار باشه بچه داشته باشم ولی هنوز بچه هارو دوست دارم و اگر سر راهم قرار بگیرن باهاشون مهربونم
    نسبت به بقیه زیباهایی های طبیعی هم احساساتم هنوز سرجاشونه و خیلی هم شدیده گاهی با یه منظره یا عکس یا شنیدن یه آهنگ معمولا غم انگیز (که البته خواننده ش به هیچ عنوان مرد نیست) یا بی کلام ممکنه گریه مم بگیره.
    نسبت به خانواده مم غیر از خواهرم با بقیه اعضای خانواده م هیچ وقت رابطه خیلی ایده آلی نداشتم و قبل و بعد این جریان تغییری نکرده.
    پسری دورم نیست نه خواهرزاده نه برادرزاده دارم نه برادر. با پسرهای فامیلم تماسی ندارم
    با پدرم هم رابطه متوسطی دارم پدرم کم حرف و خونسرده و اهل ابراز محبتم نیست و نمیشه اسم تعاملاتمونو رابطه گذاشت ولی دوستش دارم میشه گفت تنها مردی از عالم واقعیته که میتونم دوستش داشته باشم. هرچند گاهی با کارهاش و بی تفاوتی هاش عصبانیم میکنه و مقصر یه سری از مشکلات گذشته م میدونمش ولی ربطی به جنسیتش نداره و بازم طاقت ناراحتیشو ندارم و برام ارزش داره و اگر کسی بخواد اذیتش کنه قطعا باهاش مقابله شدیدی میکنم.
    احساساتم از بین نرفتن فقط در مورد جنس مخالف تغییر کردن

  10. کاربر روبرو از پست مفید الناز* تشکرکرده است .

    المای (جمعه 26 آبان 96)

  11. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 آذر 98 [ 04:38]
    تاریخ عضویت
    1391-4-21
    نوشته ها
    212
    امتیاز
    9,762
    سطح
    66
    Points: 9,762, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 288
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    392

    تشکرشده 451 در 164 پست

    حالت من
    Khejalati
    Rep Power
    55
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط الناز* نمایش پست ها
    سلام
    دختری 28 ساله هستم. حدود هفت سال با پسری دوست بودم و قرار ازدواج داشتیم که بدون خبر و بدون گفتن دلیل رابطه شو با من قطع کرد و رابطه مون تموم شد بعد از اون مشکل هورمونی برام پیش اومد و حتی چند ماه عادت ماهانه م کامل قطع شد و دکتر زنان به من گفت که بدنت دچار شوکی شده که هورمونات به وضعیت یه دختر نابالغ رسیدن و با دارو حدودا یکسال و خورده ای طول کشید تا خوب شدم و الان یکسال بیشتره که مشکلی از جهت هورمونی ندارم.
    ولی از نظر روحی از بعد از تموم شدن رابطه م تا الان که فکر میکنم حدودا سه سال میگذره خیلی تغییر کردم و از اون دختر احساساتی که حتی توهین و تحقیر و کتک رو هم تحمل میکرد تا پیش عشقش باشه تبدیل شدم به کسی که شدیدا از رابطه عاطفی و حتی صحبت عادی با مردها معذب میشم و احساس بدی پیدا میکنم. اگر کسی بهم پیشنهاد دوستی یا آشنایی ازدواج بده خوشم نمیاد اگر اصرار کنن عصبانی میشم دوست ندارم با مردی جایی تنها باشم و حتی اگر تو یه کوچه یه آقا پشت سرم باشه احساس ترس و نگرانی میکنم و ضربان قلبم شدیدا تند میشه از نظر ظاهری برعکس گذشته خیلی ساده میگردم و بدون آرایش یا با آرایش خیلی کم اینور اونور میرم که جلب توجه ای برای مردی نداشته باشم. و کلا از جمع هایی که توش مرد وجود داره تا جای ممکن فاصله میگیرم و خوشم نمیاد باهاشون مراوده ای داشته باشم و خیلی کم و سطحی سعی میکنم باهاشون حرف بزنم. اگر کمکی ازم بخوان سعی میکنم انجام بدم ولی خودم برای کمک سراغ مردی نمیرم حتی اگر تنها گزینه موجود باشه. وقتی مثلا یه دختر 25 30 ساله حلقه ی نامزدیشو با خوشحالی یا حتی به خیال خودش برای برانگیختن حسادت من جلوم میگیره از روی ادب بهش تبریک میگم ولی واقعا درک نمیکنم چطوری یه دختر تو این سن میتونه انقدر ساده به ازدواج نگاه کنه و فکر کنه الزاما چون داره ازدواج میکنه دیگه خوشبخت شده! و اصرار و شوق دخترها برای ازدواج رو هم دیگه نمیتونم درک کنم و برام کاملا بی معنی میاد حرفاشون در این مورد و از اونجایی که نصف صحبت دخترها در جمع راجع به پسرهاست حضور در جمعیت دخترها هم برام تاحدودی سخت شده.


    برای جنبه عاطفی با مردها مشکلی ندارم و راضیم که ازشون فاصله بگیرم و ریسک لطمه دیگه ای رو از طرف یه آقا برای خودم نخرم و به زندگی خودم و پیشرفتم فکر کنم ولی از اونجایی که هرجای دنیا که باشم نیمی از جمعیت بهرحال مرد هستن نحوه حضور و برقراریم تو جامعه با این احساسات تحت تاثیر قرار میگیره و دلم نمیخواد مانع زندگیم باشه و دلم میخواد حداقل بتونم با جنس مخالف خیلی عادی و ساده مثل هم جنس هام تعامل داشته باشم و دوست ندارم باعث تنهایی و انزوام بشه این حسم.
    از جهت افسردگی و مسائل دیگه بعد از شکست رابطه م مدت ها تحت درمان بودم و در حال حاضر مشکلی ندارم و فقط حس میکنم نسبت به آقایون حس مردستیزی پیدا کردم. لطفا اگر راهکاری به ذهنتون میرسه لطف کنین برام بنویسین ممنون میشم

    سلام
    حالتون خوبه
    منم شرایط مثل شما رو تجربه کردم و همین الان هم کم و پیش تو اون اوضاع هستم
    با این تفاوت که هم جنس شما نیستم
    واقعا دلیل اینکه بعضی افراد تو زندگیشون تصمیمات عجولانه و یه هویی میگیرن و نمیدونم
    شاید به خیال خودشون فکر میکنن که دارن تصمیم درستی رو میگیرن
    نمیدونم
    وقتی من تو این شرایط قرار گرفته بودم چون تو زندگیم مادرم خیلی بهم نزدیکه
    سریع به کمکم اومد و نذاشت سختی بیشتری بکشم
    نمیدونم اگه دختر داییم وارد نزدگیم نمیشد
    تا چه مدتی اون فکر و خیال بد در مورد جنس مخالف باعث میشد
    که کسی رو وارد نزدگیم نکنم و فکر کنم که تنهایی بهتر از اینه که با جنس مخالفی باشم که نمیتونه من و بفهمه
    ولی همین باران بود که خیلی بهم کمک کرد و تونستم کمی به زندگی نرمالم برگردم
    میدونید شاید اشتباه از خود من بود که بدون شناخت کافی دل به کسی بستم که واقعا من و نمیفهمید
    با همه این ها همین الان هم دلم واسه خانم قبلی تنگ میشه و نگران زندگیش میشم
    با اینکه خیلی راحت من و از زندگیش کنار گذاشت
    که الان تو چه شرایطی داره زندگی میکنه
    زندگی خوبه داره یا نه
    همسرش اذیتش نمیکنه
    مشکلی تو زندگیش داره که من بتونم برطرف کنم
    دست خودم نیست و نمیتونم فکرم و کنترل کنم که نگرانش نباشم


    این طرز فکر که فکر کنیم تموم مردها اینطور هستن واقعا فکر اشتباهی هست
    خیلی از مردها هستن که تا ابد پای عشقشون میمونن

    اینو میدونم که همه افراد از یک جنس مثل هم نیستن و شما هم تو این شرایط
    باید به کسی اجازه بدید که وارد زندگیتون بشه
    یکی که واقعا شما رو میفهمه و شما رو به خاطر خودتون دوستون داشته باشه
    و با کمک این فرد میتونید خیلی زود تر به زندگی نرمالتون برگردید
    و از این افکار منفی در مورد جنس مخالتون بیرون بیاد

    وقتی اون روزهای بد خودم و یادم میاد
    و از زندگیم کاملا ناامید شده بودم
    دوست داشتم همه چی تموم میشد

    هم مادرم و باران
    هم این انجمن و افراد خوبی که مثل خواهر و برادرم میمونن
    باعث شدن که قبل از اینکه اشتباه بزرگ تری تو زندگیم انجام بدم
    به عقل بیام و مسیر درست زندگیم و پیدا کنم

    فکر میکنم شما تو این شرایط فقط باید یه فرصت دوباره به جنس مخالفتون بدید
    تا بهتون ثابت کنه که همه چی اون طور که شما فکر میکنید نیست
    مثل کاری که من انجام دادم

    موفق باشید
    ......دگر حوصله ای نیست

  12. 2 کاربر از پست مفید Glut.tiny تشکرکرده اند .

    الناز* (پنجشنبه 25 آبان 96), المای (جمعه 26 آبان 96)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آبان 96 [ 14:34]
    تاریخ عضویت
    1396-8-24
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    61
    سطح
    1
    Points: 61, Level: 1
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 48.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    3

    تشکرشده 7 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    از پاسخ و بیان تجربه تون ممنونم
    منظورتون از تصمیم عجولانه رو متوجه نشدم
    من هیچ تصمیم و برنامه از پیش تعیین شده ای برای این حالت نداشتم و ندارم و فکر میکنم برای دفاع از خودم و ناخوداگاه اینجوری شدم
    راجع به رابطه م هم هفت سال طول کشیده بود تصمیم عجولانه توش نبود ولی وقتی تو عشق می افتی انگار عقلت رو کلا از دست میدی و تصمیمات غلط زیادی میگیری
    راجع به پیشنهادتون و فرصت دوباره هم باید بگم قبلا چند مورد رو به توصیه دکتر و اطرافیان امتحان کردم. در واقع خودمو مجبور کردم که برام خیلی هم سخت بود و فکر میکنم اثر بدتری هم داشت حتی. اولیش با یک آقایی بود که باهاش توی پارک قرار گذاشتم و تنها موردی بود که سر قرار رفتم. شاید یک ربع نیم ساعت هم نشد که نتونستم تحمل کنم و برگشتم منزل و تو اون چند دقیقه هم معذب بودم حرفی نداشتم و دلم میخواست فقط از اونجا فرار کنم و یادمه بیشتر به این فکر میکردم که چطوری بگم خوشم نیومد که ناراحت نشن چون معرفی شده از طرف کسی بود. حتی دیدم گوشیشو به حالت عجیبی طرفم گرفته که تصور کردم از بدنم عکس گرفت ولی چون مطمئن نبودم چیزی نگفتم و به نظرم هم منطقی نیومد که همچین کاری کنه ولی بهرحال زود خداحافظی کردم و تموم شد. بعد اون هم دکترم بهم توصیه کرد که حالا که انقدر برام سخته اول از طریق اینترنت و تلفن چند بار با طرف مقابل صحبت کنم و آشنا بشم و اگر احساس خطر نمیکردم و حس بدی نداشتم باهاش سر قرار برم که اینم به تعداد انگشت های یه دست هم نشد که منو از کرده م پشیمون کرد. خسته م میکرد اصلا شوق و علاقه ای برای صحبت نداشتم مدام تصور میکردم که شاید متاهل باشن شاید دارن دروغ میگن و... و حس میکردم که انگار فقط دنبال ایرادی میگردم که تماسمو قطع کنم و چون دنبال نقطه ضعف و ایراد میگشتم خیلی زود هم پیداش میکردم. با هیچ کدوم بیشتر از دو سه بار نتونستم صحبت کنم و اصلا به ملاقات حضوری نکشید وضعیتشون همون یکی دو روز اول مشخص میشد. یا حرفی برای گفتن نداشتیم و خودبخود تماس قطع میشد یا یه ایرادی خیلی راحت پیدا میشد مثلا وقتی بهشون میگفتم که هفت سال با کسی دوست بودم چون فکر میکردم باید بهرحال اینو همون اول بگم ولی فکر میکردن که حتما رابطه جنسی داشتم و یا درخواست های نادرست میکردن و یا یک مورد عکس زشتی از بدن خودش هم برام فرستاد و مجبور میشدم بلاکشون کنم و حس بدم رو بیشتر تشدید میکردن. بین هرکدوم از این آشنایی ها هم چند هفته یا حتی میشد چند ماه فاصله می افتاد چون با اینکه وضعیتشون همون یکی دو روز اول برام مشخص میشد و تموم میشد ولی حس میکردم خیلی زیاد ازم انرژی گرفته و خیلی خسته م و باید استراحت کنم و نمیتونم دیگه با شخص دیگه ای حالا حالاها حرف بزنم. بعد اون چند ماهم دیگه سعی و تلاش بیخود نکردم و هرکسی اومد جلو مستقیم و جدی از اول گفتم بره و واقعا خیلی راحت تر شدم.
    من فکر نمیکنم تا این پیش فرض های منفی ای که نسبت به آقایون پیدا کردم درونم هست، بتونم دیگه با مردی رابطه عاطفی برقرار کنم و حتی اگر این ها هم از بین برن مطمئن نیستم دیگه اصلا دلم بخواد با کسی رابطه عاشقانه و جدی داشته باشم چون الان در خلوت خودم خیلی راحت ترم و دیگه عذاب نمیکشم بهرحال همه آدم ها هم که قرار نیست ازدواج کنن. فقط دنبال راهی برای نرمال شدن روابط اجتماعیم هستم چون تا هشت نه ماه دیگه قراره از خانواده م جدا بشم و برای تنها نموندن هم که شده نیاز به روابط اجتماعی بیشتر و راحت تر دارم

  14. کاربر روبرو از پست مفید الناز* تشکرکرده است .

    المای (جمعه 26 آبان 96)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام. فقط میخواستم بگم فکر نمیکنم لزومی داشته باشه در مورد این که قبلا با کسی بودید به خواستگارها چیزی بگید.

    روشی که دکترتون پیشنهاد داده برام عجیب بود!
    شما گفتید نیاز جنسی و عاطفی رو درونتون حس میکنید. خب من فکر میکنم همین خودش پتانسیلی هست برای اینکه بتونید کسی رو دوست داشته باشید.
    ولی شما یک جور گارد دفاعی مقابل خودتون گذاشتید. احساس میکنم نتونستید گذشته رو برای خودتون حل کنید. و بدبینی که درونتون ایجاد شده رو دارید تعمیمی میدید به همه مردها.

    من هم تقریبا همینجوری بودم. ولی وقتی بخوام با خودم صادق باشم میبینم زندگی در کنار یک همراه که قویتر از من باشه و تبادل محبت پایدار و متعهدانه و روبرو شدن با بخش های دیگه ای از زندگی و پذیرش یک سری مسئولیت های جدید، میتونه خیلی قشنگ باشه.
    الان 28 سالتونه. دو سال دیگه مثل من سی ساله میشید. من هم تا دو سال پیش اینجوری که الان فکر میکنم فکر نمیکردم. ولی خب کم کم میبینی زندگیت یه جورایی تکراری شده. حتی مسئولیت هات تکراری شده. و زمان هم خیلی زود میگذره. زندگی در عین قشنگیش اونقدر منتظر ما نمی مونه. یه روز میبینی خیلی دیر شده برای تجربه ی زندگی.

    به نظر من فرصتهات رو از دست نده. یکم ذهنت رو باز کن. این سدی که مقابل خودت بستی رو بشکن.

    در مورد این گفته بودی که اگر زمانی خواستی بچه دار بشی و ..... خب من فکر میکنم بچه هایی که با یک والد بزرگ میشن مشکلات شخصیتی زیادی ممکنه پیدا کنند. یک انسان برای رشد کامل و سالمش هم نیاز به مادر داره هم پدر. بنابراین به نظر من اگر هم نخواستی ازدواج کنی فکر اینکه یه بچه رو اونجوری بیاری توی دنیا از سرت بیرون کن.


  16. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    الناز* (جمعه 26 آبان 96), المای (جمعه 26 آبان 96)

  17. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 26 آبان 96 [ 14:34]
    تاریخ عضویت
    1396-8-24
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    61
    سطح
    1
    Points: 61, Level: 1
    Level completed: 22%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 48.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    3

    تشکرشده 7 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیلی ممنونم بابت حس دلسوزی و راهنمایی هاتون ولی همه آدم ها که یک جور نیستن و من خیلی ممنون میشم اگر بشه با اطمینان بیشتری حرفامو بخونین و فکر نکنین با خودم صادق نیستم یا دارم دروغ میگم. البته اگر واقعا تصور میکنید دارم دروغ میگم که هیچی
    شایدم تقصیر خودمه چون این حس رو همیشه به صورت تلطیف شده به دیگران نشون میدم و خیلی کم میشه کینه و ناراحتی و ترس واقعی ای که دارم رو به کسی نشون بدم. چون نمیخوام خیلی عجیب غریب به نظر بیام و بیشتر حس انزوا بهم دست بده بخاطر واکنش دیگران. جامعه تفاوت هارو پس میزنه.
    به اطرافیانم هم که قبلا کمی از احساساتم میگفتم فکر میکردن بخاطر افسردگیه یا دارم اغراق میکنم و واقعیت نداره و ته دلم چیز دیگه ای میخوام و... باعث میشد دیگه تمایلی به بروزش جلوشون اصلا نداشته باشم حتی دکترم رو هم به همین خاطر گذاشتم کنار چون خیلی سنتی فکر میکرد که آرزوی هر دختری در نهایت فقط شوهر کردنه!

    ممنونم بابت دلداری دادنتون که میگین پتانسیل رابطه داشتن با یک مرد رو دارم



    بله خب درست میگین من که از پست اولم گفتم که بخاطر اون رابطه هفت ساله این حس بدبینی به این شدت رو پیدا کردم و انکارش نمیکنم هیچ وقت. هرچند از بچگی هم از اون دخترهایی نبودم که خواب لباس عروسی ببینن ولی مسبب اصلی نگرش الان من اون رابطه و ضربه هایی که بابتش خوردم بوده ولی الان دیگه نمیخوام یه سری از تاثیرات مخربشو تو زندگیم تحمل کنم میخوام جلوی ضررهای بیشترو بگیرم نه که دوباره وارد یه رابطه بشم که ممکنه خوب بشه یا بد و بهتر یا بدتر شدن حالم تحت تاثیر یه عامل شانسی قرار بگیره! در حقیقت یه راه مطمئن برای بهتر شدن وضعیتم میخوام. نه هیجان و عشق و تزل های بیشتر


    منظورتون از اینکه مردها قوی تر هستن از نظر جسمی هست دیگه؟ خب این قدرت فیزیکی چه فایده ای در دنیای مدرن الان داره؟ در دوره غارنشینی احتمالا یک خانم به حمایت و مراقبت یک مرد برای خودش و بچه هاش نیاز داشته ولی الان الزما این طوری نیست. از نظر روحی هم من قبول ندارم که مردها قوی تر از خانمها هستن. نه اینکه خانمها الزاما قوی تر باشن فقط منظورم اینه که زیاد مربوط به جنسیت نمیشه و عوامل مهمتری روش اثر داره. دوست پسر من وقتی عصبانی میشد روی فرمون ماشین مشت میکوبید و بعد از مدتی هم اون عصبانیت رو سر من خالی میکرد و منو میزد و من اون موقع فکر میکردم که در برابرش ضعیف هستم و چاره ای جز تحمل شرایط ندارم خورد میشدم ولی نمیتونستم مطلقا هیچ کاری بکنم چون فکر میکردم قدرت دست اونه، من به این آدم قدرتمند شدیدا نیاز دارم! الان میدونم که رفتارهای دوست من از سر ضعف زیادش بوده نه قدرتش و حتی از اون زمان من هم ضعیف تر بود که نمیتونست حرف یا احساساتشو راحت با صحبت بیان کنه مثل بچه ای که جیغ میکشه یا پاهاشو به زمین میکوبه تا به خواسته هاش برسه و هیچ کس اینو نشانه قدرت اون بچه نمیدونه!


    باهاتون موافقم که طرز فکر آدم ها با مرور زمان و اتفاقاتی که براشون می افته و حتی تحت تاثیر محیط تغییر میکنه ولی خب ما جز همین لحظه اکنون چه زمان دیگه ای رو در اختیار و کنترلمون داریم مگه؟ اگر من الان کاری رو انجام بدم که راضی نیستم به این خیال که شاید در آینده از انجام ندادنش پشیمون بشم از کجا معلوم که در آینده بیشتر پشیمون نشم که چرا در زمان حال کاری که دوست داشتم رو انجام ندادم؟؟؟
    در حال حاضر زندگی برای من اصلا کسل کننده نیست از وقتی رابطه مو قطع کردم روز به روز اوضاعم بهتر شده تازه با اینکه درد زیادی توی سینه م حس میکردم با اینکه یه مدت نسبتا طولانی مریض شدم و با اینکه تا همین الان روابط اجتماعیم دستخوش تغییر شدن ولی بازم راضی هستم چون تونستم توی این سه سال دوتا زبون یاد بگیرم دانشگاهی که آرزوم بود ارشد بخونم رنگ روغن که از بچگی دلم میخواست رو شروع کردم هرچند الان ادامه ش نمیدم ولی اگه با دوست پسر سابقم یا هر مرد دیگه ای بودم به یک دهم اینجایی که الان هستم و میخوام بعد از این برسم نمیرسیدم اینو کاملا مطمئنم. وقتی با دوست پسرم بودم حتی برام مهم نبود که لیسانسمو تموم کنم! الان توی رشته م دارم به جاهای خوبی میرسم و از پیشرفتم راضیم هرچند تموم نشده و راه ادامه داره


    اینکه میگین زندگی رو تجربه کنی به چی میگین مگه زندگی؟ فقط زندگی مشترک؟ من میتونم بگم که احتمالا روزی دلم بخواد رابطه جنسی رو تجربه کنم به عنوان یه چیز تازه که تجربه نکردم ولی در مورد زندگی که نمیتونم این حرفو بزنم چون همین الان توش هستم! اگر منظورتون اینه که یه روزی برای تجربه زندگی مشترک دیر میشه به فرض هم اگر زمانی برای تاریخ انقضا براش در نظر بگیریم میتونیم همین زمان رو برای خیلی تجربه های دیگه هم در نظر بگیریم یه روزی زمان تجربه فضانوردی من و شما هم تموم میشه! یه روزی زمان قهرمان دوی المپیک بودن من و شما هم تموم میشه! خب قرار نیست همه ی آدم ها همه ابعاد زندگی رو تجربه کنن که! طبیعی اینه که هرکسی دنبال چیزهایی بره که در این لحظه دوستشون داره و اونارو هدف خودش قرار بده نه اینکه از ترس آینده کاری رو الان انجام بده که کلا نمیخواد


    راجع به بچه هم من که حالا حالاها قصد بچه داشتن ندارم ولی با حرفتون موافق نیستم. بچه ها دوست دارن که همزمان با پدر و مادر بزرگ بشن ولی الزاما براشون خوب نیست منطقی پشت این علاقه بچه ها یا حتی پدر و مادرها وجود نداره که اگر بچه ای تک سرپرست باشه مشکل شخصیتی پیدا میکنه و خوب بزرگ نمیشه! خیلی ها بودن و هستن که اگر پدر یا مادر نداشتن خیلی اوضاعشون بهتر میشد و سالم تر بزرگ میشدن.
    از دید ریاضی و احتمالات شما تصور کنید که من مادری باشم که با احتمال یک دوم بچه مو خوب و سالم بزرگ میکنم یعنی مثلا نصف کارهام برای رشد بچه م خوبه نصفش بده احتمال موفقیت من توی تربیت بچه م به تنهایی شده نیم. حالا اگه من با مردی باشم و اون هم احتمال موفق بودنش در بزرگ کردن بچه به تنهایی نیم باشه احتمال من و اون آقا با هم جمع که نمیشه که بشه یک و پس صد در صد این خانواده بی عیب و نقص بچه بزرگ کنن که احتمال موفقیت هردو با هم ضرب میشه و میشه بیست و پنج صدم! یعنی از احتمال یک مادر یا پدر تنها بیشتر نمیشه بلکه کمتر میشه! برای اینکه من همین احتمال نیم رو با یک آقا داشته باشم باید با مردی باشم که بالای نود و پنج درصد احتمال موفقیت در تربیت بچه داشته باشه که درصد زیادیه و در هر کسی انقدر توانایی پیدا نمیشه و تازه اگرم بشه جمع من و ایشون میتونه تقریبا به اندازه تاثیر یک مادر تنها مفید بشه نه بیشتر!


    ببخشید خیلی حرفام طولانی شد چون از پست اولی که اینجا گذاشتم با اینکه هربار گفتم من مشکلم در حال حاضر روابط اجتماعیمه و میخوام این مسئله حل بشه بازم در مورد روابط عاطفی با من صحبت کردن فکر کردم یه توضیح کامل تر و بی پرده تر بدم شاید بهتر باشه. البته میدونم که از سر لطف و دلسوزی دوستان بوده و خیلی هم ممنونم برای راهنمایی ها. اگر این سایت فقط به مسائل مربوط به روابط عاطفی و زندگی مشترک میپردازه یا کلا مسئله من راه حلی نداره اینجا که خب هیچی من دیگه وقت شمارو بیشتر از این نمیگیرم و اگر روزی نظرم برگشت و منصرف شدم میام و از توصیه های خوب دوستان درباره روابط عاطفی استفاده میکنم ولی اگر کسی راهکاری ایده ای چیزی در مورد مشکل فعلی من که در این مقطع برام حیاتی شده به ذهنش میرسه لطف خیلی بزرگی در حقم میکنه اگر بهم بگه

  18. کاربر روبرو از پست مفید الناز* تشکرکرده است .

    المای (جمعه 26 آبان 96)

  19. #10
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,022 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    سلام الناز جان
    وقتی به یک موضوعی زیادی پر و بال بدی ناخوداگاه اون موضوع در ذهنت بزرگتر و پررنگ تر میشه...همه مردها بد نیستن.این رو به خاطر داشته باش و قرارم نیست همیشه بدترینشون سر راه شما قرار بگیرن.به نظرم بهتره به مردها به چشم یک همجنس نگاه کنی و تا روحیه ات بهتر نشده اصلا رابطه جدیدی رو شروع نکنی.اول بذار از این بحران بگذری و بعد وارد رابطه بشو.
    نمیدونم چرا قبلا همچین شخصیتی داشتی و توهین و کتک و فلان رو تحمل میکردی که پیش عشقت باشی...به نظرم نه اون روشت معقول بوده و نه این روشت.در واقع انگار تعادلی رو نمیتونی برقرار کنی
    ضمنا هرکسی اول ازدواج و یا نامزدی خوشحاله.چون فکر میکنه دیگه ار مجردی دراومده و عشق رویاهاشو پیدا کرده و میتونه خوشبخت بشه و خانواده داشته باشه و بچه دار بشه و ....اما در این دوره که در هر 24 ساعت داره 26 تا طلاق رخ میده خودت به عمق فاجعه پی ببر...هیچکسم با نیت طلاق و تنش وارد زندگی نمیشه اما چه میشه کرد که به دلیلی داره این اتفاق و فاجعه با سرعت نور در جامعه ما اتفاق میفته...

    بهت توصیه میکنم حتما با یک مشاور مشورت کنی.چون به نظرم نمیاد موضوعت طوری باشه که با پست گذاشتن حل بشه.
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  20. کاربر روبرو از پست مفید maryam123 تشکرکرده است .

    المای (جمعه 26 آبان 96)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: دوشنبه 22 تیر 94, 01:23
  2. شناخت برخی از رفتار هایی که مردان را زن ستیز میکند
    توسط فرانک68 در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: چهارشنبه 14 دی 90, 17:18
  3. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: شنبه 06 آذر 89, 16:00

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:36 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.