سلام بر بی نهایت عزیز
من یک مثال دیگه رو با اجازه عنوان می کنم
آخر تابستان برای مراسمی رفته بودیم به شهر همسرم
دو سه روز بعد که می خواستیم برگردیم همسرم به خانوادش اصرار کرد که بیاین با ما بریم خونمون
شرایط من اصلا برای مهمانداری مناسب نبود
دو تا دانشجوهام دفاع از پایان نامه داشتن پایان نامه هاشونو خونده بودم و اصلاحات انجام شده بود ولی هم باید اسلایدهاشون رو چک می کردم و هم اینکه سه روز بعد از اومدن به منزلمون باید می رفتم یه شهر دیگه که دفاع اونها برگزار می شد
ازطرفی با دوستم هماهنگ شده بودم که وقتی میریم اون شهر یکی دو روز بریم خونشون
اون دوستم هم داشت می رفت مسافرت و برنامه سفرش رو طوری ریخته بود که موقعی که من میرم اون شهر حتما حضور داشته باشه و در مسافرت نباشه
از طرفی به دلیل فشار پایان نامه ها یه مدت بود خرید برای خونه زیاد نکرده بودیم یعنی اصلا حوصله گوشت و مرغ پاک کردن نداشتم و خونمون تقریبا خالی بود
خلاصه که از هیچ نظر دلم هیچ مهمونی رو نمی خواست و کاملا برنامه هام به هم می ریخت
حالا این وسط همسر من به خانوادش اصرار می کرد که بیاین با ما بریم
وسط اصرار هاش من به یه حالت صرفا جهت اطلاع به همشون گفتم البته من یکشنبه صبح دفاع دانشجوهام هست اونم یه شهر دیگه
ولی دیگه کار از کار گذشته بود و همسرم کار رو خراب کرده بود
هنوز اونا تصمیم قطعی نگرفته بودن
با همسرم توی اتاق تنها شدم
گفتم حواست به کار من نبود که تعارف کردی (با لحن عادی)
گفت نه حواسم نبود ولی غریبه که نیستن فوقش خودت میری و میای بعدم من فقط تعارف کردم حالا اونا هم که با یه تعارف راه نمی افتن بیان
ولی این اتفاق افتاد و خانواده همسرم با ما راهی شدن
خوب کار از کار گذشته بود سعی کردم عادی باشم
مجبور شدم دیگه برای دانشجوها وقت نذارم و اونا رو به اون یکی استاد راهنماهاشون سپردم روز دفاعشون من هیچ تسلطی به اسلایدهاشون نداشتم و به نظرم خیلی ایراد داشتن حالا جالب این بود که کسی اون ایرادها رو متوجه نمی شد
توی اون چند روز سعی کردم بهترین پذیرایی رو انجام بدم که حداقل خاطره بدی برای اونها نشه و فقط خودم در جریان این ناراحتی باشم
همون شب که رسیدیم شهرمون با وجود خستگی زیاد رفتم خرید و مرغ و ماهی، اینا رو تا ساعت دو داشتم پاک میکردم
همه ساکها رو باز نشده گذاشتم توی اتاق اصلا وقت نمی شد سروسامونی به وسایل بدم
یه بدشانسی هم آوردم مادرشوهرم سرگیجه گرفته بود. البته دکتر اینا رفتیم و دکتر هم گفت به خاطر گوش میانی هست و این مشکل تا یکی دو ماه وجود داره
خلاصه که دقیقا یک روز قبل دفاع دانشجوها اونها رفتن ولی من همش فکر می کردم که اگر بمونن چی میشه چون اگر می خواستم از شب توی اون شهر نباشم باید صبح مثلا ساعت چهار راه می افتادم حالا با چه ماشینی؟ اگر همسرم هم میومد بچه ها رو نمی تونستم بذارم چون به جز مادرشوهرم کسی نمی تونه نگهشون داره و اون بنده خدا هم سرگیجه داشت و ازطرفی ممکن بود تا شب کارمون طول بکشه و اگر بچه ها رو هم می بردم و شب هم می موندیم که خیلی پذیرایی و مهمون داری مسخره ای می شد
خلاصه که خشم نهفته ای از همسرم داشتم خیلی ناراضی بودم از این تعارف بی موقع
حالا بقیه افراد شاید با ابراز هیجانی خشمشون مشکل دارن من گاهی اوقات با فرو بردن خشمم و پنهان کردن احساسم مشکل دارم. از اینکه خشمم رو نشون بدم احساس خوبی ندارم. احساس کوچک شدن دارم.
همشون میشن یه جنگ ذهنی که تا مدتها فکرم رو درگیر می کنه. انقدر روش فکر می کنم تا زمان بگذره گاهی انقدر زمان میگذره که اون موضوع میره یه گوشه ذهنم و کم اهمیت میشه ولی دوباره یه موضوع مشابه که پیش میاد اون مورد هم انگار میاد جلو و پراهمیت میشه
البته چند سالی هست تمرین کردم که چیزی که ذهنم رو درگیر می کنه بیان کنم که تا حدودی موفق بودم
راه حل این شرایط خاص:
فردای اون روز رفتم برای دفاع دانشجوها و برگشتیم. گذاشتم زندگی یه روال عادی به خودش بگیره
بعدش که یه بار توی پارک با همسرم قدم می زدم گفتم یه چند مورد هست که می خواستم برات بگم
که کنجکاو شد و سوال کرد چه مواردی هستن
گفتم یکیش اینکه قبل از تعارف کردن به هر کس برای اومدن به منزل ما لطفا قبلش با من هماهنگ کن ببین من آمادگی دارم یا نه
گفت سعی می کنم یادم بمونه خودم هم از شرایطی که پیش اومد راضی نبودم ولی به هرحال دیگه نمی تونستم کاری بکنم
حالا در مورد درصد موفقیت :
درصد موفقیت از این نظر که حرفم رو نخوردم و بیان کردم خوب صد در صد بوده و از این نظر راضیم. از این نظر که یک موقعیت مناسب پیدا کردم و جوری که برخورنده نباشه مطلب رو بیان کردم. این موضوع باعث شد درگیری ذهنیم به پایان برسه
ولی درصد موفقیت از این نظر که همسرم قبل از تعارف به کسی با من هماهنگ باشه ، بعید می دونم خیلی بشه به این مورد امیدوار بود ولی اگر حداقل 10 درصد هم توی ذهن همسرم این مورد بمونه باز هم احساس موفقیت می کنم
****بی نهایت عزیز این بار هم مثالم شاید مورد اساسی و چندان آموزنده ای توش نبود ولی به هرحال این موضوع چند روزی من رو درگیر کرده بود
**** فکر می کنم باید اون رو توی کارگاه می نوشتم حالا اگر مسئولین تالار صلاح دونستن منتقل کنن
پرواز کن آنگونه که می خواهی
وگرنه پروازت می دهند آنگونه که می خواهند
ویرایش توسط فکور : شنبه 11 آذر 96 در ساعت 13:31
علاقه مندی ها (Bookmarks)