همدردي سلام
اينبار اومدم اينجا تا واقعاً حس همدردي بگيرم نه مشاوره براي زندگي مشترك محكوم به فنا يي كه حدود ٥ ماهه دندون لقش رو كندم و انداختم دور
اخرين پستمم تو اين سايت مربوط به روزي بود كه سر قراني جداشدم. من سر قران اون روز از اون اقا جداشدم در حضور دو شاهد تمام و كل كه شاهد عقدمم بودن( پدرم و پدر اون اقا) صبح روز بعد رفتيم پيش يه عالم ديني تا صدق كلام طلاق رو بگيريم با تموم بي شرمي دوباره در كمال خونسردي ارامش براي تصديق كلامش جلوي عالم ديني و شاهدها واژه طلاق رو با تموم قدرت و يه حس تنفر تكرار كرد باورم نمي شد اين همون مردي بود كه من چند سال از زندگيمو صرف عشق يك طرفه اش كرده بودم شوكه بودم وقتي واژه ها تو گوشم به طور وحشتناك تكرار مي شد به عربي و معنيش مي كردم براي خودم كه خاااك بر اون سرت ببين عاقبتت به كجا كشيد؟! بعدشم يه نامه از عالم مبني بر طلاق عرفي و كلامي كه روند قانوني طلاق رو با كمك پدرم تموم كرد.يعني هيچ اميدي به برگشت نبود عيچ
شرايط خيلي بدي رو تجربه كردم حس شكست تو زندگي نگاه خانواده پدري كه از اولش با ابن ازدواج مخالف بودن و طعنه هاي عمه و عمو هام و شكايت و شكايت كاري اون بي چشم و رو كه سر جدا كردن شراكت تجاريش با داييم انجام داد اونقدر بي وحود بود كه زندگي و مشكل شخصي رو به دنيا ي كارش ربط داد و حرمت هارو شكست اون پرونده هنوزم بازه.
عيد نوروز حالم داغون بود به خاطر من رفتيم سفر ولي اونقدر غرق افكار و غم بودم كه به هيچكس خوش نگذشت .. بعد از اون ساعات كاريمو بردم بالا تا افسرده تر نشم اغراق نيست اگر بگم از عيد نوروز تا اواخر خرداد روزانه ١٤ تا16 ساعت تو محيط كار بودم فقط به خاطر اينكه فراموشم بشه چه ظلمي به خودم و احساسم كردم . و اما اون بيً چشم ورو بلافااصله بعد از جدايي خانوادشو تحت فشار گذاشته بود كه بايد برام بياين خواستگار همون دختري كه دوستش دارم همون خانم همكلاسي قديمي و همكار با شنيدن اين خبر هرچي بغض داشتم تبديل به خشم شد مي ٣ بار خواب ديدم دارم مي كشمش و از خواب پريدم . كه اخرش دست عمشو گرفته بود برده بود خواستگاري دختره هم خيلي راحت گفته بود من خودشو دوست دارم و با خودش زندگي مي كنم برام مهم نيست خاتوادش مخالفاً و يا قبل زن داشته و اضافه كنم پشت سر من حرف زده بود كه اره زماني كه با زن اولش بوده درباره ي زندگيش مي دونستم و خودم پيشنهاد دادم جدا بشه ولي نمي دونستم هنوزم به خودم علاقه داره ! يعني ادم انقدر بي وجود كه خودش اعلام كنه من با مرد زن دار بودم و من بهش پيشنهاد دادم از زنش جدا شه ... در حالي كه همش دروغ بود از اول هم باهم ارتباط داشتن ...
٣ تير ازدواج كردن يه ازدواج خانوادگي در منزل پدري اون خانم كه فردي كه برام تعريف مي مرد مي گفت عمه هاش چنان مجلس رو گرم مي كردن كه انگار نه انگار پدر داماد رو به زور نشوندن تو مجلس!
حس الانم فقط و فقط تنفره و بس نه حس عشق نه حس بخشش هيچ عصبي شدم رفتار هام تنده مي دونم حالم خوب نيست و نياز به مشاور دارم ولي نمي تونم .. ماه به ماه مي شه غير از خونه و محيط كار و دانشگاه جايي نمي رم شبا خوابم نمي بره و فقط خود خوري مي كنم ولي چيزي پيش پدر و مادرم بروز نمي دم خصوصاً پدرم كه خيلي غصه مي خوره وقتي منو مي بينه .. مادر بزرگم يه مورد رو براي ازدواج پيشنهاد داد كه اونقدر سرد برخورد كردم كه خودش از معرفي كردن اون بدبخت پشيمون شد.مادرم مي گه واگذارش كن به خدا ولي نمي تونم ازش بگذرم دنيا گرده ابمان دارم به خدايي كه بالا سرمه چون اون شاهد همه ي دل شكستن ها و گريه و تنهايي هاي من تو اون خونه كذايي بود. ولي ارومي ندارم يه چيزي تو وجودم اتيشم مي زنه داره ديوونم مي كنه . قران مي خونم اروم شم ولي نمي شم برام دعا كنين فراموش كنم گذشته رو خاموش بشه اين نفرت
علاقه مندی ها (Bookmarks)