به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 شهریور 97 [ 23:17]
    تاریخ عضویت
    1393-8-28
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    3,574
    سطح
    37
    Points: 3,574, Level: 37
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 76
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 19 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    نسبت به زندگیم و آیندش نا امیدم

    سلام دوستان عزیز احتمالا کاربران قدیمی با مشکلات من کم و بیش آشنا هستن من 32 ساله همسرم 36 ساله یه دختر 6 ساله هم داریم اختلافات زیاد فرهنگی اعتقادی فکری با شوهرم داشتم و دارم دعواهای زیادی حتی در حضور دخترم کردیم همسرم عاشق خونوادشه به خصوص پدر و برادرش تمام تفریحش خوشیش دلگرمیش رفتن به خونه اوناست همه درد دلهاش اونجاست برنامه ریزی ها و مشورتها ش خلاصه اینکه خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که فردی با این خصوصیات نباید ازدواج میکرده . نمیدونم این رو بگم شاید خیلی ها تعجب کنن اما ما فقط سال اول زندگی کنار هم میخوابیدیم بعد من باردار شدم شوهرم خیلی شب ها جلوی تلویزیون میخوابید و بعد از مدتی هر شب بیشترین جملات عاطفی و کادو خریدن هم همون سال اول بود با وجود به دنیا اومدن دخترم زندگیمون گرمتر شد اما بهتر نشد حتی یه هدیه کوچیک هم برای من نخرید درامدش کم بود اون موقعراما تحت حمایت کامل خونوادش بودیم الان بعد از هفت سال هنوز نتونستم نفر اول زندگیش باشم هر روز بعد از کار اول به خونه پدرش میره و بعد میاد خونه توی خونه خیلی کم باهام حرف میزنه فقط جلوی تلویزیونه حتی برای بچ.خیلی کم وقت میذاره اهل تفریح گردش مسافرت نیست اگه یه خواسته ای هرچند کوچیک داشته باشه و من عمل نکنم زود قاطی میکنه اما من خیلی چیزها رو برای خودم هضم کردم که عمل نکنه مثلا رفتن به خون.ه مامانم خیلی وقتها تنها میرم شاید دو هفته یکبار باهام بیاد اما من هفته ای حداقل دوبار باهاش به خونه پدرش میرم . هر وقت ازش پول میخوام میده اما. نه زیاد خودم سرکار بودم اینقدر باهام همکاری نکرد و بهانه اورد که نرفتم دیگه راحت بگم دچار طلاق عاطفی شدیم نه نگرانش میشم نه دلتنگش نه دوستش دارم احتمالا اونم همینطوریه هیچوقت نمیخواد برای بهبود زندگیمون یه تغییری به خودش بده هروقت گله کردم میگه من مشکلی ندارم داریم مثل همه زندگی میکنیم تو مشکل داری خیلی از کارهارو خرج اضافه میدونه پنج ساله یه سفر نرفتیم بهش گفتم تا اخر این ماه مرخصی گرفت که بریم سفر که هیچی نیومد با دخترم تنهایی بفرستمون خسته شدم اراده و انگیزم کم شده . حالا از خودم بگم من ظاهرم متوسطه و دو سالی هست چاق شدم و هنوز نتونستم باشگاه برم یا یه متخصص تغذیه برای لاغری از همون اول هم به خودم خیلی نمیرسیدم شلخته نیستم اما اهل ارایش تو خونه و لباسهای خاص نیستم زود قهر میکنم البته کارهای شوهرم بعضی هاشون اینقدر اذیتم میکنه که مجبورم قهر کنم برای اشتی خیلی کم پیشقدم میشم چون خیلی وقتها مقصر اونه خونم همیشه تمیز و مرتبه . ولی شوهرم به چشمش نمیاد . مثل دوتا همخونه شدیم رابطه داریم با هم اما هفته ای یا دو هفته ای یکبار که ایشونم یه مشکلی دارن و اصلا به من توجه نمیکنه که شاید اذیت شم و هیچ اقدام ساده ای برای رفع مشکلش نکرده . اعتماد به نفسم کم شده هر حرفی تو جمع خونوادش بزنم خیلی زود جوابمو میدن و میخوان بگن مشکل از منه در کل کم حرفم همش آبروداری میکنم که کسی از مشکلاتم با خبر نشه . هیچوقت برای قهر خونه رو ترک نکردم و همیشه موندم چون پدرم مریضه و نمیخوام اونارو درگیر کنم با اینکه خیلی چیزا رو فهمیدن شوهرم هیچ محبتی بهم نداره . میدونم خودم هم مقصرم نتونستم یه زن خوبباشم نتونستم روش تاثیر مثبت بذارم هرقدم که ازم فاصله گرفت من بیشتر دور شدم نتونستم به خودم جذبش کنم اونم همینطور . الان واقعا کلافه ام سردرگمم نمیدونم باید چیکار کنم

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 آبان 96 [ 07:50]
    تاریخ عضویت
    1396-7-05
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    335
    سطح
    6
    Points: 335, Level: 6
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    29

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست عزیز سلام
    به نظرم یک مدت به خودت برس! به ظاهرت موهات لباست آرایشت عطرت...
    شاید اولش سخت باشه ولی به امتحانش میارزه
    اینجوری هم کوچولوتون حال و هواش عوض میشه هم خودت هم در نهایت همسرتون

    کدوم آدمیه که زیبایی رو نبینه یا دوست نداشته باشه
    به خودت برس
    برای خودت مشغولیت درست کن
    بذار کنجکاو شه همسرت
    پیش خودش بگه چی شده چه خبره!
    ولی رفتارت باهاش نرمال باشه
    بیش از حد یا غیر معمول محبت یا بی محبتی نکن
    نرماله نرمال
    یه سریالی رو هم شروع کنین به دیدن
    اگه خیلییییی کمدی باشه چه بهتر
    اگرم پلیسی و جنایی بود جوری که آقایون علاقه دارن اونم خوبه
    پیشنهادشو بده و خودت شروع کن شبا که میشینین رو مبل فیلمو بذار
    ببین به چه تفریحی علاقه داره و برنامه بچین که با هم اون تفریح رو انجام بدین اما افراطی بهش محبت نکن و اگر هم پایه نبود و همراهیت نکرد توی برنامه هات دلسرد نشو و غر نزن
    بدون اون شروع کن
    هیچ اشکالی نداره
    فک کن نیست
    فک کن خودتی و خودت
    با دخترت فیلمای خنده دار ببینین یا بازیای خنده دار
    وقتی محیط خونه شاد باشه آدم ناخودآگاه خنده ش میگیره
    ممکنه زمان بر باشه
    ولی شدنیه
    صبر صبر صبر
    صبور باش و با اراده
    برو تا بسازی ایشالله خدا هم تنهاتون نمیذاره

  3. کاربر روبرو از پست مفید Yas_A تشکرکرده است .

    بارن (چهارشنبه 12 مهر 96)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 شهریور 97 [ 23:17]
    تاریخ عضویت
    1393-8-28
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    3,574
    سطح
    37
    Points: 3,574, Level: 37
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 76
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 19 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز ممنونم از راهنمایی و توجهت این چند روزه خیلی فکر کردم و از خدا خواستم یه راه درست جلوی پام بذاره باید یه تصمیم اساسی بگیرم تحمل این وضعیت برام سخته شوهرم این چند روز تعطیلی رو هم با خونوادش گذروند اهل رفتن به مراسم و عزاداری ها نیست یکی دو بار هم با پدر و مادرش در حد یه ساعتی رفت اما با من هیچوقت نیومده هربار که بهش گفتم بیا با هم بریم میگه شما رو میرسونم بعد میام اما توی این چند سال یکبار هم باهامون توی مراسمها نیومده اصلا نمیدونم کدوم طرفیه تکلیفش با خودش مشخص نیست . پدر مادرش اهل نماز و روزه ان اما شوهرم نه چندبار هم بهش گفتم شروع به نماز خوندن کنه ولی خیلی سست اعتقاده. باهاش دو سه روزه حرف نزدم خیلی ازش ناراحت شدم که توی تعطیلات هم به فکر ما نیست من اگه خونواده خودم نبودن از غصه دق میکردم چون وقتی که دیدم نمیاد باهامون منو دخترم هم میرفتیم خونه مامانم تا با اونها باشیم. از این روند تکراری زندگیم خسته شدم همبشه وقتی یه مراسم از خونواده من باشه حتی مرگ و میر یا یه برنامه باشه مثل تعطیلات عید یا هر برنامه دیگه ای که من انتظار همراهی شوهرم رو دارم اون با کمال بی انصافی همراهی نمیکنه یا اگه بکنه اینقدر سرد برخورد میکنه که من به هم می‌ریزم دعوامون میشه یا سکوت میکنم و کل تعطیلات مراسمها مهمونیها به دلم زهر میشه بعد یه مدت باهاش قهر میکنم و دوباره روز از نو. خیلی باهاش حرف زدم و گفتم رفتارت منو اذیت میکنه دخترم رو اذیت میکنه افسردمون میکنه بچه باید توی یه خونه آروم و شاد زندگی کنه تا در آینده بتونه موفق باشه اما گوشش بدهکار نیست میگه من مشکلی ندارم توی خونواده ما خونوادهی شوهرم ازدواج ناموفقی نبوده همه موفق بودن و هروز پیشرفت میکنن و این خیلی برای من آزار دهنده است که چرا من باید این تقدیرم بشه. چرا من نتونستم با شوهرم صمیمی بشم و عاشقانه زندگی کنیم دخترم چه گناهی کرده ما نیازهای اولیمون تا مینه اما نیازهای عاطفی و روحی نه. تنها راهی که برام مونده اینه که فکر کنم شوهرم نیست و هیچ توقعی ازش نداشته باشم بچسبم به بهبود اوضاع روحی خودم و دخترم اگه دوام بیارم اخه خیلی سخته یکی باشه و فکر کنی نیست میخوام به خودش هم بگم و بگم چقدر نا امیدم از آینده زندگیم لطفا راهنماییم کنید و بگین که راهم درسته یا نه؟

    - - - Updated - - -

    سلام دوست عزیز ممنونم از راهنمایی و توجهت این چند روزه خیلی فکر کردم و از خدا خواستم یه راه درست جلوی پام بذاره باید یه تصمیم اساسی بگیرم تحمل این وضعیت برام سخته شوهرم این چند روز تعطیلی رو هم با خونوادش گذروند اهل رفتن به مراسم و عزاداری ها نیست یکی دو بار هم با پدر و مادرش در حد یه ساعتی رفت اما با من هیچوقت نیومده هربار که بهش گفتم بیا با هم بریم میگه شما رو میرسونم بعد میام اما توی این چند سال یکبار هم باهامون توی مراسمها نیومده اصلا نمیدونم کدوم طرفیه تکلیفش با خودش مشخص نیست . پدر مادرش اهل نماز و روزه ان اما شوهرم نه چندبار هم بهش گفتم شروع به نماز خوندن کنه ولی خیلی سست اعتقاده. باهاش دو سه روزه حرف نزدم خیلی ازش ناراحت شدم که توی تعطیلات هم به فکر ما نیست من اگه خونواده خودم نبودن از غصه دق میکردم چون وقتی که دیدم نمیاد باهامون منو دخترم هم میرفتیم خونه مامانم تا با اونها باشیم. از این روند تکراری زندگیم خسته شدم همبشه وقتی یه مراسم از خونواده من باشه حتی مرگ و میر یا یه برنامه باشه مثل تعطیلات عید یا هر برنامه دیگه ای که من انتظار همراهی شوهرم رو دارم اون با کمال بی انصافی همراهی نمیکنه یا اگه بکنه اینقدر سرد برخورد میکنه که من به هم می‌ریزم دعوامون میشه یا سکوت میکنم و کل تعطیلات مراسمها مهمونیها به دلم زهر میشه بعد یه مدت باهاش قهر میکنم و دوباره روز از نو. خیلی باهاش حرف زدم و گفتم رفتارت منو اذیت میکنه دخترم رو اذیت میکنه افسردمون میکنه بچه باید توی یه خونه آروم و شاد زندگی کنه تا در آینده بتونه موفق باشه اما گوشش بدهکار نیست میگه من مشکلی ندارم توی خونواده ما خونوادهی شوهرم ازدواج ناموفقی نبوده همه موفق بودن و هروز پیشرفت میکنن و این خیلی برای من آزار دهنده است که چرا من باید این تقدیرم بشه. چرا من نتونستم با شوهرم صمیمی بشم و عاشقانه زندگی کنیم دخترم چه گناهی کرده ما نیازهای اولیمون تا مینه اما نیازهای عاطفی و روحی نه. تنها راهی که برام مونده اینه که فکر کنم شوهرم نیست و هیچ توقعی ازش نداشته باشم بچسبم به بهبود اوضاع روحی خودم و دخترم اگه دوام بیارم اخه خیلی سخته یکی باشه و فکر کنی نیست میخوام به خودش هم بگم و بگم چقدر نا امیدم از آینده زندگیم لطفا راهنماییم کنید و بگین که راهم درسته یا نه؟

    - - - Updated - - -

    سلام دوست عزیز ممنونم از راهنمایی و توجهت این چند روزه خیلی فکر کردم و از خدا خواستم یه راه درست جلوی پام بذاره باید یه تصمیم اساسی بگیرم تحمل این وضعیت برام سخته شوهرم این چند روز تعطیلی رو هم با خونوادش گذروند اهل رفتن به مراسم و عزاداری ها نیست یکی دو بار هم با پدر و مادرش در حد یه ساعتی رفت اما با من هیچوقت نیومده هربار که بهش گفتم بیا با هم بریم میگه شما رو میرسونم بعد میام اما توی این چند سال یکبار هم باهامون توی مراسمها نیومده اصلا نمیدونم کدوم طرفیه تکلیفش با خودش مشخص نیست . پدر مادرش اهل نماز و روزه ان اما شوهرم نه چندبار هم بهش گفتم شروع به نماز خوندن کنه ولی خیلی سست اعتقاده. باهاش دو سه روزه حرف نزدم خیلی ازش ناراحت شدم که توی تعطیلات هم به فکر ما نیست من اگه خونواده خودم نبودن از غصه دق میکردم چون وقتی که دیدم نمیاد باهامون منو دخترم هم میرفتیم خونه مامانم تا با اونها باشیم. از این روند تکراری زندگیم خسته شدم همبشه وقتی یه مراسم از خونواده من باشه حتی مرگ و میر یا یه برنامه باشه مثل تعطیلات عید یا هر برنامه دیگه ای که من انتظار همراهی شوهرم رو دارم اون با کمال بی انصافی همراهی نمیکنه یا اگه بکنه اینقدر سرد برخورد میکنه که من به هم می‌ریزم دعوامون میشه یا سکوت میکنم و کل تعطیلات مراسمها مهمونیها به دلم زهر میشه بعد یه مدت باهاش قهر میکنم و دوباره روز از نو. خیلی باهاش حرف زدم و گفتم رفتارت منو اذیت میکنه دخترم رو اذیت میکنه افسردمون میکنه بچه باید توی یه خونه آروم و شاد زندگی کنه تا در آینده بتونه موفق باشه اما گوشش بدهکار نیست میگه من مشکلی ندارم توی خونواده ما خونوادهی شوهرم ازدواج ناموفقی نبوده همه موفق بودن و هروز پیشرفت میکنن و این خیلی برای من آزار دهنده است که چرا من باید این تقدیرم بشه. چرا من نتونستم با شوهرم صمیمی بشم و عاشقانه زندگی کنیم دخترم چه گناهی کرده ما نیازهای اولیمون تا مینه اما نیازهای عاطفی و روحی نه. تنها راهی که برام مونده اینه که فکر کنم شوهرم نیست و هیچ توقعی ازش نداشته باشم بچسبم به بهبود اوضاع روحی خودم و دخترم اگه دوام بیارم اخه خیلی سخته یکی باشه و فکر کنی نیست میخوام به خودش هم بگم و بگم چقدر نا امیدم از آینده زندگیم لطفا راهنماییم کنید و بگین که راهم درسته یا نه؟

  5. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 شهریور 97 [ 23:17]
    تاریخ عضویت
    1393-8-28
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    3,574
    سطح
    37
    Points: 3,574, Level: 37
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 76
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 19 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز ممنونم از راهنمایی و توجهت این چند روزه خیلی فکر کردم و از خدا خواستم یه راه درست جلوی پام بذاره باید یه تصمیم اساسی بگیرم تحمل این وضعیت برام سخته شوهرم این چند روز تعطیلی رو هم با خونوادش گذروند اهل رفتن به مراسم و عزاداری ها نیست یکی دو بار هم با پدر و مادرش در حد یه ساعتی رفت اما با من هیچوقت نیومده هربار که بهش گفتم بیا با هم بریم میگه شما رو میرسونم بعد میام اما توی این چند سال یکبار هم باهامون توی مراسمها نیومده اصلا نمیدونم کدوم طرفیه تکلیفش با خودش مشخص نیست . پدر مادرش اهل نماز و روزه ان اما شوهرم نه چندبار هم بهش گفتم شروع به نماز خوندن کنه ولی خیلی سست اعتقاده. باهاش دو سه روزه حرف نزدم خیلی ازش ناراحت شدم که توی تعطیلات هم به فکر ما نیست من اگه خونواده خودم نبودن از غصه دق میکردم چون وقتی که دیدم نمیاد باهامون منو دخترم هم میرفتیم خونه مامانم تا با اونها باشیم. از این روند تکراری زندگیم خسته شدم همبشه وقتی یه مراسم از خونواده من باشه حتی مرگ و میر یا یه برنامه باشه مثل تعطیلات عید یا هر برنامه دیگه ای که من انتظار همراهی شوهرم رو دارم اون با کمال بی انصافی همراهی نمیکنه یا اگه بکنه اینقدر سرد برخورد میکنه که من به هم می‌ریزم دعوامون میشه یا سکوت میکنم و کل تعطیلات مراسمها مهمونیها به دلم زهر میشه بعد یه مدت باهاش قهر میکنم و دوباره روز از نو. خیلی باهاش حرف زدم و گفتم رفتارت منو اذیت میکنه دخترم رو اذیت میکنه افسردمون میکنه بچه باید توی یه خونه آروم و شاد زندگی کنه تا در آینده بتونه موفق باشه اما گوشش بدهکار نیست میگه من مشکلی ندارم توی خونواده ما خونوادهی شوهرم ازدواج ناموفقی نبوده همه موفق بودن و هروز پیشرفت میکنن و این خیلی برای من آزار دهنده است که چرا من باید این تقدیرم بشه. چرا من نتونستم با شوهرم صمیمی بشم و عاشقانه زندگی کنیم دخترم چه گناهی کرده ما نیازهای اولیمون تا مینه اما نیازهای عاطفی و روحی نه. تنها راهی که برام مونده اینه که فکر کنم شوهرم نیست و هیچ توقعی ازش نداشته باشم بچسبم به بهبود اوضاع روحی خودم و دخترم اگه دوام بیارم اخه خیلی سخته یکی باشه و فکر کنی نیست میخوام به خودش هم بگم و بگم چقدر نا امیدم از آینده زندگیم لطفا راهنماییم کنید و بگین که راهم درسته یا نه؟

  6. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 آبان 96 [ 07:50]
    تاریخ عضویت
    1396-7-05
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    335
    سطح
    6
    Points: 335, Level: 6
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    29

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم به نظر من از این حالت بیا بیرون
    اگه ازش انتظاری نداشته باشی خودتم راحت تری
    شاید از جمع خوشش نمیاد یا آدم درون گراییه یا افسرده س
    به هر حال هر چی که هست با شما فرق داره
    اعتقادات مذهبیشم بذار برای خودش و خدای خودش عزیزم
    شما باید تغییرو از خودت شروع کنی تا به مرور٬ تاکید میکنم٬ به مرور روی اطرافت و در نهایت همسرت تاثیر داشته باشه
    بذار ببینه داری تغییر میکنی
    به نظر من حرفی از ناامیدی باهاش نزن چون این حرف چیزی رو درست نمیکنه
    به نظر من کم محلی هم نکن
    قهر هم نکن
    به خودت برس خانوم
    تغییرو از خودت شروع کن
    بذار ببینه
    امتحانش صرری نداره
    به نظرم فعلا هم توقعی ازش نداشته باش
    اینکه همراهیتون کنه یا توی مجالس باشه
    زورکی نمیشه که
    بذار فک کنه دیگه روی این موضوعات حساسیت نداری
    واقعا هم حساس نباش
    مهمترین چیز اینه که توی خونه ی آدم گرم باشه
    توی مجالس همراهی کردن مال مراحل بعدشه به نظر من
    حالا باز سایر دوستان که تجربیات بیشتری دارن میان راهنمایی میکنن
    اما به هر حال بد نیست یه توضیحی بدین که همسرتون به چه چیزی علاقه دارن
    کلا از چی شاد میشن؟
    اگه واقعا هیچی خوشحالشون نمیکنه شاید دچار افسردگی هستن
    بدون چشمداشت و انتظار به نظرم سعی کنین کمکشون کنین
    با تغییر وضعیت خودتون در درجه ی اول
    انتظار نداشته باشین یه شبه تغییر کنن
    خیلییییی سخته عزیزم
    درست میگی

    صبر داشته باشین

  7. کاربر روبرو از پست مفید Yas_A تشکرکرده است .

    بارن (چهارشنبه 12 مهر 96)

  8. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 اسفند 99 [ 17:58]
    تاریخ عضویت
    1396-7-23
    نوشته ها
    77
    امتیاز
    5,177
    سطح
    46
    Points: 5,177, Level: 46
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 173
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    56

    تشکرشده 99 در 48 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به نام خدا.
    سلام آبانی عزیز.داشتم پستت رو میخوندم.هی خط به خط.منتظر بودم که مشکلتو بیان کنی ولی دیدم پیامت تموم شد ومن ایرادی به شوهرت ندیدم.برام جالبه دیدت،جالب که نه.خیلی منفیه.این که گفتی همسرم هر روز که از سر کار میاد خونه اول به خونهءپدرش سر میزنه.خوب الان این مشکلش چیه؟شوهر منم هر روز همین کارو میکنه.این نشونهءادب وخانواده دوست بودنشه.گفتی از وقتی باردار شدم همسرم جاشو جدا کرد.خوب واقعا برای تو مقدور نبود که بری پیش همسرت بخوابی؟آقایون خیلی هاشون اخر شبا تلویزیون تماشا میکنن.توم خیلی راحت میتونستی همراهیش کنی.بعدتولد دخترت هم هیچ دلیلی وجود نداره که جاتو از همسرت جدا کنی.گفتی همسرم بهم پول میده ولی نه زیاد وپشت بندش گفتی درامدش زیاد نیست.خوب توقع داری چیکار کنه؟وقتی درامدش زیاد نیست.اون به نسبت درامدش به شما پول تو جیبی میده.همهءاین مسائلی رو که شما نوشتید میتونستید قبل ازدواج با چندتا سوال متوجهش بشید اما نمیدونم تو مراسم خاستگاری ملاکهای شما چی بوده اون چه که مسلمه اون موقع چشم های قشنگتون رو بستین وبعد ازدواج چشم هاتون رو باز کردین درحالی که باید دقیقا برعکس این باشه.مثلا در مورد تفاوت فرهنگی واعتقادی ویا حتی میزان درامدشون.نمیدونم صمیمیتی که گفتین رو چی معنی میکنید.یا حتی نمیدونم تعریفتون از خوشبختی چیه؟این ها رو بگید احتمالا اینجوری بشه بهتر بهتون کمک کرد.جایی نوشتید که به خودم نمیرسم اماشلخته هم نیستم،خونه م همیشه مرتبه ولی شوهرم‌ به چشمش نمیاد.این سبک زندگی شما مثل خانمهای ۶۰-۷۰ ساله ست.فک کنم خیلی تند رفتم ولی خوب من واقعا اینجور فکر میکنم.ینی واقعا نمیتونی آرایش کنی؟لباس خوب وشیک بپوشی؟لباس مهمونی نداری؟اون هارو نگه داشتی توی کمدت؟برات مهم نیست که وقتی همسرت میبوستت بوی ادکلنت اون رو سرحال کنه؟شما این مسائل ساده رو ازش دریغ میکنی.وقتی به خونه میاد چطور به استقبالش میری؟اگه عشقی بینتون بوده تو نقش خیلی مهمی برای زنده کردنش داری.اینکه تنها به خونهءپدرت میری وکلی بابتش ناراحت میشی که چرا باهام نیومد رو هم دلیلش رو نمیفهمم.منم خیلی وقتا خیلی وقتا تنها میرم.تازه خانوادهءمن شهر دیگه ن.ولی خوب دارم میبینم متوجهم که همسرم سختشه بیاد .خوب صمیمیت همیناست دیگه.یعنی اینکه همدیگه رو بفهمید واگه جاهایی همسرت ازت دور شد تو واینیستی به تماشاش بلکه باید بری به سمتش.همسرت راست میگه شما دارید زندگی میکنید مثل خیلیای دیگه.یه زندگیه کاملا طبیعی ونرمال.اما اگه شما منتظر تغییری هستین اول باید عاشق همسرتون باشید.کمی هم مهربون تر وشادتر.یادم نیست کجا شنیدم ولی جملهءخوبی بود.میگفت دخترا قبل ازدواج از خدای به اون بزرگی تنهایک شوهر میخوان.وبعد ازدواج از شوهر به اون ناتوانی همهءدنیاروگناه دارن خوب.

  9. #7
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    سلام دوست عزیزم

    همانطور که شما توقع داری همسرت مشکلی که در روابطش با شما داره رو حل کنه ، ایشون هم متقابلا دوست داره شما هم به فیزیک خودت برسی و اندامت رو زیباتر کنی و لاغر تر بشی.این چیزها در زندگی دو طرفه است.اگر همسرت جلوی تی وی میخوابه، شما هم بعد از خوابوندن بچه ات بالش و پتو بردار و برو کنارش جلوی تی وی بخواب.چه اشکال داره؟به این کار میگن طنازی.بگو بدون اینکه گرمای بدن تو بهم نخوره خوابم نمیبره.یه خانومی رو میشناختم چاق شده بود بعد از بارداری با دو تا بچه.براش باشگاه رفتن سخت بود.باور کن 30 کیلو وزن رو با رعایت رژیم غذایی و پیاده روی تو خونه ! کم کرد.خونه اشون هم کوچیک بود.حدودا 70 متر.اما اراده به دادش رسید و موفق شد.
    یه نگاهی به زنها و دخترهای توخیابون بکن.من فکر میکنم بعضیاشون صبح ها میرن ارایشگاه و بعد میزنن بیرون ! خب طبیعیه که اگر همسرت اینا رو ببینه و در فکرش مقایسه کنه نسبت به شما سرد میشه.مردها تنوع طلبن.شما اگر هر روزم رنگ مو عوض کنی بازم ممکنه از نظر همسرت افراط نباشه و خوشش بیاد.
    ای وای از این قهر....کا
    ش میدونیستی قهر چه جوری مثل موریانه پایه های زندگیت رو میجود و سست میکنه...قهر آفت زندگی مشترکه و به شدت زن و شوهر رو از هم دور و نسبت به هم بی تفاوت میکنه.افرادی که قهر میکنن از لحاظ شخصیتی بسیار ضعیف هستن.و چون نمیتونن با کلام حرفشون رو بزنن، قهر میکنن.به نظر من قهر تحت هیچ شرایطی توجیه پذیر نیست.دو انسان که باهم ازدواج کردن و فهمیدن که بالغ هستن و میتونن یک زندگی رو تشکیل بدن چرا اصلا باید باهم قهر کنن!؟!؟!
    باور کن مشکل خاصی نداری در زندگیت.به خودت و همسرت کم توجه شدی.و این داره روی کلیت زندگی تاثیر میذاره.شاید اگر پای درد و دل همسرت بشینی اونم تو یکسری زمینه های دلخور باشه و توقع داشته باشه ازت....پس یکطرفه به قاضی نرو و نگو که به اینت نتیجه رسیدم این ادم نباید ازدواج میکرده.
    از همین امروز یکم به سر و وضع خودت برس و ....بدون شک مدتی بعد میبینی همسرت بهت جذب شده.
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  10. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 24 شهریور 97 [ 23:17]
    تاریخ عضویت
    1393-8-28
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    3,574
    سطح
    37
    Points: 3,574, Level: 37
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 76
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    0

    تشکرشده 19 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    [QUOTE=maryam123;436599][SIZE=4][B][COLOR=#800080]سلام دوست عزیزم

    همانطور که شما توقع داری همسرت مشکلی که در روابطش با شما داره رو
    آناهیتای عزیز سلام ممنونم از توجهت چند روزی بود که به تاپیکم سر نزده بودم امروز که اومدم نظرات رو دیدم نمیدونم شاید از نظر شما این ایرادی نداشته باشه که شوهرت تمام توجهش خانوادش هست نمیدونم هرچی فکر میکنم خودم هم مقصر میدونم راه روشم درس نیست غرور دارم عاشقش نیستم وگرنه به قول شما من شبا میرفتم پیشش منظورم از صمیمیت اینه که نتونم اونق در با شوهرم راحت باشم که حرف دلمو بهش بزنم خواسته ها و گله هامو راحت بدون دعوا بگم بهش تکیه کنم یه فاصله افتاده بینمون نه ما زندگیمون مثل بقیه حداقل اطرافیانم نیست اونا عاشق همن اما ما نه اگه من عاشق بودم شبا که اون جدا میخوابه من میرفتم کنارش میتونستم روش تاثیر بزارم با عشقی که بهش داشتم اما هر قدم که اون دور شد من بیشتر دور شدم کاملا منفعلانه رفتار میکنم هنوز نتونستم با محبت سیرش کنم که اینقدر وابسته خونواده نباشه خسته ام مستاصلم راست میگین عین پیرزنا زندگی میکنم از جوونی هیچ استفاده ای نمیکنم شاد نیستم اعتماد به نفس ندارم شوهرم اهل تفریح و گردش نیست دخترم طفلک برا یه پارک معمولی اینقدر خوشحال میشه میبر مش خودم چون منتظر شوهرم بشینم همش یه کاری داره. من واقعا چشامو قبل ازدواجم بستم با اینکه اینقدر صداقت داشت که همه عیب هاشو گفت و نشون داد بعد از عروسی خیلی روزای بدی گذروندم همش دعوا الان تازه خوب شده که به خاطر بچه دعوا کم میکنیم. یه جاری تازه وارد دارم اومدن اون هم بیشتر به هم ریخته منو اینقدر عاشقانه با برادر شوهرم رفتار میکنن هنوز عروسی نگرفتن ولی بد جور خودشو تو دل شو هرش جا کرده همه کارا و خریدایی که من برای عروسیم التماس به شوهرم میکردم که انجام بدیم ولی اون همش فکر مخارج بود که حداقل هزینه رو برام بکنن از خرید عروسی تا تالار و لباس و شام عروسی هنوز عقده رو دلم مونده چقدر خونوادم اذیت شدن چقدر دلشون شکست چون اونا مثل همه پدر مادرا بهترینها رو برای من آرزو داشتن اما شوهرم و خونوادش چون یه کم از ما بالاتر بودن همه انتخابها رو خودشون کردن بدون اینکه حتی نظر من که عروس بودم رو بپرسن چقدر گریه میکردم به شخصیتمون توهین کردن اما ما سکوت کردیم و پدر مادرم همش به من میگفتن خوشبختی به اینا نیست اما حالا بعد چندسال داغ دلم تازه شده عروس جدید بهترین خریدهارو کرده بهترین تالار رو وقت گرفتن و برادر شوهرم عین پروانه دورش. هرچی فکر میکنم نمیتونم با خودم کنار بیام مگه من چطورم بود مگه چی کم داشتم که سهمم از ازدواجم شد همش گریه و حسرت و قهر و دعوا. میخوام تغییر کنم اما میدونم راه سختی در پیش دارم چون مثل اضافه وزنم اگه اولش که دو سه کیلو اضافه کردم اقدام میکردم الان اینقدر برام سخت نبود لاغر شدن توی زندگیم هم اگه اینهمه فاصله نیفتاده بود الان کارم راحت بود میدونم خیلی باید صبر کنم تا نتیجه ببینم
    مریم عزیز سلام ممنونم از پاسخت این حرف رو مشاور هم بهم زد در مورد قهر کردن باور کن خودمم میدونم قهرم چه آسیبی به زندگیم میزنه اما تو جای من بودی چکار میکردی وقتی از شوهرم میر نجم وقتی به خواستم بی توجهه وقتی پیش پدر مادرم نمیاد و وقتی درکم نمیکنه وقتی از لحاظ مالی اونجور که باید حمایت نمیشم وقتی به فکر روح و روانم نیست که پوسیده شد توی این یکنواختی وقتی تو خونه همش یا پای تی ویه یا خوابه بقیه وقتش هم خونه پدر مادرش و سرکاره وقتی برادرش رو میبینم که از یه خونن ولی چقدر تفاوت مریم جون کمکم کن میخوام درست بشه همه چیز میخوام شاد و سرحال باشم میخوام تا اونجا که مبتونم تلاشم رگ بکنم و منفعل نباشم یه اراده قوی میخوام چیکار کن

    م


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:29 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.