سلام به همه ی اعضای تالار همدردی...
من ۲۴ سالمه و همسرم ۳۴ ساله. ۴ ساله که ازدواج کردیم و ۲ سال هم عقد بودیم. سنتی ازدواج کردیم و توی دوران عقد به دلیل شرایط تحصیلی خودم و همسرم از هم دور بودیم. دوران دوری خیلی سخت بود چون هر دو مشغله داشتیم و با خستگی میومدیم خونه و شب هم با اینترنت و تلفن با هم در ارتباط بودیم سوؤتفاهم خیلی بینمون پیش میومد و مشاجره می کردیم... ولی با این فکر که آخر این دوری ها خوشیه و بعدش بیشتر قدر با هم بودنامونو میدونیم اون روزای سخت رو پشت سر گذاشتیم و بعد از ازدواج هم به خاطر برنامه ها و شرایط کاری و درسی به خارج از ایران اومدیم
همسرم دکترای فنی داره و منم فوق لیسانس فنی
من و همسرم همدیگه رو خیلی دوست داریم
اما همدیگه رو درک نمیکنیم و حرف همو نمی فهمیم
همسرم شوخی رو جدی برداشت میکنه... جدی رو شوخی
آدمیه که خیلی زود عصبانی میشه... عصبانیتی که قابل کنترل نیست... حتی اگر همون اول که داره عصبانی میشه حق رو بهش بدم... یا مقابله به مثل کنم و جواب بدم... یا سکوت کنم و خودمو به کاری مشغول کنم... آتیشش که روشن شد تا تهش میره... فرقی نمیکنه موضوع مورد بحث جا به جا کردن مبل خونه باشه یا سینما رفتن... تا حالا نشده یه بحث جدی و منطقی بدون دعوای اساسی داشته باشیم
از نظرش هرچی که میگه من باید بگم چشم و نظر مخالف نداشته باشم
چون ۱۰ سال از من بزرگترن همیشه میگن تو نمیدونی... تو نمی فهمی
همسرم همیشه از کاه کوه میسازه
دعواهامون همیشه سر موضوعات بی اهمیته
مثلا اینکه یه بار توی خونشون خواهراش داشتن از خرابکاری های شوهراشون توی آشپزی میگفتن من گفتم علی جون دستپختش عالیه فقط یه بار که برنج درست کرد شفته شد خرابکاری دیگه ای یادم نیست و همه گفتیم و خندیدیم. ولی شب که اومدیم خونه چنان دعوایی سر این موضوع راه انداخت که حالا که اینطوره دیگه من غذا نمیپزم و فحش و بد و بیراه و ازت متنفرم و این حرفا
حتی به مامانش گفتم فرداش که مامان میدونین من به شوخی و خنده اون حرفو زدم علی شب با من دعوا کرد. باورشون نمیشد. گفتن همه داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و شوخی میکردیم. مگه نفهمید علی؟
همه جوره بهش میرسم و کم و کسری نداریم
همیشه بعد از دعوا من پیشقدم میشم و میخوام که آشتی باشیم
حتی اگه تقصیر اون باشه بعد از ۶ سال فهمیدم که اگه من نگم ببخشید اون حالش خوب نمیشه
قبلا اگر میدونستم علت دعوامون اون بوده و من فقط صبوری کردم و چیزی نگفتم٬ معذرت خواهی نمی کردم
اونم همینو بهانه میکرد و میگفت عقده ای هستم که نمیگم ببخشید
و تا نمیگفتم آشتی نمیکردیم
اونم گاهی معذرت خواهی میکرد از حرفای بدش٬ ولی بعد از اینکه من گفته بودم ببخشید
اوایل بچه تر بودم و شور و شوقم زیاد بود و چیزی هم توی دلم نمیموند
ولی الان هر کاری میکنم این حرفاش که سر هر چیز کوچیکی یه دعوا راه میندازه و بهم میگه ازم متنفره از درون داغونم میکنه
تا جایی وقیح شده که چند روز پیش که سر یه موضوع الکی باز کارو به بحث کشوند برگشت گفت دیگه برام مهم نیستی و برو با یکی دیگه
باورم نمیشه... خدایا...
همسرم نماز و قران میخونه و آدم معتقدیه
ولی نمیدونم اینقدر که دل منو میشکنه خدا ازش راضیه واقعا؟
شما بگین من چی کار کنم که هم عزت نفسم حفظ بشه٬ هم عصبی شدن شوهرم قابل کنترل بشه٬ هم این حرفایی که توی دعوا بهم میزنه مثل خوره نیفته به جونم که نتونم درس بخونم... کل روزمو بهم میزنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)