سلام
میدونم شاید این مشکلی که میخام توضیح بدم تکراری باشه و من رو مذمت کنید به خاطر اتفاقی که افتاده ولی با این حال هنوز درگیر این مشکل هستن و آزارم میده.
من چند سال میشه که تو یه شرکت مشغول کارم. یکی دو سالی میشه که یه خانم همکار ما شدن . خانم پر جنب و جوش و عجیبی هستند. به خاطر نحوه کارمون، ما بیشتر از بقیه همکارها با هم کار میکردیم. لابد از همین پاراگراف حدس میزنید که آخر ماجرا چی میشه اما در مورد مشکل من قضیه کمی فرق میکنه.
ایشون متاهل هستند. به خاطر همین من از همون اول جانب احتیاط رو رعایت کردم. هرچند اگه مجرد هم بودن فرقی تو این قضیه نمی کرد چون همیشه معتقد بودم که محیط کار فقط برای کار هستش.
چند ماهی گذشت تا اینکه کم کم نشونه های عجیبی رو از این خانم میدیدم. مثلا روزی که به خودشون زیاد میرسیدن یه مسئله کاری رو مطرح میکردن تا من برم اتاقشون . تو نحوه برخورد، حرف زدن ، نگاه کردن به من اصلا مثل رفتارشون با همکارهای دیگه مرد نبودن. اوایل اصلا این سیگنال ها رو دریافت نمیکردم ( بعنی به خاطر متاهل بودن ایشون کلا به ذهنم خطور نمیکرد منظورشون چیز دیگه ای باشه). اما مطمئن بودم که دیگه توهم نمیزنم و یه مسئله ای هست. چندین بار از عدم رضایت از همسرش صحبت کرده بود و اینکه از ازدواجش راضی نیست. در حالی که اصلا به من ربطی نداشت این بحث ها. از شوهرش یه غول ساخته بود. دیگه زیاد وارد جزئیات نمیشم.
متاسفانه باید بگم که با گذشت زمان، از مقاومتم کم شد. یعنی دیگه مخم نمیکشید. چند وقت پیش ، یک روز خیلی با هم درگیر کار شرکت بودیم و بیشتر از همیشه با من صمیمی شده بود. به خاطر یه مسئله کاری خواست برم اتاقش . به حدی منو درگیر خودش کرده بود که تو اون جو، جسارت کردم و دستم رو بردم تا صورتشو نوازش کنم ولی متاسفانه همین لحظه صورتشو کشید کنار و با آرامش عجیبی گفت این کار رو نکن و من موقعیتم اجازه این کار رو نمیده. خودش رو معصوم نشون داد و واقعا تو اون لحظه تحقیر شدم و برق از جشام پرید. نمیدونستم چیکار کنم. ازش عذرخواهی کردم و گفتم میدونم کار مناسبی نکردم. خودش هم گفت که من لابد یه کارایی کردم که تو این ذهنیت رو پیدا کردی نسبت به من.
قسمت عجیب ماجرا اینجاست که نه تنها برخورد سفت و سختی با من نداشت بلکه بعد چند دقیقه آروم آروم شروع کرد به صحبت با من. حتی خواهش کرد که من اون لحظه ترکش نکنم. من مثل چی پشیمون بودم از کارم ولی اون خیلی ریلکس میگفت ایرادی نداره ، از این مواقع پیش میاد برای آدما. حتی خیلی غیر منتظره دستمو چند بار محکم گرفت و صورتمو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومم کنه. میگفت ایرادی نداره . ما دیگه با هم دوستیم. اصلا منگ منگ بودم.
هنوز داغ بودم از کار اشتباهی که کردم. چون انگار با این کار نه تنها خودم، بلکه کلا اعتقاداتم رو برده بودم زیر سوال. حس میکردم ایشون فقط میخواسته شخصیت صلبم رو بشکنه.
چند روز که فکر کردم برداشت شخصیم این بود که انگار با این همه ایما و اشاره و نشانه میخواسته به یه حدی از رابطه بکشونه من رو و دقیقا لبه پرتگاه ، منو تحقیر کنه و نه تنها خودش رو معصوم نشون بده بلکه بهم ترحم کنه و بگه ما با هم دوستیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)