به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 خرداد 97 [ 23:09]
    تاریخ عضویت
    1396-6-18
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    1,044
    سطح
    17
    Points: 1,044, Level: 17
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 56
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    43

    تشکرشده 26 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Icon16 بهم خوردن زندگی سر مسایل پوچ...

    سلام.خانومی هستم 27ساله و همسرم 31ساله.مدرک من لیسانس مدرک ایشون فوق دیپلم.چهارساله زندگی مشترک داریم جفتمون از لحاظ خانواده و بقیه مسایل ظاهری و مالی و خلاصه کفویت مثل همیم در ظاهر زوج خوبی به نظر میایم.من میشه گفت درونگرام و ایشون میشه گفت برونگرا البته اینو قطعی نمیتونم بگم ولی براساس گفته مشاوران همچین چیزی هست.ایشون تو یه خانواده چهارنفره و من در خانواده پنج نفره بزرگ شدیم جفت خانواده ها هم مذهبی هستن.از لحاظ خصوصیات اخلاقی خودم بخوام بگم کلا از دید بقیه من خیلی خوبم چیزایی که بقیه میگن اینه که ادم صبوریم تا حالا کسیو اذیت نکردم همش مراقب اینم که کسی از دستم ناراحت نشه از دست کسی اصلا ناراحت نمیشم چون به نظرم همه مشکلات حل میشن ادم منطق داره عقل داره حل میکنه البته تنها موقعی ناراحت میشم که طرفم واقعا مریض باشه یا اصلا حرف متوجه نشه.خلاصه تو دوست و اشنا به قول خودشون رو من حساب ویژه ای باز میکنن.اینایی که میگم حمل بر خودستایی نشه فقط میخوام گفته بقیه رو در مورد خودم بگم که بهتر نظرات بقیه رو در مورد خودم نشون بدم.و اینکه کارمو بی منت انجام میدم.خط قرمزم واقعا وقتیه که طرف مقابل واقعا حرف حق و پذیرا نباشه...حالا اشتباهات و کاستی هایی که دارم اینه که بعضی اوقات زود عصبانی میشم.در مورد بقیه اشتباهاتم و خصوصیات بدم در ادامه توضیح میدم.در کل خانواده ایشون خوبیایی داشتن و من منکرش نیستم خود ایشونم خصوصیات خوبی داشتن ولی واقعا زندگی ما بیخود بهم خورد...ماتو نامزدی باهم مشکلاتی داشتیم که فقط لفظی بود یه سری سو تفاهما و بحثای بچگانه که تو هر رابطه ای هست من کلا هیچ چیزی رو انقد بزرگ نمیبینم همیشه سعی میکنم نیمه پرو ببینم برخلاف همسرم همسرم مدام میگفت یه روز خوش ندیدم.اوایل خیلی متوجه حساسیت مادر ایشون نبودم چون مثل همیشه میگفتم اشکال نداره فلان حق و میدادم به طرف مقابل مادرایشون طبق سختیایی که گذشته کشیدن رو فرزندشون حساسن طوری که ایشونو تو اولویت نظردهی راجع به همه چی میذاشتن البته ایشون طبق گفته بقیه بسیار با سیاست بودن و هیچ موقع علنی رفتار نکردن دخالتاشونو البته خیلی موقع ها م که علنی میشد من خوش بینی بیخود داشتمو نمیدیدم.اوایل زندگی ما بحثامون شروع شد سر مسایل خیلی جزیی و میدیم ایشون خیلی محکم برخورد میکنه در صورتی که من برام مهم نبود خیلی مسایل.مثلا میگفتم چقد خوبه تو خونه بعضی اوقات کمک بدی میگفتن مگه تو میای بیرون کار کنی که من بیام تو خونه....یا میدیدم مادرشون مدام زنگ میزنن چرا صدای پسرم ناراحته....که بعد چن ماه از ایشون خواهش کردم که این استرس و به من وارد نکنن که نکنه دعواتونه چرا شام دیرخوردید چرا پسرم دیر از سرکار میاد نکنه دعواتونه....که بعده ها متوجه شدم به خواهرشون میگن اون زنگ میزنه اخبارو میگیره البته خودپسرشون بارها تذکر دادن ولی ایشون نمیتونستن کاری کنن مدامم میگفتن به پسرم نگو من زنگ زدم...ناگفته نماند مادرشون از سالها پیش قرص اعصاب شدید مصرف میکنن و مدام استرس دارن.و پسرشون بارها بهم میگفت استرس وارد نکن مامانم خیلی بهم استرس وارد کرده....درصورتی که واقعا من مقایسه نمیکنم ولی من اصلا کار خاصی نمیکردم که انقد ایشون عصبی میشدن.مثلا یه سفره دونفره رو هرازگاهی میگفتم جمع کنن مداممممم تو گوشیشون بودن اخر انقد غر میزدن که ادم پشیمون میشد صدالبته مادرشونم حامیشون بود مدام میگفتن زن باید تو خونه کار کنه مرد اصلا کار نکنه بارها میگفتن سفره رو خب خودت جمع کنن ایشون نمیدونستن من میخوام یه مقدار از شخصیت کمالگرا بودن ایشونو جدا کنم وگرنه سفره که مث هرکار دیگه ای بود از دخالتای مادرشون بگم اینکه لباس مهمونیمو خیلی مودب و باسیاست تعیین میکردن چی بپوشم یا کدوم طلامو بندازم که بعده ها وقتی بهشون بقیه گفتن این چکاریه گفتن باید فرق لباس تولدو عروسی و بفهمه دیگه...درصورتی که همه منو کلا خوشتیپ میبینن ادمی نیستم که نفهم باشم. مدام اگه مسیله ای پیش میومد میگفتن مگه ما نبودیم همش حس میکردم دارن گذشته شونو پیاده میکنن مثل اینکه من ماهی یه بار میرم خونه بابام توام ماهی یه بار برو که عملیم کرد بعده ها به قول خودش دلش سوخت گفت منم دختر دارم دوست دارم هر هفته یه سر بیاد!درواقع متوجه میشدم که همسرم یه جورایی دهن بینم هست و خدای مطلق میدونن مادرشونو.یادمه یه سری همسرم میخواست با دوستاش بره سفر من گفتم اره چه ایرادی داره بعضی اوقات لازمه مادرشون اصلا اجازه ندادن حتی همسرم گریه کرد....تا چن وقت بعدشم با همسرم قهر بود!!کلا راجع به همه اینطور بودن دوست نداشتن زن و شوهر جدا برن سفر یه بار که منزل برادرشون رفتیم چون زن داداششون تنها رفته بود سفر به منو دخترش گفت اصلا نپرسید خوش گذشت یا نه سنگین برخورد کنید!یا همون روز من پاهامو یه ذره کج گذاشته بودم رو پشتی نشسته بودم بادست پای منو صاف کرد که اینجوری میشینن در صورتی که من بد نشسته بودم!درواقع حدومرزی تو رابطه نبود شاید اشتباهم این بود که خیلی صمیمی بودم واقعا ادم ساده ای هستم من....یا ایشون سر اینکه من میخواستم مهمونی بدم و میخواستم بدلیل کوچیک بودن خونه یه تعدادو جدا بگم هفته بعد بیان ایشون با حالت قهر گفتن اگه جدا میخوای بگی اصن نگو بیان ، که بازهم من کوتاه اومدم...یا مهمون میخواست بیاد خونه مون چون به شدت رو حرف مردم حساسن دخترشونو میفرستادن یه موقع من خونه رو بد تمیز نکرده باشم که من بازم به فال نیک گرفتم گفتم اشکال نداره مادره دیگه خانواده شوهرش میخوان بیان ولی دیدم نه دخترشون سراغ اون یکی روتختیمو میگیرن که اون یکی روتختی تو بنداز خیلی برام عجیب بود و رفتن از بالای کمد دیواری چمدونو بساط و کشیدن پایین روتختیمو پهن کردن میدونید از این دست حرکتا زیاده البته من منکر لطفاشون نیستم ولی چون اینجا طرح مشکل مهمتره اینارو نوشتم وگرنه به طور خلاصه ایشون از نظر مالی واقعا حامی بودن حتی خونه مارو عوض کردن ولی بعده ها فهمیدم یه جورایی کامل میخوان تسلط پیدا کنن....با اینکه من سرکار خیلی دوست داشتم برم ایشون تو مخ همسرمم کرده بود که زن نباید بره سرکار به شدت از پس انداز من میترسیدن در صورتی که من از نظر همه بسیار قانعم اصن پول انچنانی نمیگرفتم که پس انداز کنم ولی حس میکنم اینا همه علایم یه فرد کنترل گره که همه جوره میخواد خلع سلاحت کنه....و یه مورد دیگه اینکه همسر من از اول زندگی با یه خانومی همسن مادرشون رفت وامد دارن که دوست خانوادگیشونم هست ولی ایشون از اول ازدواج علاقه شدیدی به ایشون داشتن تا جایی که میگفتن من اخلاق فلانی و خیلی دوست دارم به شدت از ایشون حساب میبردن و بهشون میگفتن مادر .یادمه تو نامزدی پیام گوشی همسرمو سر این قضیه فقط یکبار خوندم دیدم همسرم پیام منو فوروارد میکنه برا این خانوم و ایشونن که دارن با من بحث میکنن!واینکه همسرم نوشته بود دوستت دارم و هرچی برا خونه خودم میگیرم برا خونه توام میگیرم....البته مشخص بود که رفتار همسر من کاملا مث بچه هاس از این وابستگیای نمیدونم چه جوری بگم حالت استاد شاگردی ولی بازهم هضم کردم!یا شایدم حماقت!تا چن وقت پیش، ما تو سفر بودیم این خانوم تماس میگیرن با همسر من دادوبیداد، همسرم کلی اعصابش خرد میشه البته به روی من نیاورد کیه ولی من فهمیدم بعده ها به اون خانوم خیلی مودب گفتم نمیدونم اون روز کی بود تماس گرفت ایشون زد زیرش که نمیدونم کی بود!بعده ها گفتم خانوم عزیز چرا اعصاب شوهر منو خرد کردید چه چیز مهمی بود که این پسر که انقد حساسه رو تو سفر بهم بریزید یهو شوکه شد نمیدونست چی بگه دروغشو جمع کنه یا توضیح بده با لحن خیلی بد درصورتی که لحن من خوب بود گفتن به تو چه مربوطه پسرمه دوست دارم!!!!اینا جدی گرفته بودن رابطه مادر پسری رو.....بازهم چیز خاصی نگفتم....که بعدها همسرمم گغت اره به توچه مربوطه درست گفته....همسر من نظر خیلی ویژه ای به ایشون دارن تلفنی که صحبت میکنه باهاش انگار دوست دخترشه صداشو اروم میکنه با اینکه این خانوم به شدت اهل ایمان و فلانن.مشکلات ریزو درشت زیاده ولی بخوام از شرایط الانم بگم برمیگرده به اخرین دعوا.....مادرشون مریض میشن استرسی میشن تنها نمیتونستن بمونن یکیو میخواستن فقط پیششون باشه روز اول ساعت شش صبح با اینکه مادرشون خواب بودن خواهرشون تماس میگیرن که من دارم میرم سرکار همین الان بیا خلاصه لحن جالبی نداشتن و خوشبختانه این مورد که ایشون طلبکارانه حرف زدن و همسرم تایید کردن تو مشاوره. قرار بود سه روز برم بعد سه روز پدرشوهرم میموند تو این سه روز من از حرف خواهرشوهرم و اینکه همسرم راحت میرفت استخر همه کاراشو میکرد ساعت نه ده میومد خونه مادرشوهرم و یه سری حرکتای دیگه دلخور بودم طوری که این ناراحتی رو بعد رفتن از خونه مادرشوهرم به شوهرم انتقال میدادم البته نه خیلی مثلا میگفتم خسته شدم فلان گرچه در کل درست نبود همون حرف کمم ولی واقعا حس میکردم وظیفه میدونن این ناراحتم میکرد ولی واقعا اونقد شدید مثل بقیه نبود که بیان صفحه بذارن و فلان حالت درد ودل داشت.بعد سه روز با اینکه پدرشوهرم حضور داشتن مجددشش صب تماس میگیرن که من بیام من تعجب کردم اخه چرا ایشون که تنها نیستن رفتم دیدم پدرشوهره مث اینکه مث من مراقبت نمیکنه ایشون به من عادت کرده بودن....یه مقدار لوس هم بودن....ایشون به چن نفر دیگه م گفتن بیان.....خلاصه دوستشونم اون روز اومدن گفتیم بریم بیرون چرخ بزنیم دیدم مادرشوهرم گفتن نه تو بمون خونه کسی زنگ میزنه برداری بعده ها فهمیدم برا این گفته که مردم ببین من اونجام بفهمن عروس خوبی دارن کلا به خاطر حرف مردم راحت همه کاری میکردن انگار نه انگار طرف ادمه که خودشونم اعتراف کردن گفتن اره برا خودت میگفتم که عزیز شی....این موردا جمع میشد روهم که شد چهار روز، روز چهارم انگار ایشون با همسرشون دعوا میشه میخوان بیان خونه ما یه جورایی برای قهر منم خونه شون بودم خونه ساکت بود زنگ میزنن همسرم که اره اینجوری شده گریه م میکنن که میخوام برم خونه داییت که مث اینکه همسرم میگن نه بیاین خونه ما ایشون تا هفت شب اصلا نگفتن که میخوان بیان خونه ما منم گذاشتم خودشون بگن چون تو اتاق صحبت میکرد ناخوداگاه منی که تو حال بودم شنیده بودم. دیدم اومد گفتن اره ما شب خونه شماییم....منم بعد چهار روز خونه بهم ریخته اونم مادرشوهر من که حساسه رو تمیزی... خلاصه گفتم وای ما هیچی نداریم منظورم شام بود....دیدم رفتن تماس گرفتن با همسرم پول هرچی خوردمو میگیری!فک کردن گفتم ماپول نداریم دیگه توضیح دادم منظورم این بود این ساعت شام ندارم که ایشون اروم شدن....بعد نمیدونم چی شد که خواهرشوهرشم گفت ما امشب میایم دیدنت اونم گفت من خونه پسرمم هیچی مهمونداری بقیه کارام اضافه شد واقعا فکرم بهم ریخته بود...از طرفی بدبینم شده بودم چون میدیدم که تو این همه روز نیومدن ملاقات حتما ایشون تماس گرفتن که بیان مهمونا خونه ما که نشون بدن عروس خوبی دارن و ازشون مراقبت میکنه . ایشون تو گذشته با پدر شوهر مادرشوهر زندگی میکرده و هیچکدوم از بچه های دیگه کمک نکردن به نظرم میخواست به همه بفهمونه من خوب بودم خوب گیرم اومده که البته همه م میگفتن عروست خیلی خوبه خودشونم خیلی دوسم داشتن. واین طرز فکرم داشتن که کلا کارای پدر مادر باپسره دختر اصلا نباید کمک کنه....و دوباره این حس که دقیقا گذشته خودشو تکرار کنه...شب اومدن خوابیدن من رفتم رختخواب بیارم ایشون حال تمسخر گفتن این کجا رفت ، رفت بخوابه چون همیشه سر این موضوع که من زود میخوابم یه جورایی مسخره میکردن ناراحت شدم این به درخت میگن واقعا....کلا منو قبول نداشتن تو کار کردن میگفتن ما بهتریم من کلا ادم ساکتیم ایشون گفتن روابط عمومی ندارم و حتی مسخره م کردن که تعارف کردنم بلد نیستی و من فقط سرمو پایین انداختم حتی به همسرم نمیگفتم...خلاصه قرار بود صبح برن چون کاری پیش اومده بود براشون صبح من حالم واقعا بد بود یهو گریه م گرفت همسرم متوجه شد گفت میخوای بگم مامانم بره گفتم نه برا این بنده خدا نیس تازه حالش خوب شده من نیاز به مشاوره دارم یه ذره بهم ریختم....خلاصه ساعت ده صب داشتن میرفتن دیدم مادرشون حالت مظلومانه و اینکه من ظلمی در حقشون کرده باشم سرشونو کج کردن گفتن یه نهارم برا ما نذاشتی....تعجب کردم که این موردو بعده ها گفتن نگفتن!که من گفتم مامان جان این گوشت تازه رو میذارم فلانی (دخترشونو میگفتم ایشونم بودن مرخصی داشتن)براتون درست کنه اینم شام دیشب برا بابا و دخترتون منم نهارنخورم بهتره میل ندارم.بعد چن دقیقه انگار که من خیلی بد باشم و فکرشون بهم ریخته باشه دوباره یه چیز دیگه گفتن که اگه من پیر بشم بیام تو خونه ت باهم زندگی کنیم نگه میداری منو....من یهو همه فکرا از پنج روز پرستاری اومد تو ذهنم همه حرفا کنایه ها....گفتم اجازه بدید هرچیزی به موقعش اون موقع ادم میشینه حرف میزنه منظورم این بود که بابا کی مرده کی زنده ادم اون موقع حرف میزنه بعد دیدم داره ناراحت میشه متوجه نشدن گفتم مامان اهل منطقم هرچی منطق بگه که بعده ها ایشون گفتن تو گفتی منطق من یاد گرفتم دیگه محبت بیجا نکنم منطقی باشم من بعد.اصن متوجه حرف من نشدن که منطق خب عزیز من قطعا من شمارو پذیرا هستم منطق که حرف بدی نیس منطق و عقل یه ادم نیازمند و ببینه کمک نمیکنه!ایشون با ناراحتی از خونه ما رفتن منم خیلیییییی حالم بد شد طبق معمول که کلا همه حق و میدم به بقیه حس بدی داشتم تصمیم گرفتم دردودل کنم باشوهرم فرداش.....مادرشوهرم رفت و خواهرشو دخترش پیشش بودن.من فرداش بعد پنج روز طبق معمول میخواستم برم یه سر به خانواده م بزنم چون واقعا روحیه م خرابم شده بود هیچیم نباشه چن روز با یه ادمی بودم که بنده خدا همش گریه میکرد نیاز به یه استراحت یه روزه داشتم به همسرم پیام دادم دارم میرم شب زود بیا همسرم انگار تحت تاثیر حرف مادرش باشه نیومد شب و. گفتم باشه اشکال نداره در صورتی که از چن هفته قبل قول داده بود منو مادرمو ببره باغ مادرم ولی باز گفتم ول کن.اصن نتونست مدیریت کنه.فرداش که خودم برگشتم که با شوهرم دردو دل کنم و حرف زنیم شوهرم انگار که حرفای خودش نباشه گفتن چرا رفتی حالا یه هفته نرو فلان من هرچقد اومدم توضیح بدم بابا من پنج روز بودم بعد دخترشو خواهرش بودن به من واقعا احتیاجی نبود حالا تنها باشن بله ولی ایشون کلا بهم ریخته بود طوری که من خیلی بد بودم کلا نمیشد خیلی منطقی باهاش صحبت کنم واقعا اگه میگفت انقد ناراحت میشه نمیرفتم. هرچی میگفتم ایشون میگفتن داری پشت خانواده م میگی و فلان ولی واقعا من پشتشون نمیگفتم یه ذره فقط از نظرم راجع به بیماریشونو بقیه چیزا میگفتم...خلاصه من دلم ترکید .....گریه کردم به شوهرم خیلی منطقی و احساسی نه که حالت دعوا گفتم فلانی من احتیاج به کمک دارم درکم کن من هفته دیگه باید برم مشاوره بهم ریختم این مسایل بین منو مادرت پیش اومد این سوالارو از من کردن من واقعا دلم براشون سوخت نکنه بنده خدا که این همه پرستاری پدرشوهر مادرشوهر کرده برنجه....من واقعا صاف و ساده حرف زدم و مثل همیشه دوست نداشتم کسی از دستم ناراحت باشه ولی همسرم اصن منو نمیدید گفت دیگه حق نداری بری پیشش کمک کنی هرچی گفتم بابا منظور متوجه نشدی ....هیچی زندگی ما بهم ریخت.....زندگیم همون لحظه تموم شد.....خیلی سخته زندگی ادم یه جوری تموم بشه که نفهمیدی دقیقا چکار کردی چی شد....من یه سری جاها مهارت لازمو نداشتم ولی انقد بد نباید برخورد میشد باهام.خلاصه همسرم کلا منو یه ادم وحشتناک دید که کمکی نمیخوام بکنم من گفتم در حد توانم تا یه ذره نرمال شم کمک میکنم.و ازونجایی که اصلا حرف همو نمیفهمیدیم مثل همیشه سکوت کردم ادامه ندادم هرچی توضبح میدادم نمیشد.مادرشون رفتن خونه خواهرشون....بعد سه روز همسرم پیام داد که من دیگه خسته شدم دیگه نمیتونم هرموقع رفتی خونه پدرت باهاش صحبت کن....خیلی محترمانه منو بیرون کردن....و یکی از بهونه هاشونم این بود که پدرم بهشون یه پیام روانشناسی دادن که کلا سند تو آل میکنن پدرم محتواش این بود که با همسر خود خوب باشید فلان همسرم گفتن پدرشما حمال میخواد من نیستم(به طرز عجیبی اهل تلافی لجبازی و کینه ای بودن ودقیقا موردایی که میگه در مورد خودشون صدق میکنه دست پیش میگرفتن انگار)و این موردم بود که میگفتن مادرم رفته خونه خواهرش میگفت تو بیرونش کردی در صورتی که من مشکلی نداشتم بعد دوروز دوباره میومدن باهاشون تماس گرفتم که خواهش میکنم نذار بقیه بفهمن من از روز اول تاکید داشتم مشکلات کسی نفهمه ولی بارها ایشون به خانواده شون گفتن که به قول خودشون بیان کمک....هرچی گفتم من برم به خانواده م بگم الان میگن تو چهارسال هیچی نبوده چیشد یهو نذار بفهمن من برم بزرگتر میشه مشکلات و ایشون اصلا توجهی نکردن خیلی لوس بودن...بعده ها گفتن من بیرون نکردم....من نمیدونم ایشون دیگه باید چکار میکردن برا بیرون کردن صحبت با پدر و اینکه من دیگه نمیتونم ادامه بدم صحبت کن تموم شه فلان اینا همه بیرون کردنه دیگه... من رفتم و همه چی بهم خورد مادرش و خودش خیلی اصرار داشتن پدرم در جریان باشه طبق معمول چون پدر مادرشوهرم به گفته خودشون کلا حقو به داماد میدادن فک میکردن این راهکار جواب میده....به اصرار ایشون صحبت کردم....دوسه روز گذشت یه معتمد و عاقل فامیل و واسطه کردم که با همسرم صحبت کنه که روش به پدرم باز نشه چون این فرد کاملا ادم ارومیه میدونستم بهتر بحث و کنترل میکنه و بیطرفه....ایشونم تماس گرفت ولی اصلا و ابدا همسرم کوتاه نیومد منو شب اول بلاک کرد....واسطه گفت خیلی پره یه مشت حرفایی میزنه که حالت بهونه داره و فلان مجدد من تلاش کردم به همون خانومی که همسرم قبول داشت پیام میدادم که بابا اخه چرا اینجوری میکنه و فلان...حتی پدرم گفت یه جلسه مشاوره برید بازم یه جلسه رفتیم ایشون تا نشستن گفتننننننننن من فقط اروم نگاه میکردم و طبق معمول شخصیت مهر طلب بیخودم به طرز عجیبی حقایقو نمیدیدم و حقو پیش خودم به ایشون میدادم مشاوره از اتاق بیرونش کرد بهم گفت مشخصه ادم ارومی هستی که اصلا عکس العمل نداشتی....که ایشون گفتن با همسرت مثل شاهزاده ها باید رفتار کنی میتونی؟!حالا محور حرفایی که میزد چرا شب عروسی باباش گفته نوشابه گرمه(پدر من یه تذکر کوچیک داده بودن که یه موقع حقی ازشون ضایع نشه این همه هزینه کردن برا این بود که رسیدگی کنن پرسنل)برام خیلی عجیب بود کوچترین مسایل وگفت مسایلی که بیشترشو مادرش برا من انجام داده بود ولی من درک کردم هضم کردم و دم نزدم یهو حس کردم نگفتنام باعث شده اینجوری بشه وقتشه منم بگم چیزایی بوده ولی شعورم اجازه بازگو کردن نمیداد.خلاصه گفتن اره املت درست میکنه فلان!من اشپزیم طبق نظر بقیه عالیه و کم نمیذارم انقد با شوق اشپزی میکنم غذام تو مسابقه اشپزی اول شد...هرازگاهی املت داشتیم و ایشون گفتن همش املت داریم که بعده ها تغییر دادن گفتن نه گفتم من درک میکنم املت داریم یعنی همسرم خسته س ایشونم منو درک کنن....من واقعا نمیدونم کجا کم گذاشتم چرا یه سری جاها واقعا بوده ولی به این شدت! و اصلی ترین مسیله ایکه تاکید میکردن این که من غر میزنم....غر زدن شد ایراد بزرگ من برا جدایی.....خلاصه واسطه هام کاری نتونستن بکنن من تصمیم گرفتم فقط سکوت کنم هرازگاهی با واسطه حرف میزدم تا یه روز که مادرشون میرن خونه عمه من کلی حرف میزنن میگن سمانه فلانه روابط عمومی نداره و فلان عمه منم برخورد خیلی خوب میکنن و ایشونو میرسونن خونه شون...تا اینکه عمه میاد با من حرف میزنه میگه اینارو گفته....عمه که حرفای منو میشنوه خیلیییی ناراحت میشه.چن روز بعد عمه تماس میگیرن و با لحن تندی به ایشون حرفای منو انتقال میدن بی احترامی نکردم فقط خیلی جدی صحبت کردن وگفتم ما فلان روز میایم که صحبت کنیم و مادرشون چون حالشون بد بوده انگار پای تلفن ازحال میرن....البته بعده ها گفتن عمه من گفتن صداشونو ضبط کردن از این بابت غش کردن....انگار توقع نداشتن که من یه حرفایی داشته باشم....و اونجاس که همسرم تماس میگیره به واسطه که هرکس بیاد اینجا قلم پاشو خرد میکنم!!!پدر مادر من و واسطه قرار بود بریم خونشون برا جلسه ای که گذاشته بودن....خیلی ناراحت شدم بابت حرفش.....مجددا رابطه بهم خورد هیچ تماسی تلاشی دیگه برقرار نشد تا یک ماه منم رهاش کردم.....البته با اون خانوم به قول خودش مامان دومش در ارتباط بودم تو تلگرام....بعد یک ماه این خانوم برام پیامی فرستادن که همسرم فرستاده بود یه سری شروط که با این شروط میتونه برگرده خونه م....!!!!خلاصه شرطا اینه غر زدن ممنوع.ارایش تو خونه فقط میکنه.کلا رابطه با همه قطع .عید نوروز نصف روز میره خونه باباش.خونه باباش ماهی یکبار اونم نصف روز.حق سرکار رفتن نداره.خانواده ش برا همیشه حق ندارن بیان خونه ما.کلا با هیچکس نرم بیام.عروسی مهمونی اینا تعطیل.کلا بیرون خونه نمیتونه بره بدون من.مسافرت با خانواده ش تعطیل.هیچ ماهانه ای نمیدم خودم همه چی تهیه میکنم(من تو چهارسال یه سال اخر اونم ماهی صد تومن میگرفتم...و به قدری قناعت میکردم که زبانزد همه بودم حتی خود همسرم)حق نداره هیچ کمک و هدیه پولی و غیر پولی از خانواده ش بگیره(پدرم یه تومن به من داده بود منم گذاشتم برا سیسمونی کنارهرازگاهی ازش برمیداشتیم که بعدابزاریم روش ولی همسرم یه نمه خساست و داشت زورش میومد پس بده و مادرشونم میگفتن این پول مال پسرمم هست اصلا اشتباه من بود که اونا فهمیدن من این پولو دارم کلا میگن من یه قرون پول پس انداز نداشته باشم با اینکه من گفتم گذاشتم برا سیسمونی نمیدونم چرا نمیفهمیدن).گریه کردن ممنوع.وقتی برمیگیردم خونه تمیز باشه(همیشه تمیز بود اینو همسرم میگفتن همیشه من به شدت مشکوک بودم که مادرشون نوشتن اینارو)هرجا لازم دونستم باید بیاد بدون هیچ حرفی.وقتی خونه م خانواده ش حق تماس ندارن.هرکدوم از موردارو قبول نکنه دیگه زندگیو ادامه نمیدم!!!و گفتن که ورق میذارم خونه باید امضا کنی.....وقتی شروط و دیدم به شدت دلم شکست اخه من کاری نکرده بودم....سعی کردم خودمو کنترل کنم به کسی نگم و خودم تصمیم بگیرم با چند نفر مشورت کردم همه به شدت مخالف بودن که قبول کنم از جمله مشاور و وکیلی که از دوستان بود و همچنین واسطه ای که خیلی قبولشون داشتم....میگفتن شرطای عقلانی و ادم قبول میکنه....ولی من متاسفانه گوش نکردم وگفتم من فقط به یه درصد فک میکنم که شاید بخواد امتحانم کنه میرم شاید پاره کرد شاید میخواد ثابت شه دوسش دارم غافل از اینکه فکر نکردم اخه دختر خوب کی به تو ثابت کنه دوست داره!!!!خیلی مستقل تصمیم گرفتم منطقی با پدرم حرف زدم گفتم پدر من میرم بازهم خانومی کردم ابروشو نبردم گفتم یه سری حرفا زده شده اجازه بده من برم پدرم گفت نرو حداقل نیومدن دنبالت گریه کرد حتی گفتم من به خاطر یه درصد میرم دوسش دارم....گفتم فقط شاید روابطمون محدود شه یه ذره ، پدرم گفت تو بخوای منم میخوام.....نذاشتم پدرم بفهمه شرطارو.....و من رفتم....همسرم اومد خیلی معمولی برخورد کرد سراغ ورقم نگرفت اول ، ولی شروع کرد که ورق کو منم اعتراضمو نشون دادم که کارت درست نیس امضا گرفتن درست نی و فهمیدم اصن نفهمیده که دوسش داشتم که برگشتم خیلی معمولی باهام بود دوباره یه سری بحثا بینمون شد من واقعا توقع این برخوردا رو نداشتم حتی نیومدن دنبالم....کاملا بازم طلبکار....حتی تو بحثایی که پیش اومد گغتم من دوست داشتم برگشتم فلان ، گفت جانداشتی برگشتی!بابات اینا ولت کردن!بهتر از من گیرت نمیاد!من اکازیونم....که بعده ها زد زیر این حرفا وگفت من دروغگو هستم.....من هی سعی میکردم فراموش کنیم خب یه سری حرفارم من اشتباه کردم گفتم از روسادگی من برا اینکه بگم دوسش دارم گفتم خودت میدونی خیلیا طلاقم میگیرن به قول یکی از اشناها بازم هم زنش هست هم دخترش برا زنم همینه چرا فک میکنی من خیلی داغونم....بازم حرفمو نفهمید شروع کرد اره به زنه شوهر دار پیشنهاد دادن فلان هرچی گفتم بابا منظورم این بود ما هرکدوم اینده ای داریم خودشم گفت اره منم خونمو رهن میدادم ماشینمو عوض میکرد خوب بودا گفتم خیلی طبیعیه منم شاید پدرم برام خونه مجردی بگیره دوباره گفت چرا پدرت پیشنهاد خونه داده...اصن حرف همو نمیفهمیدیم نفهمید منظورم این بود که بفهم دوست دارم که اومدم وگرنه هرکدوم اینده ای داشتیم حالا هر اینده ای .من هی میخواستم بگم من شرایطم انقد بدبختانه نیس ولی کاش اینارو نمیگفتم من که پرونده م اونقد سیاه نبود کاش اینارم نمیگفتم که بشه بهانه ای دیگه....خلاصه هی من در تلاش بودم رابطه درست شه .هرچی گفتم بیا فراموش کنیم اصلا دلش صاف نمیشد نمیدونم دیگه چکار باید میکردم...خلاصه یه شب دوباره بحثمون شد زنگ زد مجددا به پدرش که پاشید بیاید منم دیدم اون زنگ زد منم تماس گرفتم که واسطه و پدرم بیان. مادرشون نیومد پدر همسرم اومد من پشت پرده رو نمیفهمیدم خیلی بد انگار مدام بهش خط میدادن چون هی میرفت فرداش حرف میزد انگار یادش میدن یا شرط اضافه میکرد امضا دوباره میخواست!!!واقعا خسته شده بودم...اون شرطارم با تمام وجودم حس میکنم مادرشوهرم گفته که گفتن نه نگفتن!!!حتی بهش گفتم خواهش میکنم به خاطر ارامش من دست بذار روقران گفت برا چی گفتم تو بذار گفت باشه گفتم قسم بخور مادرت اینارو نگفته دستشو از روقران برداشت ...برام این مساله خیلی مهم بود چون اگه حدسم درست بود واقعا ایشون دست از سر پسرش برنمیداشت بچه نه نه بود اراده نداشت و موردی بود که تعیین میکرد همه چیو اخه تمام بندا انگار گذشته خودشونه حتی خودشون تو جلسات بعد اقرار کردن که شوهرشون نمیذاشتن بره خونه باباش....دونه دونه بندارو من قبلا از دهن مادرشوهر شنیده بودم و شوهرم در اون حد نبود که به اینا فک کنه بیچاره شوهرم بازیچه مادرش شد به نظرم اصلا انگار اراده نداشت هرچی میگفتم مستقل انگار نه انگار کلا وابستگی مالی همه چی داشت....خلاصه خانواده ها اومدن.....جلسه اروم بود حدودا پدر یه مقدار عصبانی شد گفت کی بود میخواست قلم پا بشکونه وای شوهرمم داد زد.....گفت باید اون شب میومدی میدیدی میشکونم یا نه.....منظورش این بود که قرار نبود بشکونم در حد یه حرف اینو زدم... به پدر شوهرم گفتم میبینی من کی سرتون داد زدم که این میزنه گفت ما کی به تو بی احترامی کردیم یعنی پدرم بی احترامی کرده!!! اصن بگی اینا یه بار طرفداری بچه شونو نکنن!پدرم همگی هی میگفتیم بابا دوطرف اشتباهاتی داشتن ولی باباش گفت پسرم چهارساله داره میکشه..... مسخره س واقعا....یا به پدرم گفت تو دیگه حرف نزن.....در جواب اینکه پدرم گفت شرطا چیه.....خلاصه واسطه جو و اروم کرد گفت ایرادای خانومتو بگو نمیدونم واقعا چش بود انگار کامل تحت تاثیر باشه اون شب مامانش نبود انگار یه ذره بهتر بود شروع کرد به ایراد گرفتن نمیدونست چی بگه ناخوداگاه تعریف میکرد همه خندیدن گفتن تو همش تعریف کردی هشتاد درصد خوبیه به خاطر بیست درصد اینکارارو میکنی!اینو که همه دارن...منم تمام مدت ساکت بودم که بعده ها واسطه گفت که من خیلی نجیبم در عوض اون ثبات نداره.....من هیچ اعتراضی نکردم همش جو و میخواستم اروم کنم حل کنم.حرفایی که شوهر زد این بود خانومم خیلی خوبه اشپزیش عالیه خونه همیشه تمیزه مهمونداریش عالیه سلیقه ش عالیه مادر خوبی میشه کلی تعریف دیگه ایرادامم این بود که غر میزنه....که واسطه گفت ای بابا همه خانوما غر میزنن...بعد غر علت داره که واقعا هم علت داشت.گفت نه مثلا چن بار رفتم سرکار گفته اروم برو صدا نکن...یا صبونه درست نکرد صبحا (راست میگه من تو این مورد تنبل بودم البته بارها گفتم اگه حس میکنی اذیت میشی بگو پامیشم گفت نه بخواب من سرکار راحت ترم )یا چن بار قصد مقایسه نداشتم همین اخلاقای همین واسطه مو مثال زدم برا جفتمون که چه خوبه ادما اینطور رفتار کنن گاهی اوقات یا ارایش نمیکردم خیلی تو خونه کلا محور اصلی غر زدن بود کلا همه چیو غر میدید انگار تحملش کم بود خدایی من هرچی فک میکنم کی غرزدم انقد مخم راه نمیده نمیخوام مقایسه کنم ولی بخدا بقیه رو میبینم میگم چقد غر میزنن....هرکی موضوع مارو فهمیده خیلی تعجب کرده....همه میگن بهونه س مدامم غر بزنی مگه میشه اخه....خیلیام گفتن زیرسرش بلند شده....شایدم میخواد بره مدافع حرم شه مسخره س اگه این مورد باشه....خلاصه اون جلسه به خیرو خوشی گذشت ولی یه چیز مرموز بود اینکه مادر همیشه در صحنه نیومد اونشب!!!!و طبق گفته همسرم اونشب همسرم رفته خودشو زده تو خونه مادرشوهرم که من زنمو دوست دارم نمیخوام بره باکس دیگه چرا اینکارو کرده!نکنه فشاری بوده روش ، مونده بوده بین منو مادرش!و مادرش اونشب از اینکه اون شرطارو پسرش و به نظرم خودش گفته نیومده بوده!قرار شد شرطارو کنار بذاره البته به قول خودش قرار بود یه ماه انجام بشه شرطا!به نظرم میخواستن تنبیه م کنن!چن روز گذشت بحث پول اومد وسط دیدم میگه نمیدمو فلان دیدم یواش یواش داره عملی میکنه شرطارو زیرپوستی حتی گفتم بریم خونه مامانت گفت نه حق نداری بیای منت بذاری واقعا حس کردم تغییر نکرده گفتم اینجوری نمیشه بشین سنگاتو وا بکن من اهل منطقم بریم مشاوره مشاوره هرچی گفت دیدم مجدد تماس گرفت عمه م.....که بیاین تکلیف معلوم کنید.شبم خونه نیومد و مجدد بلاک کرد جالبه بعد اینکه برگشته بودم بازم از بلاک در نمیاورد.شب مادرشم اومد....همسرم شروع کرد یه سری حرفا تو بحثا یه دو مورد جزیی و مسخره بود من حس میکنم من یادم رفته بود یا هرچی گفتم نه نگفتم سر همون دومورد مسخره گفتن این ادم درغگوا....اصن دروغم گفته باشم این چه طرز برخورد سر چرت و پرت دروغای تابلو خودشو مادرشو نمیدید ولی من نگفتم دروغگویی فلانی...مدام هضم میکردم میگفتم اشکال نداره شاید یادش رفته.اون شب افتضاح بود هر حرفی مگویی رو گفت اخرشم گفت همین شرطا هست بدترشم میکنم تا اخر عمرم هست حالا شماها تصمیم بگیرید واسطه من گفت خب گفتی ماتصمیم بگیریم؟گفت نه فلان تو حرف نزن که واسطه کلا قطع امید کرد ازش . گفت همونجا میزنی زیر حرفت قشنگ معلوم بود فرمون دست کس دیگه س این بچه نمیدونه چکار کنه. منم گفتم من با این شرطا نمیتونم رفتم تو اتاق وسیله جمع کنم.همسرمم رفت بیرون . خاله شم بود بهم گفت به خاطر من بمون من صحبت میکنم باهاش جالبه مامانش گفت یه ماه انجام بدید میذاره کنار!!!!عجب چقد این حرفا اشناس بازم هیچی نگفتم.مادرش تو جمع گفت من سه روزه شرطارو دیدم!!!!بعد دو دقیقه بعد گفت حالا شرطا چی بوده بخون!!!!گفتم باشه به خاطر خاله....ولی دیدم اقا کوتاه نیومد شبم خونه نیومد جالب تر اونجاس که اون وسط مادرش یواشکی سوال میکنه تو دفترچه پس انداز نداری؟؟؟!!!!شما بگید منظور این حرف چیه....پسرت اصلا پولی میداد من که سالی یه بار مانتو میگرفتم از هیچی پول جمع میکردم....فرداش خاله ش زنگ زد من نمیتونم کاری کنم مث اینکه همسرم توپیده بود بهش....خودت و خانواده ت تصمیم بگیرید(اینم بگم من اصلا قهر نکرده بودم خودش منو انداخت بیرون اینبارم دیگه حرفی نمونده بود که بمونم)منم رفتم.....هیچ خبری دوباره نشد جالبه هیچ سعی و تلاشی نشد اصن دوستم نداشت حیف من.....تا اینکه یه وکیل زنگ زد پدرم که بیاید اینجا من مشاوره م هستم یه جلسه بذاریم حرف بزنیم فقط خانواده شما باشن ماهم طبق معمول قبول کردیم...خدایی کی کوتاه میاد انقد..رفتیم وکیله حرف زد حرفای مامانشو زد که تو مدیریت کن بساز گفتم طرف یه حداقلی داشته باشه من چیو قبول کنم من که ته بسازم مامانه خود همسرم گفته بود به پدرم مثل من از کجا گیر بیاره گریه میکرد التماس بابام میکرد راس میگه احمق تر ازمنم مگه هست هنوزم که هنوزم گیجم میگم اشکال نداره فلان. باور ندارم چیشده. یا خاله همسرم میگفت کاش تو یه بدی میکردی در حق ما.دیگه شرطارو نشونش دادم وکیلشون انقد عصبانی شد حتی به من گفت تو بی عقلی که امضا کردی حق نداره تعیین کنه خونه بابات نری فلان....خلاصه گفت یه جلسه میذارم تو همسرت بیاین اینجا.کلا حرف همسرم و خانواده ش این بود که من یه کاری کردم که این شرطا مستحقه منه شما بگید ادم هرکاریم بکنه اینا حقه ؟ هی میگفتن ببین کارو به کجا کشوندی اینجوری شده.....جلسه م رفتم مادرشوهرم بیرون نشسته بود گریه میکرد....رفتم تو خیلی کلی و بی دعوا توضیح دادم که یه سری مشکلاتمون اینه ایشون یه سری حرمتارو شکستن فلان و این حرفا همسرم ولی عصبانی بود اقای وکیل گفت اقا این خانوم یه صراحت میگن شمارو دوست دارن شما چی گفت من از اتاق خوابم متنفرم.....من نمیتونم دیگه غر بشنوم....باباشو نمیتونم ببینم چهارچشمه تو زندگی ماست!عجب مادرش خدا شاهده بعد مهمونی یه بار اومد خونه ما با خواهرشوهرم که ببینن غذا چی درست کردم برا دوستام .میومد دور سطل اشغال منو نگاه میکرد. مدام مسخره میکرد تو اسلوموشنی کثیفی جای تابلو خونه منو تعیین میکرد مسخره میکرد روسریت همیشه کجه شنبه یکشنبه پوشیدی(جالبه من از نظر همه همیشه شیک و مرتب بودم!!!وسواس تمیزیم داشت) یا شماره زن داداشاشو میگرفتم به زور میگفت پاک کن چرا خدا داند!!!بعد پدر من هیچ کاری نکرده بود شد بدعالم ، جالبه من اعتراضیم نداشتم سر بهانه گیری اقا منم ریختم بیرون . خلاصه همسرم ادامه داد که میگه من میبرم همش این خانومم برید بارها گفته فکراتو بکن!(کلا متوجه نی من تو دعوا حالا دوتا حرفم بزنم بعد عملی کردم مث تو مگه )و کلا گفت این خانوم دروغگوا وکیل گفت خب شاید شرایطی پیش اومده گفتن به خاطر یه شب چهارسال و ریخت بهم هرچی وصله بود چسبوند ودوباره حرفایی زد که جنسش مردونه نبود مردی که تا دیروز میگفت مادر خوبی میشی گغت من نمیخوام مادر بچه م درغگو باشه....بگه با این خانواده بگرد با اون نگرد.....میدونید وقتی گفت متنفرم گفتم بسه منو نمیخواد یه طرفه فایده نداره ....وکیل بیرونش کرد گفت من گفتم درک متقابل باید باشه یه جورایی فهموند درک نداره همسرت...گفت میتونی باهاش بسازی؟تغییرش بدی؟مث این میمونه که یه غذا سرد شه.....کار سختیه میتونی؟من گفتم من پای حرفای منطقی هستم ارایش صبونه و فلان غر و اینارو هروقتم میگفت گوش میکردم....بازم گفتم بهش بگید یه ماه دیگه طلاقم بده شاید نظرش تغییر کرد....من واقعا رسوندم که جفتمون اشتباهاتی داشتیم....وکیل باهاش حرف زد ولی همسرم گفت نه حرمتا شکسته شده به قول خودش ادامه نمیده..غر شد دلیل طلاق ما....یه سری اشتباهات من داشتم ولی واقعا انقد عجیب نبود....من راضی به هر تغییر منطقی بودم....الانم قراره یه جلسه بذاریم توافق کنیم سر مهر جداشیم....به نظر شما من تلاشمو کردم دوباره سر جلسه مهر با وکیل حرف نزنم؟از طرفی واقعا اعتماد ندارم از مادرش میترسم خیلی ابهام دارن اگر یه درصدم بگه برگرد یه امتیازی باید بده وگرنه واقعا خیلی ریسکه.گرچه هرکی اومد وسط ماجرای ما گفت اره اینا مرموزن...مشاوره م که گفت زندگیه سختی خواهی داشت....به نظر شما من تو جلسه دیگه حرفی نزنم؟واقعا عزت نفسم زیر سوال میره دیگه خسته شدم از این همه بی تعهدی.نمیدونم حالم از خودم بهم میخوره اصن بدی بقیه باورم نمیشه چقد ادم مهرطلب اخه....شرایطمم سخته واقعا....کمکم کنید ممنون میشم نظرتونو در اسرع وقت بگید دوستان خیلی حس تنهایی دارم....ببخشید خیلییییییییی طولانی شد

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 فروردین 03 [ 07:07]
    تاریخ عضویت
    1396-1-29
    نوشته ها
    813
    امتیاز
    25,800
    سطح
    96
    Points: 25,800, Level: 96
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 550
    Overall activity: 94.0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,581

    تشکرشده 2,291 در 742 پست

    Rep Power
    203
    Array
    http://www.hamdardi.net/thread-44297.html

    تا حالا همچین متن تو همی تو همدردی ندیده بودم!!!!!!!!!!!!!

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 خرداد 97 [ 23:09]
    تاریخ عضویت
    1396-6-18
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    1,044
    سطح
    17
    Points: 1,044, Level: 17
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 56
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    43

    تشکرشده 26 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    میبخشید عزیزم من تازه ثبت نام کردم....شاید دلیلش حال خرابمه واقعا سردرگمم.شرمنده م اگه نامرتبه

  4. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 فروردین 03 [ 07:07]
    تاریخ عضویت
    1396-1-29
    نوشته ها
    813
    امتیاز
    25,800
    سطح
    96
    Points: 25,800, Level: 96
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 550
    Overall activity: 94.0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,581

    تشکرشده 2,291 در 742 پست

    Rep Power
    203
    Array
    نامرتب چیه نمیشه خوند

    خلاصه بنویسید

  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 خرداد 97 [ 23:09]
    تاریخ عضویت
    1396-6-18
    نوشته ها
    28
    امتیاز
    1,044
    سطح
    17
    Points: 1,044, Level: 17
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 56
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    43

    تشکرشده 26 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من خواستم مثلا کامل بگم.شرمنده.یه سوال نمیشه پاکش کنم؟

  6. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 بهمن 01 [ 19:08]
    تاریخ عضویت
    1392-5-13
    نوشته ها
    688
    امتیاز
    14,984
    سطح
    79
    Points: 14,984, Level: 79
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 366
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,002

    تشکرشده 1,784 در 580 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    119
    Array
    سلام.

    زياد نوشتن بمعناي كامل نوشتن نيست!

    شما خودتان تمايل پيدا مي كنيد يك بار ديگر متن نوشته شده تان را بخوانيد !

    من تا وسط پستتان خواندم و انتهاي ان را

    دوست عزيز فقط يك سوال :اگر از ديد شما اين مسايل پوچ هستند ، چه مسايلي انقدر مهم هستند كه بواسطه آنها يك زندگي بايد بهم بخورد؟
    بنظر من اين حجم ايثار و مهرطلبي و نديدن نيازها و خواسته هاي خود بسيار عجيب است! حتما پيش مشاور برويد براي خودتان !!!

    نیایش به قصد این نیست که خدا را به برآوردن آرزوهایمان وادارد، بلکه برای آن است که اشتیاق به خدا را در ما برافروزد و ما را به سوی خدا فرا ببرد. دیونوسیوس مجعول می گوید:
    "کسی که در قایقی نشسته و طنابی را که از صخره ای به طرفش پرت شده می گیرد و می کشد، صخره را به طرف خود نمی کشد، بلکه خودش و قایق را به صخره نزدیک تر می کند".
    فریدریش هایلر، نیایش، ص 331


  7. کاربر روبرو از پست مفید مهرااد تشکرکرده است .

    ترنم بهاری (یکشنبه 19 شهریور 96)

  8. #7
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array
    ترنم جان ، اگر می خواهی جواب بگیری و از راهنمایی های سایت بهره مند شوی سعی کن مشکلت را حداکثر در ده یا پانزده خط بنویسی
    پست اول شما بسیار طولانی است و بعید می دونم کاربران بتوانند از مشکل شما سر در بیاورند
    پس لطف کن و اهم مشکلاتت را برایمان بنویس تا آنچه را که می توانیم برایت بنویسیم تا مشکلت برطرف شود

  9. کاربر روبرو از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده است .

    ترنم بهاری (یکشنبه 19 شهریور 96)

  10. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    من موفق شدم مطلبتون را بخونم.

    به گفته دوستان مطالبتون را دسته بندی کنید.

    اشکال کار هم شما و هم همسرتون درگیر همین جزییات شدنه.

    واون هم مسایل پوچی که ارزش پرداختن نداره.

    اما چند نکته در نوشته هاتون بود

    - خانواده ها را سر هر مساله ای درگیر ریز مشکلات خود می کنید.

    - مادر ایشان مشکل عصبی دارد و نیاز به توجه ویژه که در شرح وظایف شما نمی باشد اما اخلاقی بسته به ظرفیت شما جای دوری نمی رود.

    - به ظن خودشان آنها نهایت مهربانی را در حق شما داشته اند و زمانی که مادر ایشان آن سوال را مطرح کرد اول اینکه با شما خیلی احساس نزدیکی و صمیمیت داشته که آن سوال را مطرح کرده اما با توجه به مشکل عصبی که دارد جواب شما واقعا ویران کننده بود.

    هر دو طرف از هیچ ، فاجعه درست کردید هم شما ، هم همسرتان هم خانواده شما هم خانواده ایشان.

    شما از این جهت که مهارت جمع کردن مساله را نداشتید (نه اینکه بگویم خطا کار بوده اید)

    رفتار انفعالی شما در سراسر داستان زندگی تون چهره ای از شما ساخته بود که دیگران بی خبر از آتش زیر خاکستر شما بودند و جواب چکشی شما به مادر همسرتان همه معادلات آنها را به یکباره به هم زد.( سخنم را نشانه تایید برحمایت ها و دخالت های خانواده ایشان در سراسر داستان نبینید نه حمایت های آنها درست بود و نه دخالت هایشان و نه رفتار های انفعالی شما و نه جواب شما به مادر همسرتان)

    نداشتن مهارت گفتگو ، خیلی دیده شد که مجبور بوده اید منظور صحبت هایتان را بازگو کنید . این نمونه توضیحات ناشی از عدم شناخت طرف مقابل و همین طور واضح نبودن ویا نپخته بودن حرف های مارو می رسونه.

    شکی نیست که همسر شما و خانواده ایشان هم مشکلاتی داشته اند و حتی شاید سهم بیشتری هم داشته باشند. اما این رو مطمئن باشید که هم همسرتون و هم خانواده شون از این شرایط به وجود آمده ناراضی هستند و دوست ندارند که زندگی پسرشان به جدایی ختم شود.

    پیشنهاد می کنم فعلا هیچ اقدامی نکنید.
    کمی به خودتان فرصت دهید.

    هنوز صورت مساله میان شما و همسرتان و خانواده ها مشخص نشده چه برسد به اینکه دنبال راه حل بگردید.

    یک دوره مشاوره را به همسرتون پیشنهاد کنید و به ایشان هم بگویید یک فرصت بهم به شما و هم به خودشان بدهند.

    زیر نظر مشاور سعی کنید نقاط ضعف و قوت خودتون را شناسایی کنید.

    نقش ها و وظایف هرکدومتون در قبال همدیگر و خانواده ها تبیین ومشخص شود.

    به مرور هم یک سری مهارت ها رو هم یاد می گیرید.

    اصلا به طلاق فکر هم نکنید.

    زندگی شما پتانسیل بالای برای گرفتن یک نمره عالی دارد.

  11. 3 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    Quality (یکشنبه 19 شهریور 96), ترنم بهاری (یکشنبه 19 شهریور 96), زن ایرانی (یکشنبه 19 شهریور 96)

  12. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 بهمن 01 [ 19:08]
    تاریخ عضویت
    1392-5-13
    نوشته ها
    688
    امتیاز
    14,984
    سطح
    79
    Points: 14,984, Level: 79
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 366
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,002

    تشکرشده 1,784 در 580 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    119
    Array
    سلام ترنم بهاري جان

    بعنوان كسي كه تجربه زندگي متاهلي را ندارد اما با خواندن تعداد قابل توجهي از تاپيكهايي كه همگي تقريبا مشكل يكساني داشتند "وابستگي و دهن بيني همسر " ان هم در همين چندروز دچار بدبيني زيادي شدم و (حتي بدنبال اين بودم كه چطور مي شود در دوران اشنايي متوجه اين خصوصيتها شد )الان واقعا برايم سوال شده كه اين مشكل چقدر قابل رفع شدن هست؟ با دو پستي كه از خانم ها بالهاي صداقت و بي نهايت عزيز خواندم خيلي اميدوار شدم. واقعا براي من در حد اعجاز هستش! حقيقتش براي من اصلا اين رفتارها قابل تحمل نيستند. من مشتاقانه تاپيكت را دنبال مي كنم و اميدوارم اين اعجاز را در مشاوره گرفتن و كاربردي كردن آنها در تاپيك شما ببينم!


    ببينم چه مي كني، برايت ارزوي موفقيت دارم ، براي اينكه پستم خيلي حالت اسپم پيدا نكند چيزي كه الان هست در حقيقت
    اينكه توجه داشته باش در طول بيست و چهار ساعت فقط سه پست مي تواني ارسال كني، اگر مي خواهي مدير محترم همدردي شما را راهنمايي كنند مي تواني مشترك انجمن ازاد بشي

    بدرود

    نیایش به قصد این نیست که خدا را به برآوردن آرزوهایمان وادارد، بلکه برای آن است که اشتیاق به خدا را در ما برافروزد و ما را به سوی خدا فرا ببرد. دیونوسیوس مجعول می گوید:
    "کسی که در قایقی نشسته و طنابی را که از صخره ای به طرفش پرت شده می گیرد و می کشد، صخره را به طرف خود نمی کشد، بلکه خودش و قایق را به صخره نزدیک تر می کند".
    فریدریش هایلر، نیایش، ص 331


  13. کاربر روبرو از پست مفید مهرااد تشکرکرده است .

    ترنم بهاری (یکشنبه 19 شهریور 96)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. احساس ترس و زندگی پوچ
    توسط alireza45 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: شنبه 29 خرداد 95, 03:08
  2. اصلا دلم نمیاد واسه نامزدم پول خرج کنم
    توسط مینا 66 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 25 بهمن 94, 12:23
  3. شوهرم بیکارشده هیچ پولی نداریم
    توسط مرمر تنها در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 05 اسفند 92, 12:55
  4. باخت پول
    توسط Vampier در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: جمعه 25 مرداد 92, 19:08
  5. پوچی
    توسط memul در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: شنبه 25 دی 89, 04:01

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.