سلام
من 34سالمه ویه دختر20ماهه دارم چندین ماهه که حس خیلی بدی به خودم دارم وفکرمیکنم مادرخیلی بدی هستم علتش هم کنترل نکردن خشمم دربرابر دخترم هست امروز یه رفتاربی نهایت حیوانی ووحشیانه باهاش کردم که باعث شد حالم ازخودم بهم بخوره برای خودم واقعا متاسفم من لیاقت مادرشدن وداشتن همچین دختری رو نداشتم
بزرگترین وتنهاترین مشکل من بادخترم غذانخوردنش هست نمیدونم ازاول چه رفتاراشتباهی انجام دادم که برابرقاشق وغذاخوردن اینقدرمقاومت داره عصبانیت من دادزدن هام همه بخاطر غذانخوردنش هست وگرنه دربرابرکارهای دیگه اش اصلا عصبی نمیشم امروز ازصبح حالم خوب نبودباشوهرمم بحث داشتم سرگیجه ام داشتم موقع غذادادن به دخترم یه وحشی به تمام معنا شدم هم فحشش دادم وآرزوی مرگشو کردم هم دیدم نمیخوره خوابوندمش کف اتاق وبه زور دوتاقاشق غذا کردم دهنش طفلی بچم عق زد وتوگلوش گیر کرد ولی من مثل یه آشغال بی عاطفه به همون حال ولش کردم رفتم سراغ تلفن بعددیدم نه بچه حالش واقعا بده رفتم بغلش کرد گریه میکردم وبهش میگفتم ببخشید ولی حال دخترم بد بود وهمینطورعق میزد وبالامیاورد دارم باگریه مینویسم ازخودم متنفرم حیف اسم مادر که روی من گذاشته بشه
دخترم خیلی خوبه داشتم فکرمیکردم هیچ آزاری نداشته نه زردی گرفت نه تاحالا تب کرده نه مریضی شدیدی گرفته نه سردندون هاش اذیتم کرده تنها اذیتش غذانخوردنش هست که من بیشعور طاقت این یه موردم ندارم ازخودم بدم میاد خیلی بدم میاد
وقتی میریم مهمونی بیرون باهاش خوب رفتارمیکنم خوب حرف میزنم ولی توخونه که تنها هستیم اونطوری نیستم باعث میشه وقتی توجمعی هستم حس بدی به خودم داشته باشم فکرکنم دورو ومتظاهرم
فکرمیکنم همه مادرهای بهتری هستن نسبت به من
خودم ازبچگی رابطه خوبی یامادرم نداشتم دهمیشه همه ترسم این بودکه دخترداربشم واون رابطه مادرودختری بدی که بین من ومادرم بود دوباره تکرار بشه ولی دقیقا دارم کارهای مادرمو میکنم من هیچوقت محبت مادرمو باورنداشتم وواقعی نمیدونستم علتش هم این بودکه مادرم وقتی مطابق میلش رفتارنمیکردیم یاخطایی ازمون سرمیزد درنهایت بی رحمی هرحرفی میزدومارو خرد میکرد همه خشمش که خالی میشد بعدمحبت مادرانه اش گل میکرد که دیگه فایده نداشت یادمه 1روزبعدازظهرتابستون مادرم خواب بودمن بابرادرم بازی میکردم وخیلی خیلی میخندیدم مادرمو ازخواب پروندم ومادرم عصبانی شد وماشین برادرم جلوش بود پرت کردتوصورت من پیشونی ام شکست هنوز جاش هست همیشه میگفتم چطوردلش اومد اونکارو بامن بکنه ولی انگار خودمم دارم میشم یکی لنگه مادرم
کمکم کنید چکارکنم؟من نمیخوام مادربدی باشم نمیخوام روح وروان دخترم مثل خودم داغون باشه درآینده ولی ناخواسته دارم اینکارو میکنم حالم ازخودم بهم میخوره
علاقه مندی ها (Bookmarks)