سلام
دختری ۲۴ ساله هستم با ظاهری امروزی وضع مالی متوسط
فرزند بزرگ خانواده (یک خواهر کوچکتر دارم) با خانوادم خیلی دوست هستم تمام مشکلاتم رو باهاشون در میون میذارم مگر دردایی که شنیدنش باعث رنجششون باشه چهرم از نظر بقیه جذابه و از این نظر تحسین میشم دیپلمم رو که گرفتم همزمان با پیش دانشگاهیم اخرین ترم های آیلتس زبان انگلیسی رو میگذروندم که تصمیم گرفتم دانشگاه نرم و زبانمو ادامه بدم... این خلاصه ای اطلاعات زندگیه من.
من دوم دبیرستان بودم تا اون سال هیچ موقع حتی به پسرها نگاهم نمیکردم میترسیدم ازشون تا اینکه تحت تاثیر حرفای دخترای فامیل و همکلاسیام قرار گرفتمو به اصرار یکی از دوستانم با یه آقا پسری اشنا شدم...ایشون ۲۲ سالشون بود اون موقع... فقط یک بار تو راه مدرسه دیدمشون حدود ۳ هفته از اشناییمون گذشت و ایشون هرروز از عشقشون بمن میگفتنو اینکه قصد ازدواج دارن...منم ک تو بدترین شرایط سنی بودم و کلا ادم خیلی ساده ای هستم باورم شد...یک روز ک پدرم فهمیده بود با کسی در ارتباطم گوشیم رو گرفت و همه چیز لو رفت و من که رو حرفای اون پسر حساب باز کرده بودم گفتم قصدمون ازدواجه...مادرم با اون پسر صحبت کرد گفته بود ک پدر مادرم عسلویه هستن برای کار بابام و من فقط ی خاله دارم تو تهران ک اگر ایشون دخترتونو بپسندن اوکیه فقط اجازه بدید چند سری باهم بیرون بریم ک مادرم گفت برای شناخت باهم بیرون برید من و خانوادم خیلی ادم های ساده ای هستیم حرفای مردم رو باور میکنیم و فکر میکنیم همه مثل خودمونن... دو سه بار با این اقا بیرون رفتم و خداروشکر مادرم دورادور تعقیبمون میکرد از دفعه چهارم ب بعد این اقا اصرار داشت ک بریم خونه ی خالم ک ببینتت... منم کلا دختر فوق العاده ترسویی هستم یکی دوبار تفره رفتم دفعه سوم بدون اینکه بمن بگه منو داره کجا میبره دم ی خونه وایساد و گفت اینجا خونه ی خالمه بریم بالا من وحشت کرده بودم زدم زیر گریه و به هر طریقی بود وادارش کردم منو برگردونه خونه...انتخابات سال ۸۸ بود پیامک ها کلا قطع بود هرچی بهش زنگ میزدم جوابی نمیداد فرداس پسفرداس...هیچ جوابی نمیداد... من بدترین حال زندگیمو تجربه میکردم افت شدید تو درسام شب گریه های ممتد افسردگی حاد روانپزشک... خلاصه چهار ماه گذشت بی خبر از همه چی...شوکه بودم تا اینکه ی شب زنگ زد وگفت فردا ساعت ده سر خیابونتون باش و قطع کرد...با بهت تموم و تعقیب دورادور مادرم رفتم سر قرار تا دیدمش بغضم ترکید میخواستم جواب هزاران سوال تو ذهنمو ازش بپرسم ولی شروع کرد گفتن این حرفا...گفت تو دختر خوبی هستی خونواده داری دلم برات سوخت باید میرفتم من عاشقت نبودم... من و چن نفر دیگه ی گروهیم ک برای ی نفر ب اسم خاله کار میکنیم با دخترا قرار ازدواج میذاریمو میکشیمشون پیش این خانم و پولمونو میگیریم حالا یا ساقی مواد میشن یا میفرستنشون دوبی و... اینارو گفت و رفت من افسرده بودم و هی از خدا میپرسیدم چرا برای من باید این اتفاق بیفته... روزا میگذشتن حالم همونجوری خراب بود...دوسال گذشت تو راه اموزشگاه فهمیدم ک ب برادر دوستم حس دارم...ولی اون نداشت یکم ک گذشت رابطه مون برقرار شد اوایل بی حس بود ولی کمکم علاقه مند شد بهم...اوایل قصدی تو رابطمون نبود ولی با گذشت زمان جدی شد پسر خوبی بود ولی مشکلش ابن بود ک همسن بودیمو اون دو سال سربازیش مونده بود چهار سال دانشگاهش... بی پولی بی کاری خانوادش هم کمکش نمیکردن سه سال گدشت من خواستگارای خیلی خوبی داشتم ولی بخاطر شهاب رد میکردم تا بلخره ی روزی بهم برسیم رفتم سر کار حتی خرج دوستیمونم ی موقع هایی من میدادم... بهم گفت یک سال دیگه بهم وقت بده میام جلو ولی یک سال گذشت ن تنها کاری نکرد مشروط هم شد... بهشگفتم تو قول دادی من از طرف خانوادم تو فشارم نمیذارن بیام بیرون دو ماه دیگه هم گدشت و کاری نکرد تا دوازده ظهر میخوابید و بلند میشد میگفت کار نیست کدوم کاری ساعت کاریش دوازده ظهر شروع میشه...هیچ کاری نکرد برای داشتنم فک میکرد تا اخر عمرم پاش وامیسم ولی ابروم تو فامیل و همسایه و اشنا داشت میرفت ازم فرصت گرفت و ب قولش عمل نکرد...تصمیم ب جدایی گرفتیم بعد رفتنم خیلی داغون شد منم شدم ولی چاره ای نبود هیچ کاری نمیکرد...باز تنهایی و افسردگیاین بار ناامید تر از قبل... چند ماه بعد خانواده خالم دوستِ پسرشونو معرفی کردنو گفتن یبار نزدیک خونه ی ما دیدتت عاشقت شده میخواد بیاد خواستگاری...منم گفتم شاید قسمتم اینه ...قبول کردم بیان خواستگاری ظاهرا پسر موجه و خوبی بود همه تاییدش میکردن خالم اینا میگفتن این پسر فرشته س لنگه نداره پدرم رفت تحقیق همه همینو گفتن قرار شد یک جلسه برای شناخت بریم بیرون رفتیم بیرون این پسر واقعا عجیب بود بد دل شکاک منو برد بیابون های بهشت زهرا اون وقت شب تو زمستون وحشت کرده بودم گریه میکردم تنها بودیم تو ماشین فقط دیدم ی موتور دو ترکه پشتمون دارن زاغ سیاه مارو چوب میزنن بهش گفتم تورو خدا برو اینا برای ما وایسادن برگشت دیدشون خودشم ترسید منو رسوند دم خونمون ی چک داد بهم گفت برو برا خودت حلقه نشون بخر بنداز دستت همه بدونن مال منی...خیلی این رفتاراش عجیب بود گفتم مگه من بیوه زنم یا مطلقم ک این کارو کنم اومدم و با پدر مادرم صحبت کردم جریانو تعریف کردم و جواب رد دادیم... سه سال گدشت اردیبهشت امسال بود ک همون شاهزاده بر اسب سفید اومد سراغم همونی بود ک تو رویاهام بهس فکر میکردم...باورم نمیشد هرروز خدارو بابت بودنش شکر میکردم برای ازدواج سه هفته با هم بودیم...سه هفته ی رویایی و بی نهایت خاطره انگیز اومدن خواستگاریم...همه چیز اوکی بود دقیقا عین لیلی و مجنون بودیم... فردای خواستگاری یهو همه چیز زیرو رو شد...پدرشون ایرادای خاله زنکی گرفتن..گفتن خانواده ی عروس ما باید خیلی راحت باشن شب بله برون نباید حجاب داشته باشن من گفتم اخه منی ک عمه هام شوهراسون سپاهی هستن چجوری بگم بی حجاب باشن؟ اصلا مگه زندگیه مشترک ب این چیزاس؟ همین باعث شروع ی بحث شدید شد بین من و اون اقا گفتم پدرت بهونه اورده اینا دلیل نمیشه ولی بجای اینکه جواب منو بده شروع کرد ب داد و بیداد توی ماشین و من فقط سکوت کرده بودم همچنان ادامه میداد زد کنار ک ابمیوه بگیره گفتم نمیخورم بازصداشو برد بالا ک من گفتم حالم خوب نیس یا منو ببر خونه یا بذار خودم برم گفت وایسا حرفامو بشنو بعد هر جا خواستی برو ولی حرف نمیزد داد و بیداد میکرد منم فشارم ب قدری پایین بود ک نمیتونستم رو پا وایسم...از ماشین پیاده شدمو رفتم دنبالم اومد بگیرتم هلم داد افتادم رو زمین داد میزد سرم کتکم زد لباسام پاره شد تو خیابون از حال رفتم منو برد بیمارستان سرم و امپول زدم خودش ب علط کردن افتاده بود ولی واقعا نمیتونستم ب زندگیی فکر کنم ک ممکنه هر شب کتک بخورم چون طرفم تعادل روانی نداره...... باورم نمیشد مرد ارزوهام یه شبه زیرو رو شه.. فک میکردم این همه سختی کشیدم تا ب کسی ک تو ارزوهام بوده برسم...ولی این بارم ب جدایی ختم شد ی جداییه خیلی تلخ بعد از دوماه پیام داد گفت دیگه بعد تو نتونستم زندگی کنم خونه ی جدا گرفتم خاطرات داره دیوونم میکنه...ولی برنگشتم چون اون روز من ازش کتک خوردم و تموم ارزوهامو دلم و همه ی باورام شکستن... شاید تو دلم هنوزم دوسش داشته باشم چون مرد ارزوهام بود ولی برگشتن ممکن نبود... میدونم این داستان دراماتیک زندگیم بی نهایت طولانیو غمگینه ولی ازتون میخوام کمکم کنید تنهایی داره داغونم میکنه نمیتونم ب کسی اعتماد کنم چون اکثرا انتظار جنسی دارن و من اصلا اهلش نیستم...در حال حاضرم خواستگار مناسب ندارم ولی واقعا ناامید شدم و ب خودم سرکوفت میزنم ک هم سنام همه بچه دارن با خودم میگم شاید طلسم شدم یا شاید قسمتم نیست با کسی باشم یا حتی ازدواج کنم خیلی حال بدی دارم چهار بار شکست عذاب اوره کار هرروزم شده مرور گذشته... لطفا کمکم کنید حالم غیر قابل تحمله
علاقه مندی ها (Bookmarks)