به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 22 دی 96 [ 08:43]
    تاریخ عضویت
    1396-6-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    160
    سطح
    3
    Points: 160, Level: 3
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    Tavajoh بخاطر شکست های عاطفی افسرده و به شدت تنها هستم

    سلام
    دختری ۲۴ ساله هستم با ظاهری امروزی وضع مالی متوسط
    فرزند بزرگ خانواده (یک خواهر کوچکتر دارم) با خانوادم خیلی دوست هستم تمام مشکلاتم رو باهاشون در میون میذارم مگر دردایی که شنیدنش باعث رنجششون باشه چهرم از نظر بقیه جذابه و از این نظر تحسین میشم دیپلمم رو که گرفتم همزمان با پیش دانشگاهیم اخرین ترم های آیلتس زبان انگلیسی رو میگذروندم که تصمیم گرفتم دانشگاه نرم و زبانمو ادامه بدم... این خلاصه ای اطلاعات زندگیه من.
    من دوم دبیرستان بودم تا اون سال هیچ موقع حتی به پسرها نگاهم نمیکردم میترسیدم ازشون تا اینکه تحت تاثیر حرفای دخترای فامیل و همکلاسیام قرار گرفتمو به اصرار یکی از دوستانم با یه آقا پسری اشنا شدم...ایشون ۲۲ سالشون بود اون موقع... فقط یک بار تو راه مدرسه دیدمشون حدود ۳ هفته از اشناییمون گذشت و ایشون هرروز از عشقشون بمن میگفتنو اینکه قصد ازدواج دارن...منم ک تو بدترین شرایط سنی بودم و کلا ادم خیلی ساده ای هستم باورم شد...یک روز ک پدرم فهمیده بود با کسی در ارتباطم گوشیم رو گرفت و همه چیز لو رفت و من که رو حرفای اون پسر حساب باز کرده بودم گفتم قصدمون ازدواجه...مادرم با اون پسر صحبت کرد گفته بود ک پدر مادرم عسلویه هستن برای کار بابام و من فقط ی خاله دارم تو تهران ک اگر ایشون دخترتونو بپسندن اوکیه فقط اجازه بدید چند سری باهم بیرون بریم ک مادرم گفت برای شناخت باهم بیرون برید من و خانوادم خیلی ادم های ساده ای هستیم حرفای مردم رو باور میکنیم و فکر میکنیم همه مثل خودمونن... دو سه بار با این اقا بیرون رفتم و خداروشکر مادرم دورادور تعقیبمون میکرد از دفعه چهارم ب بعد این اقا اصرار داشت ک بریم خونه ی خالم ک ببینتت... منم کلا دختر فوق العاده ترسویی هستم یکی دوبار تفره رفتم دفعه سوم بدون اینکه بمن بگه منو داره کجا میبره دم ی خونه وایساد و گفت اینجا خونه ی خالمه بریم بالا من وحشت کرده بودم زدم زیر گریه و به هر طریقی بود وادارش کردم منو برگردونه خونه...انتخابات سال ۸۸ بود پیامک ها کلا قطع بود هرچی بهش زنگ میزدم جوابی نمیداد فرداس پسفرداس...هیچ جوابی نمیداد... من بدترین حال زندگیمو تجربه میکردم افت شدید تو درسام شب گریه های ممتد افسردگی حاد روانپزشک... خلاصه چهار ماه گذشت بی خبر از همه چی...شوکه بودم تا اینکه ی شب زنگ زد وگفت فردا ساعت ده سر خیابونتون باش و قطع کرد...با بهت تموم و تعقیب دورادور مادرم رفتم سر قرار تا دیدمش بغضم ترکید میخواستم جواب هزاران سوال تو ذهنمو ازش بپرسم ولی شروع کرد گفتن این حرفا...گفت تو دختر خوبی هستی خونواده داری دلم برات سوخت باید میرفتم من عاشقت نبودم... من و چن نفر دیگه ی گروهیم ک برای ی نفر ب اسم خاله کار میکنیم با دخترا قرار ازدواج میذاریمو میکشیمشون پیش این خانم و پولمونو میگیریم حالا یا ساقی مواد میشن یا میفرستنشون دوبی و... اینارو گفت و رفت من افسرده بودم و هی از خدا میپرسیدم چرا برای من باید این اتفاق بیفته... روزا میگذشتن حالم همونجوری خراب بود...دوسال گذشت تو راه اموزشگاه فهمیدم ک ب برادر دوستم حس دارم...ولی اون نداشت یکم ک گذشت رابطه مون برقرار شد اوایل بی حس بود ولی کمکم علاقه مند شد بهم...اوایل قصدی تو رابطمون نبود ولی با گذشت زمان جدی شد پسر خوبی بود ولی مشکلش ابن بود ک همسن بودیمو اون دو سال سربازیش مونده بود چهار سال دانشگاهش... بی پولی بی کاری خانوادش هم کمکش نمیکردن سه سال گدشت من خواستگارای خیلی خوبی داشتم ولی بخاطر شهاب رد میکردم تا بلخره ی روزی بهم برسیم رفتم سر کار حتی خرج دوستیمونم ی موقع هایی من میدادم... بهم گفت یک سال دیگه بهم وقت بده میام جلو ولی یک سال گذشت ن تنها کاری نکرد مشروط هم شد... بهشگفتم تو قول دادی من از طرف خانوادم تو فشارم نمیذارن بیام بیرون دو ماه دیگه هم گدشت و کاری نکرد تا دوازده ظهر میخوابید و بلند میشد میگفت کار نیست کدوم کاری ساعت کاریش دوازده ظهر شروع میشه...هیچ کاری نکرد برای داشتنم فک میکرد تا اخر عمرم پاش وامیسم ولی ابروم تو فامیل و همسایه و اشنا داشت میرفت ازم فرصت گرفت و ب قولش عمل نکرد...تصمیم ب جدایی گرفتیم بعد رفتنم خیلی داغون شد منم شدم ولی چاره ای نبود هیچ کاری نمیکرد...باز تنهایی و افسردگیاین بار ناامید تر از قبل..‌‌. چند ماه بعد خانواده خالم دوستِ پسرشونو معرفی کردنو گفتن یبار نزدیک خونه ی ما دیدتت عاشقت شده میخواد بیاد خواستگاری...منم گفتم شاید قسمتم اینه ...قبول کردم بیان خواستگاری ظاهرا پسر موجه و خوبی بود همه تاییدش میکردن خالم اینا میگفتن این پسر فرشته س لنگه نداره پدرم رفت تحقیق همه همینو گفتن قرار شد یک جلسه برای شناخت بریم بیرون رفتیم بیرون این پسر واقعا عجیب بود بد دل شکاک منو برد بیابون های بهشت زهرا اون وقت شب تو زمستون وحشت کرده بودم گریه میکردم تنها بودیم تو ماشین فقط دیدم ی موتور دو ترکه پشتمون دارن زاغ سیاه مارو چوب میزنن بهش گفتم تورو خدا برو اینا برای ما وایسادن برگشت دیدشون خودشم ترسید منو رسوند دم خونمون ی چک داد بهم گفت برو برا خودت حلقه نشون بخر بنداز دستت همه بدونن مال منی...خیلی این رفتاراش عجیب بود گفتم مگه من بیوه زنم یا مطلقم ک این کارو کنم اومدم و با پدر مادرم صحبت کردم جریانو تعریف کردم و جواب رد دادیم... سه سال گدشت اردیبهشت امسال بود ک همون شاهزاده بر اسب سفید اومد سراغم همونی بود ک تو رویاهام بهس فکر میکردم...باورم نمیشد هرروز خدارو بابت بودنش شکر میکردم برای ازدواج سه هفته با هم بودیم...سه هفته ی رویایی و بی نهایت خاطره انگیز اومدن خواستگاریم...همه چیز اوکی بود دقیقا عین لیلی و مجنون بودیم... فردای خواستگاری یهو همه چیز زیرو رو شد...پدرشون ایرادای خاله زنکی گرفتن..گفتن خانواده ی عروس ما باید خیلی راحت باشن شب بله برون نباید حجاب داشته باشن من گفتم اخه منی ک عمه هام شوهراسون سپاهی هستن چجوری بگم بی حجاب باشن؟ اصلا مگه زندگیه مشترک ب این چیزاس؟ همین باعث شروع ی بحث شدید شد بین من و اون اقا گفتم پدرت بهونه اورده اینا دلیل نمیشه ولی بجای اینکه جواب منو بده شروع کرد ب داد و بیداد توی ماشین و من فقط سکوت کرده بودم همچنان ادامه میداد زد کنار ک ابمیوه بگیره گفتم نمیخورم بازصداشو برد بالا ک من گفتم حالم خوب نیس یا منو ببر خونه یا بذار خودم برم گفت وایسا حرفامو بشنو بعد هر جا خواستی برو ولی حرف نمیزد داد و بیداد میکرد منم فشارم ب قدری پایین بود ک نمیتونستم رو پا وایسم...از ماشین پیاده شدمو رفتم دنبالم اومد بگیرتم هلم داد افتادم رو زمین داد میزد سرم کتکم زد لباسام پاره شد تو خیابون از حال رفتم منو برد بیمارستان سرم و امپول زدم خودش ب علط کردن افتاده بود ولی واقعا نمیتونستم ب زندگیی فکر کنم ک ممکنه هر شب کتک بخورم چون طرفم تعادل روانی نداره...... باورم نمیشد مرد ارزوهام یه شبه زیرو رو شه.. فک میکردم این همه سختی کشیدم تا ب کسی ک تو ارزوهام بوده برسم...ولی این بارم ب جدایی ختم شد ی جداییه خیلی تلخ بعد از دوماه پیام داد گفت دیگه بعد تو نتونستم زندگی کنم خونه ی جدا گرفتم خاطرات داره دیوونم میکنه...ولی برنگشتم چون اون روز من ازش کتک خوردم و تموم ارزوهامو دلم و همه ی باورام شکستن... شاید تو دلم هنوزم دوسش داشته باشم چون مرد ارزوهام بود ولی برگشتن ممکن نبود... میدونم این داستان دراماتیک زندگیم بی نهایت طولانیو غمگینه ولی ازتون میخوام کمکم کنید تنهایی داره داغونم میکنه نمیتونم ب کسی اعتماد کنم چون اکثرا انتظار جنسی دارن و من اصلا اهلش نیستم...در حال حاضرم خواستگار مناسب ندارم ولی واقعا ناامید شدم و ب خودم سرکوفت میزنم ک هم سنام همه بچه دارن با خودم میگم شاید طلسم شدم یا شاید قسمتم نیست با کسی باشم یا حتی ازدواج کنم خیلی حال بدی دارم چهار بار شکست عذاب اوره کار هرروزم شده مرور گذشته... لطفا کمکم کنید حالم غیر قابل تحمله

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 22 دی 96 [ 08:43]
    تاریخ عضویت
    1396-6-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    160
    سطح
    3
    Points: 160, Level: 3
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    دوستان من واقعا شرایط بدی دارم لطفا کمکم کنید دائم تنهام خونه نشین شدم حتی نمیتونم سر کار برم دائم افتادم یه گوشه وضعیتم خیلی بده

  3. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 آبان 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-1-31
    نوشته ها
    537
    امتیاز
    8,891
    سطح
    63
    Points: 8,891, Level: 63
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,224

    تشکرشده 1,090 در 430 پست

    Rep Power
    85
    Array
    هلن جان 24 سال سنی نیست که شما به خاطر تنهایی و نداشتن کسی و خواستگار غصه بخوری و نا امید باشی .
    شما یه مشکل بزرگی داری اونم اینکه در عرض مدت خیلی کوتاهی شاید چند روز به دیگران اعتماد میکنی و عاشقشون میشی ینی روند شناخت و اشنایی رو طی نمیکنی یهو وارد فاز احساسات میشی. شما اگر بخوای ازدواج هم بکنی باید چند وقت ارتباط داشته باشی تا بشناسی و این ارتباط واسه ی شناختن دوطرفه و خوانواده هاشون که اگر دیدین جور نیستین تموم شه . اینکه حالا به هر دلیلی با هم جور نبودین و بهم خورد که شوکه شدن نداره و اسمش شکست عشقی نیست .

    بهتره شروع کنی و یه تغییراتی تو خودت بدی . اینکه سر کار بری خیلی خوبه . اونجا میتونی فرصت های بیشتر و بهتری واسه اشنایی با افراد داشته باشی و اینو بدون هر اشنایی لزوما به نتیجه ازدواج ختم نمیشه و ممکنه شما تو زندگیت با افراد مختلفی برای ازدواج اشنا شی ولی با هم به تفاهم نرسین پس ظرفیتت رو بالا ببر و عشقو هیجان کاذبو بذار واسه بعد از ازدواج
    همیشه لبخند بزن......
    برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید را باز گرداند....
    گاهی قوسی کوچک میتواند معماری یک سازه را عوض کند..


  4. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 مرداد 98 [ 00:30]
    تاریخ عضویت
    1396-6-04
    نوشته ها
    200
    امتیاز
    4,103
    سطح
    40
    Points: 4,103, Level: 40
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registeredTagger Second Class
    تشکرها
    244

    تشکرشده 259 در 139 پست

    Rep Power
    40
    Array
    کی گفته هم سن های تو همه بچه دارن ، من 26 سالمه ولی هنوز ازدواج نکردم.
    اشتباهات خودتو چرا میندازی گردن سرنوشت و روزگار و .....
    طلسم دیگه چه صیغه ایه آخه.
    ولی فعلا پیشنهاد خاصی ندارم برات ، فقط میتونم چند تا توصیه کنم ، اول پاشو برو باشگاه ، بعد هم کتاب چهاراثر از فلورانس اسکاول شین رو بخون ، منم یه روزی مثل تو بودم ولی با انجام دادن این دو تا کار که گفتم دقیقا از این رو به اون رو شدم.
    نشستی خونه زانوی غم بغل گرفتی که چی ، خیال کردی کسی به فکرت و دلش به حالت میسوزه؟ نه عزیزم تا خودت بلند نشی و به فکر نباشی ، هیچکس برات کاری نمیکنه. تا خودت نخوای هیچ اتفاقای نمیفته.
    فکرتو بردار از رو ازدواج ، همه زندگیت از دبیرستان تا الان شده ازدواج ازدواج ازدواج ، مگه زندگی همش ازدواجه ، یعنی هیچ هدفی نداری تو زندگی؟
    نمیدونم این جمله از کیه ولی میگه : قوی کسی است که نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند.
    راستی اصلا هدفت از ازدواج کردن چیه؟ خیال میکنی چی الان کم داری که با ازدواج بهش میرسی؟ نیاز عاطفی ، روحی ، جنسی به جنس مخالف ، نیاز به همراه ، کسی که بهت محبت کنه و تو بهش محبت کنی.
    خب همه مردم همچین نیازهایی دارن ولی همه چی به وقت خودش باید اتفاق بیفته ، نه به زور.
    بزار خدا برای زندگی و ازدواجت تصمیم بگیره.
    تا زمانی که همه هم و غمت ازدواج باشه ، حال و روزت بهتر نخواهد شد که بدتر میشه.

  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 22 دی 96 [ 08:43]
    تاریخ عضویت
    1396-6-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    160
    سطح
    3
    Points: 160, Level: 3
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    حرفاتون کاملا صحیحه ولی من به شدت احساس خلا عاطفی دارم چون دائم تو خونه تنها هستم احتیاج به یک همدم یا تکیه گاه دارم من باید عشق باشه تو زندگیم تا بتونم ادامه بدم خیلی دلمرده شدم از ی طرفم اعتمادم از بین رفته سردرگمم بین این احساسات متضاد دنبال کار هستم و برای خودم هدف گذاشتم که بعد از مدتی کار کردن از ایران برم ولی برای از الان تا اون موقعم هدفی ندارم و چون خیلی احساساتی هستم و تنها واقعا وجود یک همدم رو تو زندگیم کم دارم الان فکر ازدواج نیستم زیاد ولی اینکه یه نفر و داشته باشم ک منو برای خودم بخواد و مث دوتا رفیق باشیم خیلی ارومم میکنه و من تو این آرامش میتونم به همه چیز برسم متاسفانه الان ک این ارامشو ندارم درگیر استرس و تشویش و نگرانیم

  6. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 مرداد 98 [ 00:30]
    تاریخ عضویت
    1396-6-04
    نوشته ها
    200
    امتیاز
    4,103
    سطح
    40
    Points: 4,103, Level: 40
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registeredTagger Second Class
    تشکرها
    244

    تشکرشده 259 در 139 پست

    Rep Power
    40
    Array
    همه تو سن تو همچین حالی دارن و با بالارفتن سن این نیاز به همدم و عشق و پر کردن خلا و..... شدت پیدا میکنه.
    باور کن این چیزایی که گفتی منم از عمق وجودم بهش نیاز دارم ، منم مثل تو شکست های پی در پی داشتم.ولی یه جایی به بعد دیگه بیخیال شدم. مطمئن باش تا زمانی که مجردی و احساس تنهایی میکنی این حس تنهایی با ازدواج پر نمیشه عزیزم.
    نمیدونم چقدر اهل مطالعه هستی ولی بهت توصیه میکنم یکم بیشتر در مورد این چند تا موردی که میگم مطالعه کنی حالت بهتر میشه ، منم اینطوری حال خودمو خوب کردم. روز به روز هم بهتر میشم.
    در مورد عزت نفس ، اعتماد به نفس ، خود دوستی ، مهرطلبی ، شکر گزاری یه جست و جو کن و بخون. خیلی چیزا متوجه میشی و به اشتباهات خودت پی میبری.
    نوشته هاتو که میخونم انگار خودم نوشتم.
    راستی باشگاه حتما برو .تاثیر خیلی مهمی تو روحیه و تقویت اعتماد به نفس داره . من با ورزش کردن اعتماد به نفسم رو از صفر به صد رسوندم.

  7. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 22 دی 96 [ 08:43]
    تاریخ عضویت
    1396-6-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    160
    سطح
    3
    Points: 160, Level: 3
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    ممنونم ازت دوست عزیزم خوشحالم که باهاتون آشنا شدم من بخاطر شغلم که البته الان چند ماهیه به علت خستگی فعلا کار نمیکنم باید مطالعم زیاد باشه و خداروشکر اکثر تایم روزانم و با مطالعه میگذرونم تا حدودی به خودم مسلط شدم ولی هنوز مشکل دارم امیدوارم زودتر از این حالت ها خارج شم چون من اصلا گوشه گیری و انزوا رو نمیتونم تحمل کنم سعی میکنم باشگاه ثبت نام کنم و والیبالی ک قبلا کار میکردم و ادامه بدم ... ممنون از لطفتون

  8. کاربر روبرو از پست مفید Helennn تشکرکرده است .

    Happy.girl.69 (چهارشنبه 08 شهریور 96)

  9. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 آذر 98 [ 04:38]
    تاریخ عضویت
    1391-4-21
    نوشته ها
    212
    امتیاز
    9,762
    سطح
    66
    Points: 9,762, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 288
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    392

    تشکرشده 451 در 164 پست

    حالت من
    Khejalati
    Rep Power
    55
    Array
    سلام
    واقعا باورش برام سخته ادمی تو این سن این قدر مشکلات واسش پیش بیاد و بتونه تحمل کنه

    این زمونه انقدر بد شده که دیگه راحت نمیشه به کسی اعتماد کرد و بهش دل بست

    خوده من چند سال بود که داشتم به دختر مورد علاقم فکر میکردم

    وقتی یه شک بزرگ تو زندگیم افتاد با کمک دوستم از جایی استعلام گرفتیم باورم نمیشد که چند سال پیش ازدواج کرده
    کسی که همه زندگیم بود
    انقدر دوسش داشتم که تموم نوشته ها و عکس ها و اهنگ هایی که تو مدت دوستیمون که تو وبلاگش میذاشت و تو لپ تاپم ذخیره کرده بودم
    اهنگ هایی که همیشه باهام بودن و با یادشون زندگی میکردم
    اون شبی که فهمیدم ازدواج کرده انقدر عصبانی و بی قرار بودم که نفهمیدم چطوری لپ تاپ و از پنجره پرت کردم تو حیاط
    کلی از اطلاعات و نقشه های شرکت هم از بین رفت

    منی که ادم ارومی بودم تا چند داغون و بی قرار بودم
    تنها کسی که با حرفاش تونست ارومم کنه مادرم بود
    همیشه مادرم بهترین دوست و همدم زندگی من بوده

    شما هم سعی کنید به مادرتون مثل یه دوست نگاه کنید و بیشتر باهاش باشید
    خیلی از چیز هایی که اونا میبینن و ما نمیبینیم

    به نظر من تا مدتی اصلا با جنس مخالف حتی اگه قصد شون ازدواج باشه رابطه ای نداشته باشید

    اگه امکانش واستون هست به یک روانشناس خوب پیدا کنید و چند بار بهش مراجعه کنید تا از این حال و هوا بیرون بیایید
    و اینکه سعی کنید به چند روانشناس مراجعه نکنید

    سعی کنید تنها برید تا بتونید حرفاتون و راحت بهش بگید
    خوده من چند بار امتحان کردم و جواب خوبی هم گرفتم

    همه چی رو به خدا بسپارید
    و امیدوارم هر چه زود از این حال و هوای بد بیرون بیایید

  10. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 22 دی 96 [ 08:43]
    تاریخ عضویت
    1396-6-06
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    160
    سطح
    3
    Points: 160, Level: 3
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط jm67 نمایش پست ها
    سلام
    واقعا باورش برام سخته ادمی تو این سن این قدر مشکلات واسش پیش بیاد و بتونه تحمل کنه

    این زمونه انقدر بد شده که دیگه راحت نمیشه به کسی اعتماد کرد و بهش دل بست

    خوده من چند سال بود که داشتم به دختر مورد علاقم فکر میکردم

    وقتی یه شک بزرگ تو زندگیم افتاد با کمک دوستم از جایی استعلام گرفتیم باورم نمیشد که چند سال پیش ازدواج کرده
    کسی که همه زندگیم بود
    انقدر دوسش داشتم که تموم نوشته ها و عکس ها و اهنگ هایی که تو مدت دوستیمون که تو وبلاگش میذاشت و تو لپ تاپم ذخیره کرده بودم
    اهنگ هایی که همیشه باهام بودن و با یادشون زندگی میکردم
    اون شبی که فهمیدم ازدواج کرده انقدر عصبانی و بی قرار بودم که نفهمیدم چطوری لپ تاپ و از پنجره پرت کردم تو حیاط
    کلی از اطلاعات و نقشه های شرکت هم از بین رفت

    منی که ادم ارومی بودم تا چند داغون و بی قرار بودم
    تنها کسی که با حرفاش تونست ارومم کنه مادرم بود
    همیشه مادرم بهترین دوست و همدم زندگی من بوده

    شما هم سعی کنید به مادرتون مثل یه دوست نگاه کنید و بیشتر باهاش باشید
    خیلی از چیز هایی که اونا میبینن و ما نمیبینیم

    به نظر من تا مدتی اصلا با جنس مخالف حتی اگه قصد شون ازدواج باشه رابطه ای نداشته باشید

    اگه امکانش واستون هست به یک روانشناس خوب پیدا کنید و چند بار بهش مراجعه کنید تا از این حال و هوا بیرون بیایید
    و اینکه سعی کنید به چند روانشناس مراجعه نکنید

    سعی کنید تنها برید تا بتونید حرفاتون و راحت بهش بگید
    خوده من چند بار امتحان کردم و جواب خوبی هم گرفتم

    همه چی رو به خدا بسپارید
    و امیدوارم هر چه زود از این حال و هوای بد بیرون بیایید
    :
    سلام
    متاسفانه اسم شمارو نمیدونم دوست خوبم ممنون از توجهتون...
    در جواب صحبتاتون باید بگم که من کلا تموم درد دلم با مادرمه چون دوستی ندارم یعنی بیرون نمیرم ک دوست پیدا کنم دائم تو خونه ام و گوشه گیر شدم... همکارام هم همه سر زندگیشونن
    از نوجوانی تنها دوستم مادر پدرم بودن...
    ولی خب همه ی مشکلاتمو نمیتونم بگم بهشون چون ی موقع میترسم غصه بخورن و ناراحت شن مجبورم تو خودم بریزم...
    اینکه فرمودید برم پیش روانشناس من این کار رو هم کردم...چند جلسه اتفاقا تنها پیش مشاور روانشناس رفتم صحبت کردیم ی مقداری اروم شدم ولی ن اندازه ای که بتونم به زندگی عادی برگردم چهار تا شکست متوالی و پی در پی برای منی ک شاید احساساتی ترین دختری هستم ک خودم تو زندگیم دیدم تحمل و هضمش تقریبا غیر ممکنه... مشاور گفت که وقتی تونستی برگردی سر کار برگرد و دوباره شروع کن چون هرچی تو خونه باشی وضع بدتر از قبلِ ...
    کوه برو و و و
    متاسفانه مشکل دیگه من اینه که پدر مادرم به اطراف اعتماد ندارن و تقریبا ادمای سنتیی هستن مثلا با یه گروهی میرفتیم طبیعت گردی اتفاقا مجوز گردشگری هم داشتن اکثرا خانواده بودن و گروه خیلی سالمی بود ولی پدر مادرم بهشون اعتماد نداشتن میگفتن اعضاشون مشکل دارن همه ی اینجور گروها...من بهشون گفتم اینا خیلی سالمن اکثرا خانوادن شماهم یبار بیاید با من بریم تا بشناسینشون ادمای خوبین ...ولی قبول نکردنو حرف خودشونو زدن... ی روز ک تو راه برگشت از کوهنوردی بودم با اون‌گروه...اتوبوس تو راه با ی راننده ی مست تصادف کرد و دو ساعت معطل مامور و کروکی شدیم...ک من دوساعت از زمانی ک گفته بودم دیرتر رسیدمو هرچی گفتم تصادف بوده فقط بد و بیراه گفتن ب من و صاحب گروه و... این باعث شد ک دیگه نتونم با اون گروه هم جایی برم... منظور من از تنهایی اینه ک من حتی ی دوستِ دختر هم ندارم‌چون خونوادم مخصوصا مادرم ادم خیلی سخت گیرین اعتماد ب بقیه ندارن میگن تو ساده ای گول میخوری ولی من ۲۴ سالمه دیگه خوب و بدو تشخیص میدم ب خودم اعتماد دارن ک اهل خلافی نیستم تو شرایطس بودم ک همه ی دورو وریام مشروب خوردنو حتی اگر منم میخوردم پدر مادرم متوجه نمیشدن ولی من اهل این کارا نیستم اصلا اما خب این مشکلات رو هم از طرف خونوادم دارم تحمل میکنم و این اواخر دیگه کم اوردم حتی با همکارامم نمیتونم رابطه داشته باشم مادرم ی جوری دربارشون صحبت میکنه که ببخشید ادم ب غلط کردن میفته ک اصلا بخواد باهاشون دوست باشه... منظورم خانوماس آقایون ک هیچی... واقعا دیگه بریدم نمیدونم کدوم دردمو براش راه حل پیدا کنم من همیشه بخاطر اینکه دل پدر مادرم ازم ناراحت نباشه پا رو دلم و خواسته هامو ارزوهام گذاشتم تعریف نمیکنم ولی خیلی قانعم تا حالا نشده بگم فلان چیزو بخرین برام...ولی متاسفانه اوتقدری ک باید قدر نمیدونن و این منو اذیت میکنه... من این همه احترام میذارم ولی اونا زیاد ب خاسته های من اهمیت نمیدن...نمیدونم باید چکار کنم

  11. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 آذر 98 [ 04:38]
    تاریخ عضویت
    1391-4-21
    نوشته ها
    212
    امتیاز
    9,762
    سطح
    66
    Points: 9,762, Level: 66
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 288
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    392

    تشکرشده 451 در 164 پست

    حالت من
    Khejalati
    Rep Power
    55
    Array
    سلام
    یه عذر خواهی بابت دیر جواب دادنم
    چون خونه تنهام و کسی نیست سعی میکنم بیشتر اداره بمونم و دیر خونه بیام و زیاد تنهایی نکشم
    چون با شرایط الان من تنهایی خیلی اذیتم میکنه
    بگذریم
    این خیلی بده که تو خونه نشستید و فعالیتی ندارید
    و این بدتر که دوستی ندارید
    همین تنها بودنتون باعث میشه بیشتر به گذشته و اتفاق هایی که افتاده فکر کنید
    چون خودم تجربه کردم که میگم

    بازم خدارو شکر خانواده شما نزدیکتون هستن و تنها نیستید
    من چی بگم که خانواده پیشم نیستن

    این خیلی بده که هنوز هم خانوادتون سنتی فکر میکنن

    بعضی از خانواده ها اصلا نظارتی تو زندگی فرزندشون ندارن و نتیجه اش هم ....

    بعضی از خانواده ها هم مثل پدر شما یه محیط کاملا بسته دورتون درست کرده

    سعی کنید چیزهایی که شمارو یاده گذشته میندازه رو ازش فاصله بگیرید

    مثلا خوده من تو این شش سالی که به دختر مورد علاقم فکر میکردم همیشه اهنگ های که اون دوست داشت و گوش میکردم
    موقع دلتنگیم نوشته هاش و میخوندم
    وقتی اون شب که لپ تاپم شکست خیلی ناراحت بودم که خاطرات اون دختر و از دست دادم ولی الان که میبینم چیزی نیست که منو یادش بندازه احساس راحت تری دارم

    شکست عشقی و جدایی تو زندگی خیلی ها پیش میاد
    بعضی ها راحت باهاش کنار میان
    فراموش میکنن که یه روزی یکی بود که دوسشون داشت و راحت میرن سراغ ادم دیگه ای
    بعضی ها هم ....

    شما گفتید که کلاس زبان میرفتید و مدرک گرفتید

    خوب با همون مدرکتون میتونید تو بعضی از موسسات و اموزشگاه ها زبان تدریس کنید
    اینطوری هم سرتون گرم میشه و کم تر وقت میکنید به گذشته فکر کنید هم میتونید دوستان تازه ای پیدا کنید

    کلاس های ورزشی هم خیلی تو روحیه ادم تاثیر میذاره و باعث میشه انسان شاداب تر بشه

    این اشتباه که فکر میکنید تنها هستید
    شما وقتی نماز میخونید در واقع دارید با خدا صحبت میکنید
    پس هنوز یکی هست که به حرف های شما گوش بده
    سعی نکنید نماز و فقط به خاطر واجب بودنش سریع بخونید و تموم بشه
    واقعا این احساس و داشته باشید که دارید با یکی صحبت میکنید
    اینطوری احساس بهتری به خدا پیدا میکنید و با هر بار نماز خوندم به این فکر میفتید که دارید با بهترین دوست تون حرف میزنید
    اینطوری باعث میشه که واسه نماز خوندن لحظه شماری کنید

    نمیدونم تونستم واضح منظورم و برسونم یا نه


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: یکشنبه 10 آبان 94, 19:18
  2. پاسخ ها: 29
    آخرين نوشته: شنبه 17 خرداد 93, 01:49
  3. استفاده از سایت همسریابی برای آشنایی و ازدواج درست هست
    توسط شمیم بهار در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: پنجشنبه 14 فروردین 93, 17:30
  4. پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: سه شنبه 28 شهریور 91, 23:34
  5. پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 فروردین 90, 07:04

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.