سلام دوستان. من یه دوستی داشتم که تقریبا 5 ساله میشناسمش و تو دانشگاه با هم آشنا شدیم و به همراه چن نفر دیگه هم خونه ای بودیم. من و ایشون که سال بالایی من بود خیلی باهم مچ بودیم، مخصوصا رفتارمون با دیگران و علائقمون و رشته تحصیلیمون. من دختر ساده ای بودم و از دید دوستام سطح پایین، حجاب آنچنانی هم نداشتم و ایشونم محجبه و خیلی متدین بودن. به خاطر این ویژگی های ما دوتا بقیه هم خونه ای هامون که بیرون می رفتن برا خرید یا تفریح چندان راغب نبودن ما با اونا همراه باشیم و در عوض من و این دوستم همراه هم بودیم و اینم بگم که تو مراحل تحصیل خیلی بهم کمک می کرد.
ایشون ارشد خوندن و من تو خونه بودم و تلفنی با هم در ارتباط بودیم و منم چون دسترسی بیشتری به کامپیوتر داشتم بعضی وقتا که فرصت نداشت براش کاراشو ردیف می کردم. تا اینکه این دوستم که تا حالا با هیچ پسری نبود از طریق یه واسطه به قول خودش خوب با یکی آشنا شد. پسره خیلی کم سن و سال بود (مثل دوستم) اما مثه دوستم منطقی و باتجربه و به اصطلاح پخته بود؟ نه! این و چطوری فهمیدم؟ اولین بار که خاطراتشو با اون پسره می گفت یا حرفایی که اون پسره بهش می زد متوجه شدم. فهمیدم که چقدر بچه س، چقدر بی تجربه س و رابطه اون با دوستم بر خلاف تصور دوستم نه تنها آینده روشنی که منجر به ازدواج بشه نداره بلکه این وسط دوست مثه دسته گلم خواهد بود که در حالی که گول خوره قراره شکست بخوره.

خیلی سعی کردم متوجهش کنم اما نشد، ینی اصلا نمی خواست که متوجه بشه. می گفتم ببین اینا دلایل منه و اینام دلایل مامانته که میگه این پسره مشکل داره اما حرف تو گوشش نرفت که نرفت.

پسره به شدت دروغگو بود و هر بچه ای می تونست این و تشخیص بده اما دوستم نه چشماش میدید و نه گوشاش میشنید. متعجب بودم که پرا پدرش گذاشته با این پسره رابطه داشته باشه. من که قیافه پسره رو دیدم اگه دختر داشتم اصلا چنین اجازه ای نمی دادم. دوستم دلش به انتخاب پدرش و خوبی اون واسطه خوش بود.

چنتا از اشتباهات و دروغ های پسر رو بگم که شمام یه دیدی راجع بهش داشته باشین:
دوستم: این پسره خیلی جسوره
من: وای چه خوب، جسارت اگه به اندازه باشه خیلی خوبه. چی شد که متوجه شدی جسوره؟
دوستم: با باباش دعوا کرده، ماشین و برده لب دره، ماشین و گذاشته تو دنده هل داده ته دره!
من :ا

یا مثلا این دیالوگ:

من: عزیزم کار و بارش چیه؟ می تونه چرخ یه زندگی رو بچرخونه؟ سنش خیلی کمه
دوستم: آره بابا. رستوران داشتن
من: داشتن؟ الان تو چه کارین؟
دوستم: الان ورشکسته شدن. قبلنا کلی پول داشتن ولی الان نه
من: ینی الان دیگه رستوران ندارن؟
دوستم: نه آخه رستورانشون اتیش گرفت ورشکسته شدن
من: خدا بد نده، چرا آتیش گرفت؟
دوستم: عشقم با خانواده ش دعوا شده رفته بنزین پاشیده رستوران به اون گندگی تو سعادت آباد با خاک یکسان شده!

من اصلا باورم نیمشد این کلمات از دهن دوستم که حرفاش و کاراش از بس منطقی بودن زبانزد خاص و عام بود خارج میشه. چندین موردم من از پسره آتو داشتم. وقتی دوستم از من یه سری کارا می خواست که باید من به جای اون به پسره می گفتم اون پسره به جای اینکه در جواب دوستم چیزی بگه سعی می کرد آمار من و بگیره (که من اصلا این قسمت ماجرا رو بهش نگفتم)

خلاصه من خیلی سعی کردم دوستم رو متوجه کنم، بعد دیدم حس گول خوردن و عدم اعتماد به پسرا رو که خودم داشتم رو دارم بهش منتقل می کنم و شاید اصلا اینا برای هم خوب باشن و نباید رو تصمیم دوستم تاثیری بذارم، تاثیری هم نداشتم چون دوستم اصلا قبول نمی کرد (مادرشم گفته بود پسره یه سری رفتارهای غیر عادی داره). در کمال ناباوری شمارم رو عوض کردم و به دوستم نگفتم تا. الان یه چیزی حدود یه سالی میشه که در نهایت دلتنگی ازش خبر نداشتم که چن روز پیش اتفاقی دیدم اومده تلگرام. یه لحظه از شوق طوری هوا پریدم که پام از لبه تخت سر خورد و با جفت زانوهام زمین خوردم. چون همش بهش میگفتم بیا تلگرام تا راحت تر حرف بزنیم و تبادل کنیم اونم می گفت نه. بعدش که متوجه شدم چیکار کردم همش دلتنگی بود و دلتنگی..

الان درخواست راهنمایی که از شما دارم اینه: می خوام بهش پیام بدم، بگم دلیل اون کارم چی بوده که احتمال میدم براش غیر قابل قبول باشه (برا خودم قابل قبول نیس چه برسه به اون!) و منتظر بمونم که یا من و می بخشه یا نه، و یا اینکه یه دروغی مثه گم کردن گوشی سر هم کنم که اینم خودم نمی تونم قبول کنم چون اولا اگه بگم گوشیم رو گم کردم باید از یه جایی شماره خونشون رو پیدا کنم و زنگ بزنم که اسم پدرش یادم رفته و این کار محال نباشه دور از واقعیته در ثانی از بدترین چیزایی که بدش میومد دروغگویی و دورویی بود که می ترسم یه همچین تصوری بهم داشته باشه.

کمکم کنید دوستان. دلم خیلی براش تنگ شده