سلام.خواهش میکنم کمکم کنید زندگیم بد مخمصه ای گیر کرده.
من 26سالمه و همسرم 34 سال. یه سال عقد بودیم و یک و نیم ساله عروسی کردیم.
با خانواده شوهرم تو یه ساختمونیم. من ادم درونگرا و شوهرم برونگرا. من به شلوغی عادت نداشتم و اونم به تنهایی.خیلی اهل زور گفتنن و منم حرف زور تو کتم نمیرفت و نمیره. به مادرش شدیدن وابستس.همه چیه زندگیمون رو به مامانش میگفت.هی میگفتم نگو گوشش بدهکار نبود.منو دوس داشت اما نه عاشقانه. مادر و پسر همو میپرستیدن فقط. منم از اول عروسی حساس شدم به روابطشون. شوهرم حساسیتمو دید فکر کرد میخوام از مادرش جداش کنم مریض شد بخاطر اعصاب ضعیفش.مادرش منو مقصر میدونست و حتی با عصبانیت میگفت تقصیره توعه مریضی بچم. مادرش مهربونم بود ولی خیلی چسبیده بود به زندگیم.روزی هروقت دلش میخواست حتی ساعت 12شب میومد بالا. تا اینکه تحملم تموم شد و از شوهرم خواستم یکم رفت و امدا و دخالتارو مدیریت کنه. اما اون طرف مامانشو گرفت و چسبید به مامانش. نهایتن منم شدم یه ادم افسرده و عصبی که به همه چی گیر میداد. تازه شوهرم با اینکه مهربون بود باهام اما اعتقاداتش و سیگاری بودنش(بعدن فهمیدم) باعث شد سردتر بشم به زندگی.چون اصلا تو رویاهامم نمیدیدم با اینطور ادمی زندگی کنم. محبت میکردم بهش .اما تو دعواها حرفایی میزدم که بقول خودش همشو پاک میکرد از ذهنش. من با مرد دلخواهم ازدواج نکرده بودم. حرف همو نمیفهمیدیم. به زندگی پابند نبودم چون از طرف اون هیچ کششی نمیدیدم. فقط فقط دلخوشیم مهربونیش بود.که اونم بیشتر بخاطر تعهدش نسبت به زندگی بود.اون منو گرفت که تغییرم بده و مث خودش کنه.به هر نحوی موقع خاستگاری قانعم کرد ولی بعدن فهمیدم چه کلاهی سرم رفته.
پارسال خانوادم یعنی مادرم و برادرم دخالت کردن و اومدن با شوهرم دعوا کردن که چه زندگیه درست کردی. به هیچ عنوان پشتم نبود شوهرم؛ منم رفتم خونه بابام.بعد ده روز برگشتم.ایندفعه بیشتر محبت کردم تا بیشتر به خودم جذبش کنم.اما بازم مامانشو اونطوری که دوس داشت منو نداشت.پشتم خالی بود همیشه. البته بگم منم بی سیاست بودم .هرجا میرفتیم مامانشم میاورد و من ناخوداگاه حتی اعتراضم نمیکردم قیافم طوری میشد که میفهمید ناراحتم و اونم ناراحت میشد. هیچوقت تعادل رو رعایت نکرد.همیشه عین مامانش افراطی گرا بود. همونطور که محبت مادرش انقدر افراطی بود که زندگی بچشو داغون کرد.
چهار ماه پیش تو یه دعوا تو خونمون منو گذاشت خونه پدرم و برگشت. بعد ده روز اومد منت کشی اونم با دعوا و زورگویی. برگشتم که شاید زندگیمو درست کنم. تو اون منت کشیا خانوادش کلی حرف بارم کردن و خانواده منم به شوهرم گفتن. اما من حرفا اونارو فراموش کردم ولی شوهرم فراموش نمیکنه.مادرم پارسال بخاطر دخالتی که تو زندگیمون کرد ازش عذر خواست.اما شوهرم میگه کی همچین حرفی زده.اینجور چیزا یادش میره.با برادرم که بکل قطع رابطه کرد.شرط اشتیرم گزاشته اینکه بیاد چندبار بگه غلط کردم.خیلی کینه این. بعد برگشتنم مادرش باهام قهر بود.
منو هروقت میدید درو محکم بروم میبست.طوریکه خیلی میترسیدم. شوهرم بهش حق میده. شوهرمم با خانواده من قهره و گفته تا اخر عمر نمیخوام ببینمشون. سه ماه منو نذاشت برم خاناوادمو ببینم.خدا شاهده دیگه هیچ اعتراضی نکردم.گفتم هرچی تو بگی. بعد سه ماه من مریض شدم بخاطر اعصابم. نفسم درنمیومد و فشارم خیلی شدید افتاده بود. و ترسید و گفت هفته ای یه ربع میبرم میبینی مامانتو. برد و یه ربعم شد نیم ساعت عصبانی شد و کلی دعوام کرد. بعد معذرت خواهی کرد. حالا دو هفته ای یبار اونم با کلی منت میبره ببینم مامانمو.
گوشیمو ازم گرفته بود. حالا داده ولی سیم کارتشو نداده. خیلی تحت شرایط بدیم.
فامیل خودش میخواستن وساطت کنن منو مادرشوهرو اشتی بدن رفتم معذرت خواهی کنم حتی اجازه نداد برم خونشون.پیش فامیل خودش خودشو خراب کرد.همشون میگن خدا به دادت برسه. من اشتباهای خودمو خانوادمو میبینم اما وقتی میبینم اون همچنان میگه مامانم بی گناه بود میخوام اتیش بگیرم. اخه چرا نمیفهمن ایراداشونووو
الان میدونم دیگه از زندگیمون هیچی به مادرش نمیگه.منم نمیگم. اما کینه شون شتریه. میخواد تا اخر عمر دوتایی باشیم.اون به مامانش میتونه برسه چون مرده.اما من چون زنم نمیتونم.
بخدا زنای فامیلشونو میبینم اندازه من به شوهرشون نمیرسن. بخدا به هرکی انقدر میرسیدم و محبت میکردم زندگیمون ازین رو به اون رو میشد. اما خب مادرش نمیزاره محبتای من دیده شه.
متنفرم از مردایی که انقدر زور میگن. متنفرم از ازدواجی که توش فقط زن باید صبور باشه. زن حق نداره اعتراض کنه. زن حق نداره بیرون بره. مرد هرچقدر بخواد میتونه مادرشو ببینه اما زن نه.حالا من موندم و این زندگیم. واقعن دیگه نمیتونم چشم چشم کنم. افسرده شدم شدیییید. کمک کنییید
علاقه مندی ها (Bookmarks)