سلام دوستان
من دختری 28 ساله هستم و 2 برادر بزرگتر 33 و 36 ساله دارم. برادر بزرگم چند ساله ازدواج کرده و بچه داره.
متاسفانه من از وقتی چشام رو باز کردم پدر و مادرم باهم اختلاف داشتن و وقتی من 6 سالم بود طلاق گرفتن. دقیق یادم نیست که چطور شد ولی تا حدود 8 سالگیم مادرم پیش ما نبود. من هر روز صبح بیدار میشدم و دنبال مادرم میگشتم توی خونه و وقتی میدیدم نیست گریه میکردم... حتی روزی رو که مادرم داشت از خونه میرفت رو دقیقا یادمه که الکی بهم گفتن مامان چند روزی کار داره ولی من قشنگ متوجه بودم که قضیه چیه, اما به روی خودم نیاوردم... و خیلی چیزای دیگه بود که من با سن کمم میفهمیدم و چیزی نمیگفتم و هنوزم که هنوزه همه فکر میکنن من اونموقعها بچه بودم و هیچی حالیم نبود و عذابی نکشیدم. بگذریم....
بعدها وقتی من 8 سالم بود مادرم دوباره برگشت خونه و تا امروز باهم زندگی میکنیم. اما ای کاش آشتی نمیکردن...
وقتی کوچیک بودیم واسه هرکار اشتباهی مادرم من و داداشامو کتک میزد. به خصوص من رو بیشتر و خیلی شدیدتر میزد, هیچوقت اون صحنه ها از جلو چشمم نمیره. پدرمم آدم عصبی هست, منو هیچوقت نزده ولی داداشهامو خیلی کتک زده و حتی بعد از یه دعوا داداش وسطیم عصب چشمش ملتهب شد و تقریبا بینایی یه چشمش رو از دست داد. حتی توی اون وضعیتم پدر و مادرم حمله میکردن بهم و طرف مقابل رو مقصر میدونستن, به جای اینکه اوضاع رو آروم کنن تا اتفاق دیگه ای نیفته واسه داداشم.
الان پدرم 66 و مادرم 47 سالشونه و همچنان دائم باهم دعوا میکنن. دائم پیش ما پشت سرهم از هم بد میگن. تا میخوایم کمی به یکیشون محبت کنیم, اون یکی بعد از مدتی شاکی میشه... به خصوص مادرم همیشه میگه همش هوای پدرتون رو دارین. درحالی که من خودم بیشتر پیگیر دوا و دکتر مادرم هستم, هر از گاهی براش گل میخرم... با خودِ ما هم دائم دعوا دارن و سر هر چیزی بحث میکنن. پدرم جواب یه سوال ساده رو که مثلا این ماستی که خریدی پرچرب هست یا کم چرب رو هم با داد و هوار جواب میده.
قبلا که کوچیکتر بودم بیشتر تقصیرهارو از طرف بابام میدیدم ولی الان که چند ساله که میبینم درسته پدرم رفتار مناسبی با مادرم نداشته و نداره ولی مادرم هم همیشه خردش کرده همیشه ازش طلبکار بوده. با ما هم همینجوریه.
متاسفانه یه سری اخلاقاشونم ناخودآگاه تو زندگی خودم پیاده میکنم و در برخورد با خواستگارام میبینم دقیقا دارم رفتارای مادرم رو پیاده میکنم و افسوس که اینو تازگی ها متوجه شدم.
از وقتی ارشد قبول شدم, تصمیم گرفتم دکتری رو خارج از کشور ادامه بدم و همونجا کار پیدا کنم و زندگی کنم. الان بعد از سالها تلاش یه فرصتی پیش اومده که میتونم بورس بگیرم و برم. اما همش به این فکر میکنم که اگه من نباشم این دو نفر باهم چه رفتاری رو خواهند داشت؟ چجوری میخوان زندگی کنن باهم؟ هوای همدیگه رو که اصلا ندارن اگه یه مشکلی برا یکیشون پیش بیاد کی میخواد مراقب باشه و کمک حالش باشه؟ چون پا به سن هم گذاشتن از لحاظ جسمی همش دارن ضعیف تر میشن و یکی باید کمک حالشون باشه. اینم بگم که داداش بزرگترم به هیچ عنوان مسئولیت پذیر نیست در این مورد و میشه گفت یه جورایی خودش رو از این جهنم کشیده کنار. داداش وسطیم هم که مجرد هست میخواد جدا بشه ازشون و مدام به منم میگه جونت رو وردار و برو, اینا درست بشو نیستن...
حالا من موندم که چیکار کنم. از یه طرف واقعا از دستشون خسته شدم, از یه طرف موقعیت خیلی خوبی برام پیش اومده خارج از کشور که سالهاست دارم براش تلاش میکنم, از طرفی هم همش نگرانشونم که اگه من نباشم هیچکس نیست که بهشون برسه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)