سلام، يه خلاصه از اتفاقاتى كه برام افتاد تو اين چند ماه كه نبودم براتون مينويسم.
من همون موقع كه قهر كردم و رفتم حدود چهار ماه قهر بودم. ماه اول كلاً افسرده بودم و فقط ميخوابيدم، انقدر لاغر شده بودم كه ديگه معده ام هيچى رو قبول نميكرد. خيلى هم عصبى شده بودم، يه روز با مامانم تو خونه حرفم شد رفتم بيرون پيش يكى از مشاورها كه اين دو ساله رفتم پيشش. تا شب پيشش بودم، وقتى همه چى رو گفتم، گفت دو سه روز بيا خونه من، شوهرم خونه نيست. زنگ زدم به بابام گفتم من ميرم خونه دوستم سهيلا (كه از بچگى دوستيم) دروغ گفتم، بابام هم قبول كرد، اون خانم دكتر كلى باهام صحبت كرد و بهم روحيه داد و گفت كه هر روز بايد بياى دفترم. من از فرادى اون روز شروع كردم هر روز ميرفتم مطبش، و خيلى صميمى شده بوديم. بعد از تعطيلى دفترش منو هر شب ميبرد بيرون. يك ماه همينجورى گذشت و من اين يك ماه با مامانم قهر بودم و از همسرم خبرى نداشتم. حتى شب يلدا مامانم كلى مهمون دعوت كرده بود و من اون شب تا ساعت دوازده بيرون موندم تا مهمونا برن و خدا ميدونه كه مامان و بابام چقدر غصه خوردن و چى كشيدن. ماه دوم قهرمون با همسرم، مادرش زنگ زد و هر چى از دهنش در اومد به مامانم گفت، مامانم هم كه از دست اينا جونش به لبش رسيده بود جوابشو با تحكم داد و گوشى رو تو روى مادرشوهرم قطع كرد. بعدش مامانم زنگ زد به همسرم كه مامان تو با چه جرأتى زنگ ميزنه و فحش ميده و گفت كه بايد بياى حساب پس بدى. همون شب همسرم با يه جعبه شيرينى اومده بود خونمون و من وقتى فهميدم قراره بياد از خونه رفتم كه كلاً ريختشو نبينم. بعدش كه رفته بود مامانم بهم زنگ زد كه بيا خونه، مامانم گفت وقتى اومد داشت دنبال تو ميگشت، منم گفتم حنا از دستت خسته شده و ديگه نميخواد ببينتت، اونم گفته بود با حنا صحبت كنين كه يه فرصت سه ماهه بده، مامانم گفته بود فرصت ها تموم شده، زود تكليف حنا رو روشن كن. و گفته بود كه الان حنا دو ماهه باهات قهره، مامانت عوض اينكه بره سر زندگيش چسبيده به اون خونه و مونده پيش تو، گفته بود كه مادر تو وقتى مياد همه كاراتو ميكنه و نيازاتو رفع ميكنه معلومه كه تو جاى خالى حنا رو حس نكنى. گفته بود حالا كه دنبال فرصتى، به مامانت بگو يك مدت بره خونه خودش و اين فرصت رو بهت بده كه ببينى آيا دلتنگ حنا ميشى يا نه، اگه دلتنگ شدى كه يه فرصت ديگه بهم بدين اگه نه تموم كنين.فرداش به مامانم اسمس داده بود كه من همه جوره در خدمتتون هستم و هر كارى كه بگين من انجام ميدم، مامانم هم نوشت كه زندگى مال شماست خودتون تصميم بگيرين. بعدش يك ماه گذشت و از شوهرم خبرى نشد. يك ماه بعدش كه داشتم رانندگى ميكردم كنار خيابون ديدمش و سريع صورتم رو برگردوندم كه نبينمش. عصرش خواهرش بهم زنگ زد كه چرا با داداشم آشتى نميكنى، گفت داداشم ازم خواسته بهت زنگ بزنم، منم گفتم من اصلا نميخوام ديگه و داداشت بياد زود تكليفم رو روشن كنه، من نميتونم باهاش ادامه بدم. يك ماه ديگه هم گذشت خبرى نشد، منم تو اين مدت حسابى به خودم رسيده بودم و پانزده كيلو چاق شده بودم، رنگ موهامو عوض كرده بودم و خيلى تغيير كرده بودم، پوستم مثل سابق صاف و براق شده بود و موهام كاملا پرپشت. كلى هم لباساى جديد خريده بودم. يك ماه بعد از اون تماس خواهرش، يك هفته به عيد مونده بود كه خواهرش به مامانم زنگ زد و گفت كه داداشم ميگه ميخوام جدا بشم. مامانم كلى گريه كرد و هر چى تو دلش بود خالى كرد وگفت. بعدش به شوهرم زنگ زد و گفت چرا خودت زنگ نميزنى و قايم ميشى بيا حرفت رو بزن. چرا به خواهرت گفتى زنگ بزنه، اون چرا بايد خبر تصميم تو رو به ما بده، همسرم شوكه شده بود و گفت من چنين چيزى نگفتم و خواهرش خودش زنگ زده و گفته بود كه من تصميمم طلاق نيست.مامانم اون شب فشارش رفت بالا و تو بيمارستان بستريش كردن، همون شب شوهرم رفته بود بيمارستان پيش مامانم و من خونه بودم، چون مامانم گفت بمونم خونه كه داداشم نفهمه مامانم مريضه. چون سنش كمه و خيلى به مامانم وابسته است. فرداش مامانم شوهرمو واسه شام دعوت كرد، اونم با يه جعبه شيرينى اومد، وقتى ديدمش يكه خوردم، تو اون چهار ماه كلى لاغر شده بود و خيلى بدقيافه شده بود، وقتى منو ديد بغلم كرد و بوسيد و خيلى خوشحال بود ولى من اصلا بهش زياد محل ندادم، شب اون دوستم كه مشاوره اونا هم اومدن و جمع خوبى داشتيم. اون شب من اصلا باهاش نه حرفى زدم و نه زياد بهش رو دادم. موقع رفتن گفت نمياى پيشم، خيلى سرد بهش گفتم دلم نميخواد اصلا. اونم رفت. مامانم گفت بايد باهاش آشتى كنى. فرداش مامانم با شوهرم قرار گذاشت و رفتن شامو بيرون، كلى باهاش حرف زده بود، و مامانم گفت كه واسه ناهار فردا دعوت كردم بياد. منم فرداش كلى به خودم رسيدم وقتى اومد واسم يه دسته گل گرفته بود. اولين بارش بود كه واسم گل ميخريد. اومد ناهار رو خورد و كمى نشست، موقع رفتن مامانم گفت پاشو تو هم آماده شو برو باهاش. منم گفتم من نميرم. مامانم گفت نه ديگه بچه بازى رو تموم كنين برين سر زندگيتون. من گفتم خوب اين كه به من نگفته بيا واسه چى برم، شوهرم اصلا نگفت بيا، فقط لبخند زد، منم واسه خاطر حرف مامانم رفتم خونه اش. رسيدم خونه ديدم همه جا داغون و كثيفه، گرد و خاك، همه جا نامرتب، مبلا درهم برهم چيده شده، خلاصه اوضاع خونه خيلى خراب بود. رفتم يه گوشه ساكت نشستم، زود رفت يه پاكت برام آورد، گفت عيدى تو، توش سه ميليون پول گذاشته بود. انقدر تند نفس ميزد و هيجان زده بود كه تا حالا تو عمرم اينجورى نديده بودمش. بغلم كرد و اون روز تا شب كنار هم بوديم و واسه اولين بار حس كردم كه ازدواج كردم و شوهر دارم. شب واسه شام رفتيم بيرون و خيلى خوب بود. همون شب گفت كه الان دو ماهه مادرش رو از خونه بيرون كرده و باهاش قهره، گفت ميرم باهاش آشتى كنم، من تو ماشين بيرون خونشون نشستم و اون رفت مامان و باباشو ديد و برگشت. روز مادر منو مجبور كرد كه برم ديدن مادرش، رفتيم گل گرفتيم و رفتيم خونه مادرش. مادرش عليرغم رفتارهاى بدش خيلى سرد باهام رفتار كرد، انقدر استرس گرفته بودم كه همش حالت تهوع داشتم. واسه مامان من هم يه كادو خريديم و رفتيم ديدنش. بعدش شوهرم گفت كه واسه تعطيلات نوروز حتما بايد با مامان و بابام بريم. منم گفتم من نميام گفت به خاطر من بيا چون اين محبتت هميشه يادم ميمونه و اگه نياى اين هم توى خاطرم ميمونه كه تو با پدر مادر من مسافرت نيومدى. من باز هم قبول نكردم، چند روزى اصرار كرد و مامانم هم گفت كه بايد برى. منم هم رفتم و خيلى مسافرت بد و وحشتناكى بود، مادرش بدترين رفتارها، توهين ها و فحش و كنايه ها رو نثارم كرد، درسته شوهرم بيشتر وقتا با مادرش درگير شد واسه خاطر من، ولى من كلا تو مسافرت داغون شدم، چهار كيلو لاغر شدم تو دو هفته. خيلى روزهاى بدى بود و آخر سر از حرصم مريض شدم. تو مسافرت شوهرم خيلى دوست داشت بياد نزديكم و رابطه داشته باشه ولى مامانش انقدر كنترلمون ميكرد كه شوهرم از خجالتىش شب ها هم كنارم نميخوابيد. وقتى برگشتيم، دو سه روزى منگ بودم، بعد از دو سه روز به همسرم گفتم مادرت خيلى اذيتم كرد و خيلى مسافرت بدى بود اونم مثل اينكه روى اصليش زد بيرون و گفت كه تو لياقت مسافرت ندارى. هر چى از دهنش دراومد گفت بعدش هم كتكم زد، بدنم كبود كبود شد.همون روز كه كتكم زد رفتم وسايلامو جمع كردم به مامانم زنگ زدم كه زود بيا دنبالم، مامانم گفت واسه چى سر هر دعوا به من زنگ ميزنى بشين زندگيتو بكن، اينم بگم من هنوز مثلا نامزدم و عروسى نگرفتم ولى به اصرار مامانم اومدم خونه شوهرم ميمونم. خلاصه اون روز نيومد دنبالم، به دوست مشاورم زنگ زدم، گفت از خونه نرو بيرون، بمون همونجا، منم تا عصر تو اتاق بودم هيچى نخوردم. بدنم كبود شده بود. خيلى اوضاع بدى داشتم، رفتم از اتاق بيرون و شام درست كردم و باهاش حرف زدم و عذرخواهى كردم كه اگه در مورد مامانت حرف بدى گفتم معذرت ميخوام ولى اون عوض اينكه بگه منم عذر ميخوام بابت كتكى كه زدم اخم كرد و هيچى نگفت و خدا خودش ميدونه كه من اون روز در مورد مامانش هيچى نگفته بودم، دو روز با من سر سنگين بود تا اينكه من تو اون سه روز هيچى نخوردم و باز حالم خراب شد، زنگ زدم بهش كه بيا منو ببر بيمارستان، اونجا بهم سرم زدن و دو تا آمپول ضد تهوع. اونجا چند بار حالم بد شد و كلى گريه كردم. مامان و بابام اومدن بيمارستان و مامانم خيلى گريه كرد، فشارش رفت بالا بستريش كردن. شوهرم منو آورد خونه، بهم سوپ داد بدنمو ماساژ داد و گفت الان چند روزه از شدت ناراحتى پاهام گرفته، گفت كه خيلى ناراحته. فرداش منو با مامان و داداشم برد مسافرت شهر نزديك و خيلى مهربون بود. ولى باز مثل سابق شده بود و اصلا سمت من نميومد. دو ماه اصلا بهم دست نزد. يك روز رفته بودم دفترش، تو دستشويى اتاقش، توى سطل آشغال ك... استفاده شده پيدا كردم و معلوم بود كه مال همون هفته بوده، چون هر هفته اتاقشو تميز ميكنن. من خيلى اعصابم خورد بود. اونم متوجه شد بهم گفت برو خونه اينجا نيا ديگه. دو سه روز بعدش بود كه يه روز تو خونه تنها بودم ديدم گوشيش رو خونه جا گذاشته، برداشتم رفتم تلگرامش، ديدم با منشيش چت كردن، اون روزايى كه من نبودم، دختره نوشته بود "سلام گردو يادتون نره" شوهرمم نوشته بود "بخورمت" بعدش دختره يه متنى از يه كتاب فرستاده بود نوشته بود "متن قشنگيه حيفم اومد نخونين"
من اينا رو كه ديدم حالم بد شد، دوست مشاورم گفت به روش نيار. ولى حرص داشت خفه ام ميكرد. جلوى خودمو نتونستم نگه دارم و گفتم، اونم گفت از دستم در رفته، گفتم آخه چطورى ميشه يه كلمه كامل از دستت در بره، اونم گفت به تو مربوط نيست، بلند شد رفت دو روز مسافرت، منم خونه تنها بودم و كلى گريه كردم. دو هفته با هم قهر بوديم و من تعجب ميكنم عوض اينكه خجالت بكشه با پررويى تمام باهام قهر كرده بود. دو هفته بعدش باز هم من مريض شدم چون هيچى نميخوردم. مامانم منو برد بيمارستان، ولى اون عين خيالش نبود. ديدم هيج جورى كوتاه نمياد، يه شب رفتم كنارش دراز كشيدم، رفت اونور خوابيد گفت حالم بد ميشه نزديكم نيا، بعدش من همش به زبون ميگرفتم ولى اون كوتاه نميومد و پررويى ميكرد. آخرش گفت اگه كف پاهامو ببوسى ميبخشمت، اينو كه گفت ، من عصبى شدم و گفتم چرا هى هيچى نميگم پرروتر ميشى، كلى سرش داد زدم و هر چى از دهنم دراومد بهش گفتم. تا صبح از حرصم نخوابيدم. فردا صبحش بيدار كه شد رفتم بهش گفتم تو غير قابل تحملى ميخوام ازت جدا بشم، اونم گفت برو هر غلطى ميكنى بكن. گفتم به همه ميگم كه چه گندى درآوردى، با منشيت رابطه دارى، تو سطل آشغال اتاقت ك... پيدا ميشه، تو كيفت، تو جيب كتت، همه جا با خودت ك... ميبرى، گفتم به همه ميگم كه دختربازى ميكنى، پرينت تلگرامت رو درميارم به همه نشون ميدم، گفتم آبروتو ميبرم و چهره اصليتو به همه نشون ميدم. گفتم به همه ميگم كه دو ماهه نزديك زنت نميرى، الان يك ماهه تو خونه حموم نميرى معلوم نيست كجا ميرى حمام مياى، گفت منم به همه ميگم از روز اول از حنا خوشم نميومد و خودشو بهم چسبوند، گفت به همه ميگم كه ازت چندشم شد و سمتت نيومدم و تو باكره موندى، گفت بدبخت همه ميدونن ازت بدم مياد تو نفهميدى؟ اگه ازت خوشم ميومد تا الان عروسى گرفته بوديم. تا اينارو گفت زود رفتم چمدونم رو آماده كردم و به مامانم زنگ زدم بياد دنبالم، مامانم اومد دنبالم ولى شوهرم زود رفته بود پايين و به مامانم گفته بود خواهش ميكنم حنا رو نبرين، شما برين حنا خودش مشكلشو حل كنه، ميدونم كه اگه حنا ايندفعه بره همه چى تمومه. منم خبر نداشتم، تو خونه منتظر مامانم بودم كه مامان زنگ زد گفت شوهرت نذاشت ببرمت