مهرین جان مشکل شما از نظر من پیش پا افتاده نیست. و می تونه زمینه ساز مسائل بزرگی در زندگی خونوادگی شما باشه.
و خوشحالم که از الان اهمیت این مسئله رو تشخیص دادید.
سخت تر از اون اینه که رفتار درست رو در این مورد داشته باشید. و قدم اول اینه که رفتار درست رو تشخیص بدید، که این هم واقعا کار ساده ای نیست. من خودم اگه در چنین شرایطی بودم، خیلی باید عقلم رو جمع می کردم و به احساساتم مسلط می شدم تا بفهمم کار درست چیه.
حستون رو درک می کنم. و فکر می کنم شما هم نگرانی های جاریتون رو درک کرده باشید.
از نظر من اینکار دخالت مستقیم شما در زندگی شخصی اونهاست. سوگند خودش پدر و مادر داره و اونها هستند که تصمیم می گیرن چیکار کنن. شما یک زن عمو هستید. این رو هیچوقت فراموش نکنید.
اگه حضور شما و عدم تشخیص رویکرد درست (که خیلی هم در این شرایط ظریفه) و عدم توانایی مدیریت احساساتتون، یا هر نوع دخالت کوچکی باعث ایجاد حس منفی ای در مادر جدید سوگند بشه (مثلا احساس قدرت و نفر اول بودنش رو خدشه دار کنه یا ...)، به احتمال زیاد اون حس روی کل خونوادشون اثر منفی می گذاره، و شما به همشون و خودتون مدیون خواهید شد.
این خب یه دخالت بوده. بگذارید همه چی روال طبیعیش رو طی کنه. جاری شما الان در فاز برآورد مختصات و مشخصه های زندگیشه. اگه کسی روی اون مشخصات اثری بگذاره، اون به اشتباه میفته. مثلا اگه سوگند با پدرش راحت صحبت کنه، یا سخت، یا گزیده یا بی پروا، اینها همه در جهت گیری های اون خانم موثره.
نمی شه گفت بصورت کلی حرف زدن سوگند با پدرش درسته یا نه. یا گفتن چه حرفهایی درسته. اینها هرکدوم یک سری اثرات دارن (که می تونه مثبت یا منفی باشه) و خیلی بستگی به ویژگی های شخصیتی و روانی اون آدم ها داره (پدرش، خودش، مادر جدیدش). این چیزیه که احتمالا خودش سوگند با آزمون و خطا می فهمه.
در مجموع از اونجائیکه جاریتون یه آدمیه مثل همه ی ما، اگه حس کنه روی زندگیش تسلط نداره، احتمالا دچار منفی بافی می شه و از هر اقدامی یه چیز منفی ای در میاره (یا حداقل من احتمالا اینطور می شدم). حالا چه اون اقدام صحبت کردن سوگند باشه، چه صحبت نکردنش.
چرا شما باید از چنین چیزی اینقدر بترسید؟ یعنی مادر و فرزندهای اطراف شما تا این حد روابط سالمی دارن؟ بچه های شما هیچ مسئله ای با شما پیدا نخواهند کرد؟
سوگند و مادرش هم مثل همه.
این چرا باید برای شما اینقدر ترسناک باشه؟
البته حستون رو درک می کنم. خودم یه جفت حیوون خونگی دارم، وقتی جای آلوده ای قرار گرفته بودند، با تمام وجودم دعا کردم که خدا سلامتی من رو به اونها بده و هر درد و غمی ممکنه به اونها برسه رو به من بده.
اما بعدش دیدم خدا اگه قصد داشت غم و رنجی به اینها نرسه، زورش می رسید زیست گاه هاشون رو امن و بی خطر کنه. وقتی این کارو نکرده و در همین لحظه شاهد درد کشیدن و گرسنگی و تشنگی و بی پناهی امثال اینهاست، پس چرا باید این دوتا رو مستثنا کنه. اون از خلقت اینها و طراحی نحوه زندگیشون اهداف دیگه ای داشته. پس به جای دعا کردن بی فایده باید خودم دست به کار بشم. و سهم خودم رو درست در زندگیشون ایفا کنم و با بقیه ش کاری نداشته باشم.
داستان شما و سوگند هم همینه (با این تفاوت که مسئولیت سوگند با شما نیست). خدا کی خواسته ما زندگی بی دردسری داشته باشیم (مثلا روابط بیست و عالی ای داشته باشیم)؟ واقعیت زندگی ما اینه که قبل از اینکه خودمون رو بشناسیم، پر شدیم از گره. و تازه اون وقته که خدا می گه: اوکی، حالا شرایطش فراهم شد ببینم با گره هات چیکار می کنی.
یکی از هدایت هایی که خدا برای انسان قرار می ده، حضور آدم های متین و موقر و پخته در اطرافمونه. که درست و غلط رو خوب تشخیص می دن. چنین الگو هایی لازم نیست کار خاصی برای بچه ها انجام بدن، همین که وجود داشته باشن، اثر خودشون رو روی ذهن و روان اونها دارن.
کلا هرچی گفتم نظرات شخصی بود، و حقیقتا اینطور حس می کنم که شما با تجربه تر و پخته تر از من هستید و اگه من در شرایط مشابه بودم، جا داشت که از شما راهنمایی بگیرم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)