من در سن 16 سالگی در تلگرام با دختری دوست شدم . درواقع اون دختر سر راه من قرار گرفت من اولش سخت گیر بودم حالت هاش رو میفهمیدم و حدس میزدم که از من خوشش اومده اما به رو نمیاوردم
یجورایی مغرور بودم . در نهایت ما باهم رابطه دوستانه و صمیمی رو شروع کردیم . من به ایشون ابراز علاقه کردم و گفتم که بهت علاقه مند شدم . تقریبا یه ماهی بود که با هم بودیم رابطمون هم خوب بود اما هر روز من نگران آینده بودم که ما چطور میخوایم مجازی زندگی کنیم اونم تو این سن کم(من 16 اون 13) . اینقدر فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شدنی نیست ما به مشکل بر میخوریم .از یه طرف دوست نداشتم از دستش بدم . د رنتیجه به این نتیجه رسیدم که بزار امنحانش کنم که پایبندم هست تا چند سال دیگه یا اصلا عاشقم هس یا نه .
بهش گفتم ببین دختر خوب ما خونوادمون به هم میاد و همچیمون به هم میخوره اما سنمون کمه ما حالا چندسال باس مجردی زندگی کنیم در کل جوونی کنیم و ...
خلاصه ناراحت شد
بهش گفتم بیا رابطه رو نگه داریم تا چندسال دیگه دوباره شروع کنیم
کلی باهاش حرف زدم و نهایتش با ناراحتی قبول کرد. خداحافظی کردیم
2 هفته گذشت
یهو دیدم پیام داد که مامانم میخواد بهت زنگ بزنه
جا خوردم و گفتم چرا ؟
گفت من بهش گفته بودم که تو رو دوست دارم و الان مامانم هم باهات حرف داره .
منم با کمال تعجب فقط گفتم باشه
مادرش زنگید و باهام صحبت کرد و اینکه من تو رو میشناسم و پسر خوبی هستی گفت که دخترم بخاطر تو کارش به بیمارستان کشید و حالش خیلی بده من میدونم سنتون کمه و الان موقش نیس ولی الان دخترم داره از دست میره. ازم خواهش کرد که با دخترش باشم و خوبش کنم . منم که بچه اما مسعولیت بزرگی رو قبول کردم .
و برگشتم و اون دختر رو خوب کردم و بیشتر عاشقش شدم و شیفته همدیگه شدیم . یعنی شدیم یه جفت جدانشدنی
من از همه چیز زندگیم براش میگفتم و اونم از همهی زندگیش
دوسال گذشت ما همیشه به هر طریقی در ارتباط بودیم
اعتراف میکنم اون تو عشقمون از لحاظ کادو خریدن از لحاظ تولد گرفتن و سر قرار اومدن کم نزاشت
ولی من بنا به شرایطم نه زیاد رسیدم بهش نه کم ولی خیلی سعی کردم.
در نهایت دوسال گذشت و ما همچنان شیفته و عاشق هم
یعنی حتی اگه یروز صدای همدیگرو نمیشنیدیم از غصه میترکیدیم
این وسط نمیدونم چی شد یهو میگفت بهم مادیات خیلی مهمه
مادیات نباشه عشق هم نیست و ...از همین حرفا که پول دوستا میزنن
تعجب میکردم از رفتارش
گاهی بهم میگفت فقط عشق گاهی میگفت یکم پول
خلاصه اینکه دعوا زیاد میکردیم
ولی همدیگرو میپرستیدیم
اخرش من 18ساله شدم و اون 15..16 و بخاطر اینکه فکر میکرد من اینده درست و حسابی ندارم
ولم کرد .ترکم کرد ... مقصر منم که همه چی زندگیمو گفتم و اونم فک میکرد من در اینده هیچی ندارم
برای همین ولم کرد ...
کسی که جونشو واسم میداد
کسی که بی من نمیتونست
کسی که دوسم داشت
کسی که بخاطر من تو بیمارستان بستری شد حالا ولم
بخدا خیلی دوسم داشت
ولی چرا ولمکرد.
الان منم و خاطراتش . به مولا حالم خیلی خرابه
اخه چراااااا؟
الان یماهه ازش خبر ندارم
بنظرتون برمیگرده؟ یعنی دلش تنگ میشه ؟ یعنی فراموشم کرده؟
تو رو خدا خودتون قضاوت کنید بنظرتون داریم اصلا دوسم نداشته باشه و فراموشم کنه
اونم بخاطر پول
پس عشقمون چی
چیکار کنم الان بدون اون ...موندم تو خودم
علاقه مندی ها (Bookmarks)