به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 51
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array

    امروز افسوس چهار سال پيش ميخورم چهار سال بعد نميخوام افسوس امروز بخورم

    سلام دوستان
    چهار سال پيش خدا بيامرز پدرم گفت ازدواج من درست نيست و ما به درد هم نميخوريم ولي من ازدواج كردم قبل از اينكه دخترم به دنيا بياد باز همين حرف توي زماني كه قهر كرده بودم و رفته بودم خونه پدرم گفت بازم قبول نكردم كه تغيير ميدم ولي الان به حرف پدرم رسيدم و خيلي خيلي افسوس اون زمان ميخورم كه اگه طلاق گرفته بودم الان نه دخترم بدبخت ميشد نه من اين همه خون دل نخورده بودم ولي ديگه نميخوام افسوس امروز در آينده بخورم دختر من ٣ سالش و من شوهرم به هيچ وجه جور در نميايم و رفته رفته اوضاع بدتر ميشه ولي خيلي برا دخترم ناراحتم چون نميخوام آيندش سرنوشتش داغون بشه بعضي موقع ها طلاق برام شبيه يه زلزله ١٠ ريشتري ميشه بعضي وقتها يه اتفاق خيلي ساده
    ازتون خواهش ميكنم راهتماييم كنين نميخوام دلداري بدين يا بگين برو تايپيكهاي قبليت بخون چون من كاملا به اين نتيجه رسيدم كه من شوهرم دو آدم متفاوت هستيم كه انتخاب اشتباهي كرديم ولي بعد از اين نميدونم چيكار كنم كه اشتباه نكنم. تمام راه ها رو امتحان كردم زندگي من درست نميشه و برعكس رفته رفته خرابتر هم ميشه رفتهرفته احساساتمون نسبت به هم از بين ميره.
    فقط مشكلم دخترم و آيندش كه چي ميشه چي به سرش مياد با اين شناختي هم كه دارم بعد ٧ سالگي ازم ميگيرن حتي نشونم نميدن
    دوست دارم سرنوشتهاي شبيه سرنوشت من از تجربياتشون بگن ممنون.

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 15 اردیبهشت 98 [ 18:50]
    تاریخ عضویت
    1394-2-31
    نوشته ها
    777
    امتیاز
    14,904
    سطح
    79
    Points: 14,904, Level: 79
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 446
    Overall activity: 15.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    700

    تشکرشده 1,168 در 528 پست

    Rep Power
    144
    Array
    از اینکه با مادر شوهرم تو یه خونه ایم آرامش ندارم. چه جوری به شوهرم بگم تا از اون خونه بریم


    واقعا نمیدونم با شوهرم و خانواده اش چه جوری برخورد کنم.راهنمایی کنین لطفا

    از زندگی با خانواده شوهرم دیگه خسته شدم. اخه چی کار کنم کمکم کنین



    در مقابل رفتار شوهرم و خانوادش گيج موندم نميدونم چي كار كنم.لطفا راهنمايي كنيد ممنون.



    من در مقابل شوهرم و خانوادش كم ميارم كمكم كنين.






    سلام

    اینها جزئی از موضوعات تاپیکهای شما هستند که اغاز کردین.. و به وضوح معلومه مشکل عمده شما با خونواده شوهرتون هستش.. اونم به این دلیل که پیشه اونا زندگی میکنید

    اگر زندگیتون جدا میبود حداقل کار به اینجاها نمیکشید..

    به نظر من اگه بتونید یه جوری خونه تونو جدا کنید کم کم این حساسیت ها برطرف بشه.. چون شاید بیشتر دعواهای شما نشات گرفته از تحت تاثیر قرار گرفتنه همسرتون از خونواده اش باشه


    از اینکه با مادر شوهرم تو یه خونه ایم آرامش ندارم. چه جوری به شوهرم بگم تا از اون خونه بریم
    ویرایش توسط جوادیان : چهارشنبه 21 تیر 96 در ساعت 16:53

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    ممنون از پاسختون كاملا مشكلات ما ٩٥٪‏ به خاطر خانوادش و تاثيري كه كاملا روي شوهرم دارن شروع ميشه ولي اين به اين معني نيست كه من از خانوادشون پيش شوهرم شاكي هستم يا نق ميزنم من تو اين چهار سال جمعا ٥ بار از خانوادش گله نكردم ولي خودم خوب ميدونم تمام مشكلات به خاطر فرهنگ و ديدگاه متفاوت خانوادش هست و اين كه شوهرم شديدن ادم دهن بين هستش ولي ديگه به اين نتيجه رسيدم اولويت زندگي همسر من خانوادش و بخاطر زندگي خودمون راضي نيست بره جاي ديگه چون فكر ميكنه اگه بره يه خونه ديگه اون موقع من سواستفاده ميكنم و به شوهرمم ميگن زن ذليل شايد نميتونم واضح توضيح بدم ولي نگرش شوهر من واجع به زنها خيلي بد هست و اين موضع به من ربطي نداره خانوادگي اين نگرش دارن

    و الان هم راضي نيست بره جاي ديگه وقتي هم زياد بگم با من لج ميكنه

  4. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 06 شهریور 00 [ 17:16]
    تاریخ عضویت
    1393-3-20
    نوشته ها
    188
    امتیاز
    9,113
    سطح
    64
    Points: 9,113, Level: 64
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 237
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First Class5000 Experience Points
    تشکرها
    172

    تشکرشده 281 در 129 پست

    Rep Power
    40
    Array
    سلام
    اگر واقعا تمام راهها رو برای قانع کردن همسرتون به جدا زندگی کردن با خانواده اش امتحان کردید و نتیجه نداده و به قدری تحت فشار هستید که جدی به طلاق فکر میکنید میتونید به همراه دخترتون یک زندگی جدا از شوهرتون رو به مدت چند ماه داشته باشید که فعلا قبل از طلاق بهتره در منزل پدری تون سکونت کنید اگر در این مدت همسرتون قبول کرد خانه جدا براتون بگیره که خیلی خوب میشه اگر نه میتونید طلاق بگیرید چون به نظر من مردی که اولویت اولش همسرش نباشه به درد زندگی نمیخوره. البته بیشترمردها تا کار به جاهای باریک نکشه تن به خواسته همسرشون نمیدن و اگر همسرتون شما رو در تصمیم تون جدی ببینه احتمال اینکه تغییراتی رو شروع کنه و به شروط شما برای ادامه زندگی پاسخ بده زیاد هست. مطمین باشید اون هم مثل شما اینده دخترتون براش مهم هست و برای حفظ زندگیش تلاش خواهد کرد اگر هم تلاشی نکنه دیگه شما کاملا مطمین میشید که این مرد به درد زندگی نمیخوره

  5. 3 کاربر از پست مفید maadar تشکرکرده اند .

    niazzz (جمعه 23 تیر 96), بارن (چهارشنبه 21 تیر 96), زن ایرانی (پنجشنبه 22 تیر 96)

  6. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    ممنون مادر عزيز راههايي كه من براي رفتن امتحان كردم در حد صحبت بوده كه خيلي خوب ميشد اگه ميرفتيم يه خونه ديگه اونم حرفش اين بوده كه به موقعش حالا اين موقعش ٢٠ سال بعد يا ٣٠سال نميدونم و واقعيتش اينكه به حرفاش اعتمادي ندارم در حاليكه قبل ازدواج توي خاستگاري گفته بود من نهايتش ٢يا ٣ سال با خانوادم ميشينم و منم اعتماد كردم قبل از اينكه حامله بشم بهش گفتم بعد از اينكه رفتيم خونه خودمون بچه دار ميشيم و فكر نميكنم ٢ سال بعد از ازدواج زمان زيادي براي بجه دار شدن ولي ايشون گفتن الا و بلا ما بايد بچه دار بشيم گفت ىيخواد تا ٣٠ سالگي بچش بدنيا بياد و پدر بشه و گفت الانم كه من اينهمه اسرار دارم بريم خونه ديگه اصلا نميرم و فكرات بكن من تا ابد از اينجا نميرم اين موضوع رو تا پدرم كشوند شب ساعت ١٢ زنگ زد كه دخترتون نميخواد بچه دار بشه و من خيلي ناراحت شدم و خجالت كشيدم اينا حرفايي نيست كه به خانواده گفته بشه گفته بود چه ايرادي داره كه نميخواد بچه بياد و كلي از اين حرفا كه برادرم طفلك گفت بچسب به زندگيت و اين خونه اون خونه نكن خونه خونس و خانواده اش تو خونه ديگه هم راحت نميزاره
    اينا فقط يه قسمت خيلي كوچيك از مشكلات ما بود اگه بخوام بگم خودتون بهم حق ميدين كه تحمل همچين خانواده و مردي خيلي سخت.
    در واقع ديگه خونه هم برام زياد مشكل بزرگ ديده نميشه چون اگه واقعا خودش ارزش زندگيش ميدونست هيچ كس نميتونست اثر بزاره شايد حماقت اينارو گفتن انگاري ديگه دلم نميخواد هيچي درست بشه دلم يه نفس راحت ميخواد دلم تنهايي و ازادي ميخواد ولي فقط فقط به خاطر دخترم دارم تلاش ميكنم.

    مادر عريز من اگه بخوام برم خونه پدرم آبروريزي ميكنه و دخترم نميزاره ببرم چون با كوچكترين مسئله اي سعي ميكنه به من بفهمونه كه جاي دخترم خونه باباش و اگه قراره من برم تنها برم و من هم راضي نيستم به هيچ وجه از دخترم جدا بشم چون طفلي دق ميكنه اون خيلي وابسته من خيليييي يه لحظه كه احساس ميكنه من حالم خوب نيست يا ميخوام برم جايي خيلي بيقراري ميكنه.

    الان من و شوهرم كلا خيلي با هم سرديم خيلييييي نميدونم چرا ته دلم ميگه فقط منتظر اين ٤ سال بگذره تا دخترم برسه ٧ سالگي اون موقع از جدا بشه تا نتونم دخترم ببرم چون واقعا يه زن و شوهر اين مدلي زندگي نميكنن شور هيجان دارن با هم حرف ميزنن از وجود همديگه لدت ميبرن از كنار هم بودن آرامش دارن ولي من هيچ وقت اينا رو احساس نكردم. اگه هم احساس كردم خيلي مدت زمان كم بوده

    من اگه طلاق بگيرم آينده دخترم چي ميشه برام از اينا بگين لطفا ممنون. بعد ٧ سالگي ديگه نميدن به من درسته؟ اگه كسي تو همچين شرايطي بودن بهم بگم چه آينده اي در انتظارمون تا بلكه دباره اشتباه نكنم. دخترم همه دنياي منه و راضي هستم هر كاري بكنم به خاطرش چون واقعا من عشق عاشقي تو وجود اون پيدا كردم ميتونم بگم تنها كسيابي كه تو اين دنيا به فكر من هستن يكي مادرم يكيم دخترم با اون قلب كوچيكش كه خوب ميدونم طاقت دوري ازهم نداريم.

  7. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 01 مرداد 98 [ 10:31]
    تاریخ عضویت
    1391-9-30
    نوشته ها
    143
    امتیاز
    6,685
    سطح
    53
    Points: 6,685, Level: 53
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 251 در 103 پست

    Rep Power
    34
    Array
    سلام دوست عزیزم
    یه صفحه برات مطلب نوشتم ولی متاسفانه نتم قطع شد و از دست دادم.
    جان کلام اینکه مشکل شما رفتار و تربیت خانوادگی شوهرته و بهمین خاطر به خانوادش هم حساس شدی چون منشا این رفتار می دونیشون. بنظر من الان وقت جدا کردن زندگی و فشار بر شوهرت نیست الان وقت همدلی و محکم کردن خانوادته. حساسیتها رو کم کن مدام با خودت تکرار نکن که شوهرم اول به فکر خانوادشه بعد من. به دخترت فکر کن الان به سنی رسیده که کم کم ببریش کلاسهای مختلف و خودتم ازین فشار روحی که روت هست کمی رها بشی. طلاق برای شما سخته ولی برای دخترتون به مفهوم یک سایه سیاه روی تمام مراحل بعدی زندگیشه.
    متاسفانه شوهرت بعد 7 سالگی اگه نخواد میتونه دخترتونو خودش نگه داره مخصوصا اینکه خانوادشم پشتشن و در این مورد کمکش میکنن.
    از تجربه خودم نوشته بودم برات که دقیقا مثل تو بود و ما اول ازدواج تو خونه پدرشوهرم و تو واحد نصف و نیمه اش زندگیی کردیم. شوهرم خیلی از اونا تاثیر می گرفت و اونا هم دقیقا به همه چیز ما کار داشتن از خرید و خوابمون گرفته تا اینکه کجا میریم و چرا. من موفق شدم بعد از مدت کمی شوهرمو راضی به مستقل شدن کنم البته با هزار دردسر و فشار. خونه اونا خارج شهر بود و با محل کارم فاصله داشت و کل روز شوهرم صرف بردن و آوردنم سرکار میشد. وقتی مهمون میومد خونه اونا باید همه کارامونو تعطیل می کردیم و اونجا می بودیم با کوچکترین اظهار ناراحتی شوهرم پیش همه باهام بدرفتاری می کردو خیلی روحیه ام رو تخریب می کرد. بعد شش ماه که من قضیه جدا شدن رو با خونواش در میان گذاشتم طوری رفتار کردن که گویا انتظار داشتن ما باید از زندگیمون خیلی راضی بودیم و تا ابد به این زندگی نصف و نیمه ادامه میدادیم.
    بله با اعصابی متشنج و حریمهای از بین رفته موفق به جدایی شدیم و یک سال اول چندین بار تا طلاق پیش رفتیم هر دو روز یکبار خونه پدرشوهرم بودیم و گاهی می گفتم کاش اصلا مستقل نمی شدیم این چه وضعشه.
    الان هفت سال از اون روزها گذشته و روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که مستقل شدیم هفته ای یکبار ناهار یا شام میریم و به خانواده شوهرم سر میزنیم. اونا هم با مساله کنار اومدن هر چند مادر شوهر هنوزم منتظره آپارتمونی که در حال ساخت داریم تموم بشه و با باروبندیلش بیاد اونجا!! ولی یه سناریو واسه اونم دارم!!
    دخترم همه دنیای منه و با دنیا اومدنش شوهرم به مرور شدیدا وابسته ما شده و همیشه به فکر ماست هر چند الانم اگه شرایط پیش بیاد باز هم میتونه جذب حرفهای مادرش بشه چون همیشه یه احساس عذاب وجدان نسبت به اونا داره.

  8. کاربر روبرو از پست مفید suzana تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (دوشنبه 26 تیر 96)

  9. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 آبان 96 [ 14:59]
    تاریخ عضویت
    1395-7-04
    نوشته ها
    137
    امتیاز
    3,161
    سطح
    34
    Points: 3,161, Level: 34
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 39
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    140

    تشکرشده 180 در 79 پست

    Rep Power
    30
    Array
    سلام دوست عزیز
    تایپیک های قبلیت رو نخوندم
    ولی قبل از هر اقدامی برو پیش مشاوره...اگه همسرت راضی شد...بعدش با همسرت هم برو مشاوره...خیلی میتونه کمکت کنه...اینکه خانواده همسر دخالت میکنن سخته...ولی تو حواست و تمرکزت روی زندگی خودت باشه...همسرت هم اینجوری بزرگ شده...4 سال تونستی تحمل کنی...چی شده که بعد از 4 سال نمیتونی دیگه تحملش کنی؟؟؟؟؟روزهای پر مهر و محبت زندگیت که تلف شده....بنظرم به تنهایی تصمیم نگیر...

  10. کاربر روبرو از پست مفید haniye68 تشکرکرده است .

    ستاره زیبا (دوشنبه 26 تیر 96)

  11. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    متاسفانه شوهرم اجازه نميده نه دخترم ببرم كلاسي يا جايي نه خودم برم كلا انگار مخالف رفتن به كلاسهاي تفريحي هستش و اينهارو ولخرجي ميبينه در حاليكه من اگر ميتونستم حتي دو روز در هفته برم باشگاهي يا استخر يا كلاس تفريحي كه تو روحيم تاثير داشت و اينهمه به مشكلات زوم نميكردم ولي اصلا نميزاره برم حتي نميزاره هر روز ٣٠ دقيقه برم پياده روي وقتي بهش ميگم ميگه پاشو خونه رو دور بزن تفريح من هفته اي يبار خونه مادرم در حاليكه از خونه مادرم تا خونه ما ١٥ دقيقه راه با ماشين ولي اجازه نميده زود زود برم بعضي وقتها هم خودش ميبره بيرون ميبره پارك تمام اين محدوديتها حالم خراب كرده شايد تا اين حد محدود نبودم و از يه جايي ميتونستم فكرم مشغول كنم اين همه رو همه چي زوم نميكردم. ولي تمام اين محدوديتها حالم خراب ميكنه.
    ميتونم بپرسم شوهرت چطوري راضي شد تا خونتون عوض كنين؟
    و اينكه ميگين طلاق يه سايه سياه براي كل زندگيش برام بيشتر توضيح بدين منظورتون چيه شايد همين ماموس نبودن آينده دخترم اين همه من سر دو راهي گذاشته.

    هانيه عزيز من اين چهار سال هم به خوبي تحمل نكردم پدرم در اومده تا الان ميگم چهار سال چه روزايي كه نديدم پدر من دو سال پيش فوت شد و خانواده و كل فك فاميل تا چهلم هر پنجشنبه صبح ميرفتن سر مزار ولي شوهر من نميزاشت برم من ديرتر ميبرد خودشم ميبرد سر مزار عموش كه يه هفته زودتر از بابام فوت شده بود ميتونين درك كنين؟؟ خيلي سخت بود برام كه از غم پدرم گريه كنم يا كاراي شوهرم و خيلي كاراي ديگه همين مامانش تا ٤٠ بابام تموم نشده بود برگشت به من گفت كم ماتم بگير خيلي ناراحتي دخترت بزار بمونه خودت برو گفت به تو بچه نميدن بچه مال پدر در حاليكه نه حرف طلاق بود نه حرف رفتن. و كلييييييييييي حرف ديگه.
    والان واقعا پشيمونم بخاطر انتخابم به خاطر اينكه حرف بابام گوش نكردم و ديدم من تو اين چهار سال از لحظه اي كه عقد كردم هميشه ناراحت بودم از كاراي شوهرم و خانوادش بارها اومدم اينجا تايپيك ردم همه گفتن تقصير خودت. ولي من تمام راهها رو رفتم و ديگه نميخوام چهار سال بعد پشيمون بشم از اينكه اگه اون موقع طلاق ميگرفتم از الان بهتر بود يا هم اگه طلاق نميگرفتم الان دخترم تو اين وضع نبود به خاطر همين ميخوام با شناخت و تجربه كافي قدم بردارم.
    شوهرم مشاوره نميره منم نميزاره برم من كجا ميزاره برم كه مشاوره پيش كش تنها اميزم مشاوره همين تالار. تمام اين كارارو ولخرجي ميدونه و ميگه پول الكي ندارم بدم مشاوره

  12. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    كسي نيست راهنمايي كنه واقعا روز بروز بيشتر حالم از اين زندگي بهم ميخوره. واقعا دلم ميخواد بدون اينكه پشتم نگاه كنم دخترم بردارم برم.يعني چي ميشه اون موقع. تورو خدا راهنمايي كنين خسته شدم با اينهمه احساسات آشفته.

  13. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    ديشب تو خواب ديدم از شوهرم جدا شدم وبايه مردي آشنا شدم و ميرفتيم مهمون واي نميدونين چه قدر من عاشق اين مرد بودم يه حس فوق العاده يه حس مالكيت حس اينكه كسي بهش دست نزنه مال منه يه حس غريب كه تو عمرم همچين حسي تجربه نكرده بودم حس آرامش حس خوشحالي من خيلي وقت خوشحالي فراموش كردم ولي اين خواب و اون احساسات توش فوق العاده بود دوست نداشتم از خواب بيدار شم وقتي بيدار شدم بيشتر از خودم بدم اومد كه الكي دارم شانر از خودم ميگيرم ميدونم من شانس عاشق شدن ديگه ندارم حتي اگه جدا بشم چون يه دختردارم كه همه عشقم مال اون ولي شانس زندگي آروم و بيدغدغه دارم. ميخوام زندگي كنم.

    دلم ميخواست خوابم به يكي بگم ولي جز شما به هيچ كس نميتونستم بگم.


 
صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خیلی دیر شد ولی تموم شد و الان من موندم یه دنیا افسوس
    توسط sahar1364 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 27
    آخرين نوشته: دوشنبه 24 فروردین 94, 10:53
  2. خوشی های امروز و اینجا، به افسوس بسیار فردا نیرزد
    توسط مدیرهمدردی در انجمن موسیقی و آرامش، دانلود موسیقی و...
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: یکشنبه 15 اردیبهشت 92, 21:50
  3. من شدیدا افسوس می خورم
    توسط omidvar در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 52
    آخرين نوشته: دوشنبه 17 خرداد 89, 10:52
  4. در دام افسوس
    توسط m.mouod در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 16 تیر 88, 06:19
  5. جاسوس شبكه
    توسط meme در انجمن کامپیوتر و اینترنت
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 06 مرداد 87, 10:29

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.