سلام راستش زیاد برام خوشایند نیست که بعد از گذشت این همه زمان دوباره دارم اینجا شرح داستان می کنم.
اما به نظرم وقتی یه زندگی مشکل داره از اول، هیچ وقت نباید منتظر خوب شدنش بود چون محاله. و لازمه همه کسایی که دارن واسه خوب شدن زندگی شون تلاش می کنن اینو بدونن.تنها راه پیشگیری هست درمانی نیست.
اما علت حضورم اینجا درددل و شاید راهنمایی برای آروم شدن خودم هست.
شش سال هست ازدواج کردیم و یک دختر 2 ساله فوق العاده احساساتی و با هوش داریم.
من: 28 ساله. مدرک دکتری. لاغر قد بلند. زیبایی متوسط. حق التدریس و درامد ثابت ندارم اما به میزان کم حقوق دارم. سطح مالی خانواده ام هم متوسط. به شدت برون گرا. احساساتی و اهل رمانتیک بازی.کم صبر و عجول.متنفر از قهر کردن. غالب بودن احساسم بر قلبم. مهربون و متاسفانه مهر طلب.خیلی کم حسود در مورد چیزهایی که فکر می کنم مال من هست.زود رنج و در مقابل سریع می بخشم.
همسرم: 33 ساله. دکتری.خوش اندام. عضو هیات علمی.زیبایی متوسط و خانواده متوسط البته به لحاظ مالی یه کوچولو از خانواده ما پولدارترن.مهربون.به شدت درون گرا.کم حرف. اهل منطق و عقل به قول خودش.اصلا احساساتی نیست. کمی خسیس و به شدت در تمام رابطه ها دنبال منفعت به خصوص مالی.اهل قهر کردن بسیار زیاد و سکوت طولانی مدت.
از روز اول احساس می کردم همسرم اون عشقی رو که می خوام به من نمیده اما همه گفتن اوله شاید خجالت می کشه. اما الان هم همون مشکل رو دارم.
همسرم زیاد به من بی توجهی می کنه و حال و احساس من اصلا براش مهم نیست.
خانواده همسرم هم کاملا مرد سالار و اهل پنهان کاری و دروغ هستن.ذهنیت همسرم از روز اول نسبت به رابطه زن و شوهری و رابطه شوهر با خانواده زن کاملا منفی و تفکر دشمن رو داشت. بجای دوستی.
الان مشکلاتم خیلی زیاده اما فقط دو موردش رو فعلا می نویسم:
1- همسرم با کوچکترین مسائل قهر می کنه و با من برای چندین روز، کلامی حرف نمی زنه.من به دلیل صبر کم خودم اوایل بارها می رفتم برای آشتی اما آشتی نمی کرد و کلی توهین می کرد.همه اینها الان باعث شده من وقتی قهری پیش میاد به شدت ضعیف بشم و چارستون بدنم بلرزه. هرچند تقریبا هفته ای 5 روزش رو ما قهریم.من دیگه تحمل قهر ندارم و بخاطر این موضوع شدیدا عصبی شدم و موقع بی محلی اون به خودم داد و فریاد می کنم و جدیدا حتی خودزنی.اما اون کوچکترین توجهی نمکنه و من ساعت ها گریه می کنم تا از هوش برم. بازم توجهی نمیکنه.توی 98 درصد قهرها من رفتم و مجبور به آشتی کردم. الان بخاطر دخترم بیشتر رنج می کشم میگه مامان چرا بابا با تو حرف نمی زنه؟
2-همسرم در تمام بحث ها میگه من از تو و خانوادت سرم. خانواده ات روستایی و خسیس هستن (فقط مامان بزرگم اهل روستاست که برای خودش هم هست).به من میگه تو لاغری. تو درآمد نداری فقط توی خونه خرج می کنی.الان همه زن می گیرن که یا زنشون کارمند باشه یا پدر زن پولدار داشته باشن. تو هیچ کدوم نیستی.هیچکی تو رو تحمل نمیکنه نه قیافه داری نه حقوق.منم اشتباه کردم گرفتمت.
اوایل عقدمون یه روز مادرشوهرم گفت برای پسرش کلی خواستگاری رفتن که نشده. واسه همین اومدن منو گرفتن که از پسرشون پایین ترم باشم.اون روز خیلی ناراحت شدم. اونا توی ذهن پسرشون کردن که من از پسرشون از هر جهت پایین ترم در حالی که خودم این طوری فکر نمی کردم هر چند الان میگم شاید اینجوری باشه.
من خیلی له شدم توی این زندگی.به عشق که نرسیدم غرورم له شده.حس ضعف به دست داده.
چی کار می تونم بکنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)