با سلام به همه دوستای خوبم تو سایت همدردی
من سینا هستم. داره سی سالم میشه. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز به مشاوره نیاز داشته باشم. اما متاسفانه گرفتار شدم. این داستان زندگی منه. همه چیزو کامل می گم تا مشکل رو کامل باز کنم. پیشاپیش ببخشید که خیلی طولانی شده. لطفا راهنماییم کنید.
من در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و تک فرزند هم هستم. با این که همیشه احساس تنهایی می کردم هیچ وقت با دختری در ارتباط نبودم. حتی تو دانشگاه به دخترها سلام هم نمی کردم چه برسه به اینکه بخوام حرف بزنم. تمام ماجرا از سال آخر کارشناسی شروع شد...
یه روز که از کلاس اومدم بیرون دختر خانمی ازم پرسید: "می تونم جزوتون رو قرض بگیرم... فهمیدم تازه اومده دانشگاه و از الآن داره جزوه ها رو از ترم بالایی ها میگیره تا پیش مطالعه کنه.. منم بدون کوچکترین توجهی گفتم باشه عیبی نداره... کم کم بقیه جزوه ها رو هم ازم گرفت... می گفت خیلی خوب جزوه می نویسی... حالا تعریف از خود نباشه ولی من شاگرد اول دانشگاه بودم... من درسم تموم شد و برای ارشد رفتم یه دانشگاه دیگه...
اما یک بار که رفته بودم دانشگاه قبلی اتفاقی منو دید...بعد از اون هم چند بار به من پیامک داد و از من جزوه خواست... اینم بگم که خودش از من شمارمو گرفت... من ازش شماره نخواستم... خلاصه اینکه به بهانه جزوه با هم در ارتباط بودیم... اینم بگم که اوایل من بهش کم محلی می کردم... آخه میدونین همیشه عیدا و شهادتا بهم پیامک می داد... روز عاشورا هم آدرس خونشونو داد گفت ما مراسم داریم شما هم با خانواده تشریف بیارین... دو بار هم وقتی جزوه هامو پس داد همراهش دو یسته سوغاتی بهم داد... ولی من خیلی بهش توجه نمی کردم... خیلی وقت ها جواب پیامک هاشو نمی دادم... تا این که تولد حضرت زهرا (س) شد... منم گفتم عوض این همه پیامکی که داده بذار من هم پیامک بذم... وقتی تبریک گفتم در جواب گفت: "آشنایی با شما برای من باعث افتخاره... "
این مسایل گذشت... من رفتم سربازی... وقتی برگشتم نتایج دکتری اومد و دعوت به مصاحبه شدم... در دانشگاهی که اون دخترخانم ارشد می خوندم(ایشونم برای ارشد رفتن یه دانشگاه دیگه) برای این که از استادای دانشگاه اطلاعاتی کسب کنم با ایشون تو تلگرام تماس گرفتم... کمی حرف زدیم و من از مشکلاتم گفتم...و اون دوباره گفت:" به خدا قسم بهتون افتخار می کنم."...بعدش گفت:" شما جای برادرم هستین... اگه درد دلی داشتین به من بگین... اگه هیچ کاری نتونم بکنم شریک غمتون که می تونم بشم..."
ایشون گفت در شرکتی کار می کنه که نیاز به نیرو دارن. خیلی هم اصرار کرد که حتما برم... منم رفتم شرکت خوبی بود... هم آدمای خوبی داشت... هم راهش نزدیک بود و هم حقوقش خوب بود...جای خوبی بود... دلم می خواست برم...اما نرفتم...
راستش صحبت های اون دخترخانم خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده...شاید از رفتارم تعجب کنین ولی من تا این سن با دختری رابطه نداشتم... برای همین نیاز به مشاوره دارم... وقتی اون خانم میگه " به شما افتخار می کنم... یا شریک غمتون می شم..." ممکنه علاقه ای در میون باشه؟ راستش اگه پای علاقه در میون باشه نمی خوام این رابطه ادامه پیدا کنه و باعث وابستگی بشه... برای همین اون شغلو نپذیرفتم... چون نمی خواستم با اون خانم روبه رو بشم... اما از اون طرف من الان بیکارم و شغلش هم خوبه... راستش دروغ چرا منم بعضی وقت ها دلم براش تنگ می شه...اگه یه مدت پیامک نده ناراحت می شم... این جور وقتها وسوسه می شم به یه بهونه ای سر صحبت رو باز کنم...وقتی بهش گفتم شرکتشون نمی رم خیلی سرد جوابمو داد... منم چون فکر کردم از دستم ناراحته ذوباره بهش پیام دادم... اونم دوباره شروع کرد...الانم میگه:" شما مهندس فرهیخته ای هستین اگه بیایین همه استقبال می کنن...
خلاصه این که تو بد هچلی گیر افتادم... حتما به من می خندین که با دو تا پیامک چه فکرا می کنم. اما تقصیر خودم نیست... من تک فرزندم... تمام فامیلامونم شهرستانن... تا حالا با دختری رابطه نداشتم... قبلا اهل این چیزا نبوم چون سرگرم درس و کلاس های متفرقه بودم... اما از وقتی از سربازی اومدم بیکارم... جز چندتا کلاس حق التدریس کاری ندارم... بیشتر تو خونم... این فکرا مثل خوره به جونم افتده... منو از کار و زندگی انداخته دیگه مثل قبل تمرکز ندارم... تا میام یه کتاب بخونم... فکر بیکاری و بی پولی و شرکت اون همکلاسی قدیمی میاد سراغم...
لطفا بگین چی کارکنم... ممکنه اون دختره با این حرفاش به من علاقه داشته باشه... برای استخدام برم یا نرم... چون نمی خوام این رابطه ادامه پیدا کنه ...می دونم که این رابطه ها آخر و عاقبت نداره...از اون طرفم با سی سال سن کار درست و حسابی ندارم...چی کار کنم این فکرا از سرم بره؟
ببخشید خیلی نوشتم... فقط خواستم جزییات رو کامل بگم تا منو خوب راهنمایی کنین..
علاقه مندی ها (Bookmarks)