نوشته اصلی توسط
bikas1
سلام نمیدانم از کجا شروع کنم حتی وقتی می خوام حالمو توضیح بدم احساس میکنم خیلی خستم و چیز ناممکنی هست انگار که در باتلاقی گیر کردم که نمیتونم حرکت کنم .
راستش انگیزمو از دست دادم متولد ۶۷ هستم از اوایل آبان سال پیش در جایی مشغول به کار شدم با حقوق قانون کاری قبل اینجا بیکار بودم و تازه دانشگاه تموم کرده بودم
نمی دونم چی میخوام از زندگی الان طوری شده که صبح محل کار بعد از ظهر خونه میام بی حوصله عصبی افسرده فقط میخوام وقت بگذره بیکار نمونم که بخوام راجب خودم و وضعیتم فکر کنم و بیشتر ناراحت شم
هیچی حتی بیرون رفتن هم حالمو خوب نمی کنه اوایل کار درگیر کار بودم وچون مورد علاقم بود درگیر شدنم هم خوشحالم میکرد و هم نمیدونستم وقت چطوری میگذره .
دنبال راهی برای رهایی هستم گاها میخوام برم تهران برای کار و اونجا بمونم ولی اون جرات و انگیزش رو ندارم
گاها میگم حق من نیست این وضعیت حالم و وضعیت شغلیم میتونستم یا میتونم خیلی بهتر از این باشم
گاهی وقتا موزیک گوش کردن تنها چیزی هست دردم رو تسکین میده ولی به دارو میمونه که گذراست و برای مدت کم باعث میشه به درد فکر نکنم
مدتی هست فکر این افتادم که برم پیش یک روانشناس خوب ولی میگم اگه نتونست حالمو خوب کنه چی؟ اگه ماه ها یا سال ها طول بکشه درمان من چی؟
خیلی بدتر شده حالم خیلی زود میشکنم و شکستن قلبمو و سعی میکنم از انسان ها دور بمونم با من حرف نزنن انگار که نیستم طوری منزوی شده ام که صحبت نمیتونم بکنم انگار حافظه ام پاک شده و پوچ هست نه کلمه ای نه جمله ای . مثلا در مورد وقایع روز یکی با من در میان میگذاره و من نظر و نیتونم جمله ای مفید بگم جز اینکه بگم بله درسته بله همینطوره بله وضعیت اینه شده ام فقط این :(سلام خوبین خسته نباشین). وصلام نه تبادل کلمه هیچی
نمیدونم چیکار کنم حرف برای گفتن زیاد دارم ولی زخمم مثل یه سوزنی میمونه که تا ته تنم و روحم نفوذ کرده و درآوردن اینها چیزی شبیه بارها مردن و زنده شدن هست ........
کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)