به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 10:53]
    تاریخ عضویت
    1396-3-13
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    236
    سطح
    4
    Points: 236, Level: 4
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    دارم توی غربت و با یه زندگی مشکل دار نابود میشم

    سلام، التماس میکنم کمکم کنین.
    بطور خلاصه میگم، لطفا کمکم کنین...
    من و همسرم تقریبا 9 سال پبش با هم اینترنتی اشنا شدیم، من دختر درس خون و یه خانواده سالم و یه ادم اروم و شاد بودم، همسرم مال شهری بود بیشتر از 1000 کیلومتر اختلاف مکانی،پدرمادرش مشکل داشتن بعدم باباش فوت کرث، اون چندبار اومد همو دیدیم، دختری بودم که با هیچکس نبودم افتادم توی رابطه، همسرم ادم زبون بازی هست و توی صحبت کردن رودست نداره و همیشه زمین و زمان رو به هم میبافه تا اونی که میخاد بشه، برا همینم من همیشه تو بحثا بدهکار و گناهکارم، من رو راضی کرد دانشگاهم رو زدم شهر اونها، اونم غیر انتفاعی، من به حدی باهوش بودم که تو دانشگا استادا میگفتن تو اینجا چیکار میکنی، همیشه دوری و سختی کشیدم، همسرم من رو واقعا دوس داشت، با هم قبل ازدواج رابطه برقرار میکردیم به اصرار اونو گریه ی من و همیشه توی استرس و عذاب وجدان بودم تا اینکه بخاطر تعهدی که پیدا کرده بودم و عادت و دوست داشتن و ... عقد کردیم، دو سال و نیم عقد بودیم و منم که سنم کم بود با تموم اینکه میدیدم چقد از نظر فرهنگی و ... با هم مشکل داریم، با اینکه یه بار حرف جدایی زدم، اون به شدت مخالفت کرد و میگفت چته،راستش منم ادم زبون داری نیستم، اون توی خانوادش، بابا مامانش هرکدوم یه ازدواج ناموفق داشتن، بعدا هم فهمیدیم مامانش یه بچه داشته، که الان اومده با هم زندگی میکنن، شوهرم ادم عصبی هست، ادم بدی نیست ولی خیلی متفاوتیم و سازگاری نداریم، ما یکسال بعد عروسیمون تو شهر ما موندیم و بعد دعوامون شد شوهرم دست روم بلند کرد منم خیلی اشتباهای زیادی این وسط انجام دادم خیلی، کلا به هم نمیخورد نه شخصیتمون نه هیچیمون، فقط اون زیادی منو دوس داشت، بعد ازون دعوا من یکسال خونه بابام بودم تا به زور راضیم کرد بریم شهرشون زندگی کنیم، منم نازه کار پیدا کرده بودم تازه داشثم به ارامش میرسیدم، داشتم ادامه تحصیل میدادم، یه دفعه دیدم هرچی ساخته بودم خراب شد، یه دوره افسردگی بدی تجربه کردم، تا پای خودکشی رفتم، حالا اومدم شهرشون، داغون و عصبی و افسردم، از چیزایی که تو دعوا بهم گفتن کینه دارم، خیلی چیزای بدی گفتن، توی غربت هم دارم داعون میشم، هرکاری هم دیگه برام میکنه، چون میبینم اون همه چیش سر جاشه و من هرچی زحمت کشیده بودم از دست دادم حتی خانوادمم به زور میتونم ببینم، داغونم، من سر کار مدیر پروژه بودم، الان شدم خونه نشین و افسرده، اونم بخاطر داغون بودن من داره شاکی میشه. خیلی خستم، توروخدا کمکم کنین، هرکا میکنم، حتی وقتی خابه نگاش میکنم دوسش دارم، ولی شرایطم و تموم اتفاقایی که افتاده، نمیذاره باهم خوب باشم زیاد از هم دور شدیم دعوا میکنیم، کاش توانشو داشتم ازش دل بکنم برگردم همون زندگی ساده و سالمم و کنار خانوادم داشتم، هم عصبی هست، هم اگه پاش بیفته دست بزن داره،دوبار زده، ولی من باز میگم اگه شاید من خوب باشم اونم نزنه، دعوا نکنه، و ... همش خودمو مقصر میدونم، اونم منو، هم منطقمون به هم نمیخوره، هم توی غربتم، هم برعکس من اصلا مذهبی نیست، تفکراتمون برا زندگی به هم نمیخوره، اعتقاداتشون خیلی چیزاشون با هم فرق داریم، اهل مشروب هستن، نماز نمیخونه منم دارم همینطوری میشم، من از وقتی باهاش وارد رابطه شدم خیلی خیلی خودمو تغییر دادم، ظاهرمو تقکرمو خیلی چیزامو، پا روی خیلی ایده الام گذاشتم، از ادب و شخصیتی که توی جمع ازش میبینم و بدم میاد، از کارای بیحسابشون، از اینکه منو مجبور کرد اینجا باشم، از اینکه خیلی ادم باسیاستیه همه چی میکنه به نفع خودش، ازینکه خیلی حرفا بهم زد که مثل پتک توی سرم میخوره هر روز، ازینکه هرکار میکنم فکر میکنه وظیفه م بوده، هرکار میکنم اخرش بده کارم، ازینکه اینا با چیزی که من هستم زیادی فرق دارن. همش پشیمونم از اومدنم، 9 سال زندگیه، هرچی بگم نمتونم کامل توضیح بدم ، فقط بگم دارم دق میکنم، توروخدا کمک، دارم کم میارم... نمیتونم تصمیم بگیرم، میترسم جداشم و پشیمون شم، از تنهاییش از مشکلاتش از خیلی چیزاش میترسم، ازینکه یعدا بگم اشتبا کردن کاش مونده بودم، ولی اللن هنوز بچه نداریم، میترسم اینجا بچه بیارم، رفتارا و کاراشو تو جنع میبینم نمیخام بابای بچم باشه، خیلی اسیب دیدم بخاطرشون.خیلی. فقط کمک میخام، هرکار میکنم به نتیجه محکم نمیرسم... شبا داغونم...
    ویرایش توسط bahar261 : دوشنبه 15 خرداد 96 در ساعت 15:58

  2. #2
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سلام

    چند سالتونه؟
    توان مالی مشاوره رفتن دارید؟
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  3. کاربر روبرو از پست مفید شیدا. تشکرکرده است .

    khaleghezey (دوشنبه 15 خرداد 96)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 10:53]
    تاریخ عضویت
    1396-3-13
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    236
    سطح
    4
    Points: 236, Level: 4
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام، من الان 25 سالمه، و شوهرم 27،
    بله ولی مشاورع طولانی مدت لازمه، وقتی توی متارکه بودیم یک سال، رفتم پیش مشاوره، بهم گفت برو شهر شوهرت، و من با اومدنم ده برابر داغون تر شدم، برای همین مشاوره بیرون رو میگم فقط دنبال پول هستن معمولا و فایده نداره، پیش خیلیا رفتم. اخر سر هرکدوم یه چیزی گفتن.
    خیلی حالم خرابه، یه لحظه به زندگمیم گرمم یه لحظه داغون و گریون، دیگه خسته شدم ازین دودلی و بی هدف زندگی کردم.

    - - - Updated - - -

    توروخدا کمکم کنین، من شوهرم رفتار بچه گانه و زننده تو جمع داره که باعث میشه ازش سرد شم، خیلی وقتا تو رابطه نزدیکی بعدش ناخداگاه گریه میکنم. اوایل عقد حتی ازش بدم میومد تو رابطه، من خیلی عذابایی کشیدم فقط بخاطر اینکه همراهیش کنم، فقط بخاطر تعهدم، بخاطر اینکه اون داد بیداد میزنه هرچی از دهنش در میاد بهم میگه، همیشه احساس گناه بهم میده، احساس اینکه من هیچ کار نکردم، احساس اینکه من بدترین ظلما رو در حقش کردم، من همینجوریشم ادم کم زبون و بی اعتماد بنفسی هستم، در صورتی که مثلا استعداد برنامه نویسی که من دارم همیشه مورد تحسین همه همکارا و و همه بوده با اینکه خانمم، ولی این زندگی نابودم کرده، یعنی میتونستم خیلی خیلی ازین بهتر زندگی کنم، چون وقتی پاش بیفته خوب رو پام وایمیسم. دارم همسرمم نابود میکنم. خانوادم و همه رو

    - - - Updated - - -

    به هر دری زدم که فکر جدایی رو از سرم بیرون کنم، ولی همش میبینم من تو غربت برا همیشه بمون نیستم با تموم خاطرات تلخی که با هم داریم، با تموم عذاب وجدانا و فشارای روحی که روم هست، دیگه کمکم دلم برا همسرمم میسوزه، با اینکه اون بود که من هرجی گفتم نمیتونم بیام بازم اصرار کرد

    - - - Updated - - -

    یه لحظه میگم خدایا نمیتونم بمونم اینجا با این ادمها و فرهنک و زبون متفاوت و اخلاقا و شخصیت خاص همسرم، و طولانی مدت نمیتونم و باید همین الان تموم کنم، چندلحظه بعد میگم نه نمیش که نمیتونم اخه بعد شبا از تنهایی عذاب وجدان و ... چیکار کنم و هزار تا مشکل ک جدایی پیش میاره. من هرچی بیشتر تو این رابطه پیش میرم بیشتر دارم نابود میشم، فقط ظاهر حفظ میکنم

    - - - Updated - - -

    تورو خدا فقط کمکم کنین.
    این سر دوراهی موندن،
    باعث شده کم حافطه شم، حساس شم، افسرده شم، نتونم تو خونه شاد باشم، حتی دیگه میترسم میگم اگه همسرم کمکم خسته شه و این وسط اتفاقای بدی بیفته چی، با وجود اینکه من همیه تو همه چیز یهترین یودم، این وضعیت روحیم، داره نابودم میکنه، نمیتونم با این شرایط ولی جدایی و مشکلاتش هم چیز کمی نیست، میترسم از همه چیز، ترجیح میدم بمیرم و باعث اذیت بقیه نشم

  5. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 10:53]
    تاریخ عضویت
    1396-3-13
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    236
    سطح
    4
    Points: 236, Level: 4
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    کسی نیست اینجا کمکم کنه؟ لطفا، من به راهنمایی نیاز دارم... خیلی...

  6. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 فروردین 03 [ 16:00]
    تاریخ عضویت
    1394-4-10
    نوشته ها
    498
    امتیاز
    11,733
    سطح
    71
    Points: 11,733, Level: 71
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 317
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    121

    تشکرشده 542 در 278 پست

    Rep Power
    85
    Array
    عزیزم منم تو غربت زندگی می کنم که فرهنگشون با ما فرق داره
    و تنهایی و بیکاری تو غربت مثل سمه
    اول از همه برو دنبال یه کار بگرد تنهایی و بیکاری آدم رو افسرده می کند
    هر کاری باشه با هر حقوقی با هر ساعتی
    همین که سرت گرم باشه فکرت مشغول میشه و از این حالت بیرون میای
    یه مدت بیخیال برخی رفتارهای همسرت بشو با تجزیه و تحلیل کردن رفتارهاش ، فقط از فاصله تون از هم بیشتر میشه

  7. 3 کاربر از پست مفید حیاط خلوت تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 16 خرداد 96), maryam.mim (شنبه 27 خرداد 96), بابک 1369 (شنبه 27 خرداد 96)

  8. #6
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    بهار خانم

    شما 16 سالگی وارد این رابطه شدی و با همه مشکلاتی که داشتی ادامه تحصیل دادی و شغل خوب داشتی و ... که همه ی اینها آفرین داره !
    واقعا دختر با پشتکار و باهوشی هستی

    اما الان نوشته هات یه جور آشفتگی و خستگی توش دیده می شه.
    باید از این هوش و تواناییت استفاده کنی و قدم به قدم زندگیت را درست کنی.

    کار یه روز دو روز نیست. به قول خودت نه سال رابطه و زندگی مشترک پشت حال امروزت هست.
    یه کم کار می بره. اما درست شدنیه. چون دختر توانمندی به نظر می رسی. پس می تونی

    من الان تمرکز ندارم که بتونم بگم از کجا شروع کنی و بهت لینکهایی را معرفی کنم از تالار.
    امیدوارم بقیه دوستان پستهایی برای کمک به شما بذارن.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  9. کاربر روبرو از پست مفید شیدا. تشکرکرده است .

    khaleghezey (چهارشنبه 24 خرداد 96)

  10. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 10:53]
    تاریخ عضویت
    1396-3-13
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    236
    سطح
    4
    Points: 236, Level: 4
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیلی اذیتم، دنیای من با دنیایی که اینجا هست خیلی فرق داره، من یه ارزشا و فرهنگی دارم که اینجا هیچکدوم نیست. خیلی از بین رفتم. هیچیم نمونده. عصبی شدم، کار هم دارم، بیکار نیستم، ولی توان اینجا موندن رو دیگه ندارم. زبون متفاوت فرهنگ متفاوت همه چی متفاوتبا دنیام. خستم از اینکه نمیتونم کنار بیام و همش فکر رفتن هستم. با اخلاقیات شوهرمم مشکل دارم. ترجیح میدم تنها زندگی کنم. ولی اینجوری توی اینهمه فشار روحی نباشم. گذشته پر مشکلمونم به یه طرف، دارم زیر فشار روحی پرس مبشم، باز فردا باید جمع کنم برم. ازین مدلی زندگی کردن خستم.خیلی.
    ویرایش توسط bahar261 : چهارشنبه 17 خرداد 96 در ساعت 22:34

  11. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 16 شهریور 97 [ 17:30]
    تاریخ عضویت
    1392-9-22
    نوشته ها
    65
    امتیاز
    4,299
    سطح
    41
    Points: 4,299, Level: 41
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second ClassVeteran
    تشکرها
    62

    تشکرشده 46 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خواهر گلم
    معلومه خیلی ناراحت و غمگینی... بهت حق میدم، بودن در غربت اونم کنار کسایی که یک زمانی حرمت ها رو شکستن و هرچی دوست داشتن بهت گفتن دردناکه... احساس اینکه میتونستی زندگی بهتری داشته باشی در شهر خودت با یک همزبون و هم فرهنگ خودت، ولی الان در این شرایط گیر افتادی خیلی سخته... احساس تلف شدن و تعارض بین موندن و یا رفتن آدمو از پا میندازه.... به نظر من باید تصمیم خودتو بگیری یا بمون و زندگیتو با کمک همسرت درستش کن یا دل بکن و همسرتو متقاعد به جدایی کن... در این حالت موندن عین دست و پا زدن در یک منجلاب هست که هرروز بیشتر غرق میشی، نکنه منتظری یکی از آسمون بیاد نجاتت بده...
    اگر میخوای زندگیتو بسازی باید تلاش کنی و باقیشو بسپاری دست خدا، اگه زندگیت درست شد فبها وگرنه در اینده افسوس نخواهی خورد چرا تلاش نکردم ... فکر کنم دختر صبور و اروم و مذهبی باشی، اینها خصوصیاتی هست که خیلی باارزشن و شما میتونی ازشون در بهتر کردن زندگیت استفاده کنی..
    اگر شما کانون خونوادت گرم باشه غربت دیگه رنگ میبازه و البته کاهش درد غربت هم اونوقت راه حل داره...
    تا اونجا که گفتی شما و همسرت همدیگر رو دوست دارید و این مهم ترین قسمت قضیه هست. حالا میمونه تفاوت فرهنگی و زبانی، که شما باید این رو بپذیری.. البته اگه زندگیت اروم باشه شما و شوهرت میتونید از نقاط قوت فرهنگ های همدیگه و رسوم پسندیده دو فرهنگ استفاده کنید و فرهنگ جدیدی ایجاد کنید... گفتی مذهبی هستی و شوهرت اهل مشروبه و نماز نمیخونه و توام داری شبیهش میشی... این خوب نیست خواهرم... شما به جای اینکه اونو تغییر بدی و بکشونیش سمت نماز و خدا خودت داری عوض میشی! شما روی مرامت بمون، و روی اعتقاداتت پافشاری کن، البته شوهرتو مجبور به کاری نکن، اگه با هم صمیمی باشید و از نظر عاطفی به هم نزدیک باشید همینکه اون ببینه شماچقدر به خوندن نماز و اعتقادات اهمیت میدی و برات مهمه ناخودآگاه برای رضایت تو میاد و شبیه تو میشه، البته این زمانبره پس صبر میخواد و زبون خوش...
    به نظر میرسه شما هم مثل من و همسرم و خیلی از زوج های دیگه مهارت ارتباطی ضعیفی در ارتباط با هم دارید... اینکه نمی تونید خشم و ناراحتی تون رو در فضای ارام به هم بگید از این ضعف نشات میگیره... اون در غالب داد و بیداد و کتک خشمش رو بروز میده و شما هم میریزید تو خودت و به مرور میشه غم و افسردگی که الان درگیرشی... پس نیاز هست که این مهارت ها رو کسب کنید و مطمئن باش که این کار شدنیه البته به شرطی که هردوی شما خواهان تغییر در خودتون باشید نه در دیگری و به دنبال بالا بردن مهارتهای ارتباطی خودتون باشید. خوب اینجا نیاز به یک مشاور مجرب هست تا قدم به قدم شمارو راهنمایی کنه ...
    روح و روان شما در اثر درگیری هایی که قبلا داشتید اسیب دیده و قسمتی از خشم و ناراحتیت به همین دلیل هست. اینجا نیاز به یک دوره روانکاوی دارید خواهرم تا بتونید روح و روانتو بازسازی کنید... که اینجا هم به یک مشاور خبره با تخصص روانکاوی نیاز داری.
    مطمئن باشید همه چیز به خودتون بستگی داره، البته تغییر سخته و زمان و انرژی میبره اما از تحمل وضع موجود اسونتره...
    یک نکته ای رو بهت بگم حتما حکمتی بوده که شما با هم آشنا شدید و ازدواج کردید و مطمئن باش این خواست خدا بوده و خدا هم هیچوقت بدخواه بنده اش نیست، شاید میخواد با گذاشتن شما در شرایط سخت به رشد و تعالیت کمک کنه ... به خدا توکل کن...
    من در زندگی مشترکم چالش هایی داشتم و تجربیاتی دارم مثل همه اعضای محترم سایت، تمایل داشتید خوشحال میشم کمک کنم از این وضع خارج بشید..

  12. کاربر روبرو از پست مفید اسیر سرنوشت تشکرکرده است .

    kat (پنجشنبه 18 خرداد 96)

  13. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 10:53]
    تاریخ عضویت
    1396-3-13
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    236
    سطح
    4
    Points: 236, Level: 4
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    انگار هیچی دست خودم نیست، یه لحظه میگم فایده نداره دیگه و باید همینجا تو شهر خودم همه چیمو ردیف کنم و رو پای خودم وایسم، یه بار میگن خدایا اگه کم اوردم چی، دلم میخاد میتونستم دل بکنم ، تموم ذهنمو پاک کنم و رو پای خودم وایسم تو شهر فرهنگ و همراه با کار و درس و همه ارزشای خودم، بدون اون زندگب سخت که هر روز داره برام سخت تر میشه، ولی در عمل کم میارم شوهرم گفت دنیامون فرق میکنه دوتامون خوبیم ولی نمیتونیم با هم زندگی منیم، ولی اون وقتی که من توانشو داشتم و اینو بهش میگفتم قبول نکرد،اما الان من انگار مثل قبل نبستم، میترسم، هزار مدل فکرهایی تو سرمه که از پا درم مباره، فکر اینکه همیشه مثل اواره هع زندگی کنم بعد اون همه سختی و اذبت و حرف شنیدن و روزای دردناک ..

    حرفاتون اینقد اینقد نزدیک بود به شرایطم که کاملا حس کردم درک میکنید. نمیدونم چطور میتونم از تجربیاتتن استفاده کنم.
    ولی من و شوهرم، و بخصوص اون، خیلی با تفاوتاموم همو اذیت کردیم و تحقیر
    اره دقیقا حس تلف شدن، حس بی هدفی، حس پیشرفت نداشتن، سردرگمی، استرس، و خیلی چیزا، اصلا دیگه حس میکنم تو این دنیا نیستم،
    متاسفانه فاصله مونم زیادی دوره، 1000 کیلومتر فاصله، چندین بار خاستیم جدا شیم، نتونستیم،
    من وقتایی هست که به شدت ازشون بدم میاد و نمیخام ایندم با اونا باشه، حتی نمیخام بابای بچم باشه، و خیلی چیزا، ولی وقتایی هم هست، وقتی شهر خودمم دلتنگم، همش فکرشم، یعنی حتی دیگه نمیفهمم میخام باهاش باشم یا نه، اینقد مردم و جامعه فشار میارن که دیگه فقط به خودت فکر نمیکنی، میگی تحمل میکردم و اینقد اذیت نمیشدم، ازین شکلی زندگی کردن، اینکه نفهمی هویتت چیه، نفهمی یه سال دیگه با این ادم هستی نیستی، بخصوص این فاصله نمیذاره رابطه ها درست شه، من خیلی سعی کردم اروم باشم و با وجود شرایط سختم رابطه ها رو درست کنم ولی باز کم میارم، باز جا میزنم، اصلا نه محکم میتونم بهش بگم هستم باهات تا تهش و پای همه چب هستم، چون میبینم اینقد تحت فشارم که اگه اینو بگم و پسفردا کم بیارم خب جی؟ نمیتونمم محکم بگم جداشیم دوتامون بریم دنبال زندگیمون، چون با وجود اینکه من بوثم که مبخاستم جدا شم، الان باز به چند ماهی با هم بودیم الان دیگه مثل قبل نیستم و دیگه نمیتونم چیزی بگم انگار باز وابسته شدم. کاش میتونستم دل بکنم هردومون بریم با یکی مثل خودمون و اینقد باعث اذیت هم نباشبم.

    چطور میتونم با شما صحبت کنم و ازتون کمک بگیرم؟

  14. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 10:53]
    تاریخ عضویت
    1396-3-13
    نوشته ها
    13
    امتیاز
    236
    سطح
    4
    Points: 236, Level: 4
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط اسیر سرنوشت نمایش پست ها
    سلام خواهر گلم
    معلومه خیلی ناراحت و غمگینی... بهت حق میدم، بودن در غربت اونم کنار کسایی که یک زمانی حرمت ها رو شکستن و هرچی دوست داشتن بهت گفتن دردناکه... احساس اینکه میتونستی زندگی بهتری داشته باشی در شهر خودت با یک همزبون و هم فرهنگ خودت، ولی الان در این شرایط گیر افتادی خیلی سخته... احساس تلف شدن و تعارض بین موندن و یا رفتن آدمو از پا میندازه.... به نظر من باید تصمیم خودتو بگیری یا بمون و زندگیتو با کمک همسرت درستش کن یا دل بکن و همسرتو متقاعد به جدایی کن... در این حالت موندن عین دست و پا زدن در یک منجلاب هست که هرروز بیشتر غرق میشی، نکنه منتظری یکی از آسمون بیاد نجاتت بده...
    اگر میخوای زندگیتو بسازی باید تلاش کنی و باقیشو بسپاری دست خدا، اگه زندگیت درست شد فبها وگرنه در اینده افسوس نخواهی خورد چرا تلاش نکردم ... فکر کنم دختر صبور و اروم و مذهبی باشی، اینها خصوصیاتی هست که خیلی باارزشن و شما میتونی ازشون در بهتر کردن زندگیت استفاده کنی..
    اگر شما کانون خونوادت گرم باشه غربت دیگه رنگ میبازه و البته کاهش درد غربت هم اونوقت راه حل داره...
    تا اونجا که گفتی شما و همسرت همدیگر رو دوست دارید و این مهم ترین قسمت قضیه هست. حالا میمونه تفاوت فرهنگی و زبانی، که شما باید این رو بپذیری.. البته اگه زندگیت اروم باشه شما و شوهرت میتونید از نقاط قوت فرهنگ های همدیگه و رسوم پسندیده دو فرهنگ استفاده کنید و فرهنگ جدیدی ایجاد کنید... گفتی مذهبی هستی و شوهرت اهل مشروبه و نماز نمیخونه و توام داری شبیهش میشی... این خوب نیست خواهرم... شما به جای اینکه اونو تغییر بدی و بکشونیش سمت نماز و خدا خودت داری عوض میشی! شما روی مرامت بمون، و روی اعتقاداتت پافشاری کن، البته شوهرتو مجبور به کاری نکن، اگه با هم صمیمی باشید و از نظر عاطفی به هم نزدیک باشید همینکه اون ببینه شماچقدر به خوندن نماز و اعتقادات اهمیت میدی و برات مهمه ناخودآگاه برای رضایت تو میاد و شبیه تو میشه، البته این زمانبره پس صبر میخواد و زبون خوش...
    به نظر میرسه شما هم مثل من و همسرم و خیلی از زوج های دیگه مهارت ارتباطی ضعیفی در ارتباط با هم دارید... اینکه نمی تونید خشم و ناراحتی تون رو در فضای ارام به هم بگید از این ضعف نشات میگیره... اون در غالب داد و بیداد و کتک خشمش رو بروز میده و شما هم میریزید تو خودت و به مرور میشه غم و افسردگی که الان درگیرشی... پس نیاز هست که این مهارت ها رو کسب کنید و مطمئن باش که این کار شدنیه البته به شرطی که هردوی شما خواهان تغییر در خودتون باشید نه در دیگری و به دنبال بالا بردن مهارتهای ارتباطی خودتون باشید. خوب اینجا نیاز به یک مشاور مجرب هست تا قدم به قدم شمارو راهنمایی کنه ...
    روح و روان شما در اثر درگیری هایی که قبلا داشتید اسیب دیده و قسمتی از خشم و ناراحتیت به همین دلیل هست. اینجا نیاز به یک دوره روانکاوی دارید خواهرم تا بتونید روح و روانتو بازسازی کنید... که اینجا هم به یک مشاور خبره با تخصص روانکاوی نیاز داری.
    مطمئن باشید همه چیز به خودتون بستگی داره، البته تغییر سخته و زمان و انرژی میبره اما از تحمل وضع موجود اسونتره...
    یک نکته ای رو بهت بگم حتما حکمتی بوده که شما با هم آشنا شدید و ازدواج کردید و مطمئن باش این خواست خدا بوده و خدا هم هیچوقت بدخواه بنده اش نیست، شاید میخواد با گذاشتن شما در شرایط سخت به رشد و تعالیت کمک کنه ... به خدا توکل کن...
    من در زندگی مشترکم چالش هایی داشتم و تجربیاتی دارم مثل همه اعضای محترم سایت، تمایل داشتید خوشحال میشم کمک کنم از این وضع خارج بشید..


    میدونید، فقط بحث غربت نیست، خیلی خیلی مساىل این وسط هست، از مشکلات ریز و درشتی که بخاطر تفاوت دنیاها و کلا تفاوتای زیادمون پیش اومده و میاد، تا مدل زندگی که با بچه واقعا سخت تر هم میشه، تا اختلافات شخصیتی و فرهنگی و خانوادگی، تا اختلافاتی که از قبل بوده، راه اشنایی غلط و مدا ادامه دادن یه رابطه غلط و مریض از نظر من، تا از بین رفتن تموم فرصتهای پیشرفت برای هردومون فقط بخاطر همین درگیریایی ک بخاطر اختلاف مسافت و فرهنگ و دیدکاه و تفکر و... بوده همیشه،
    مشکلات مالی و ورشکستگی، خیلی چیزا، الانم این مدل زندگی دور که یک ماه اینجام بخاطر درس و کار و... و یک ماه اونجا، باعث شده از پا در بیام... با وجود علاقه ای که به هم داریم، تموم این تفاوتا و حتی اختلافای خودمون مشکل پیش میاره همیشه، من حتی اخرین باری م من رو زد، البته فقط دست زد به سرم، واقعا واقعا از ته دلم میگفتم چقدرش این تقصیر من و فشارای روحی هست که از سمت من روش هست، همیشه خودم رو مقصر همه چیز میدونم که باعث میشه بدتر اذیت شم، من کلا شخصیتم اینجوریه، هرچی بشه، نمیتونم طلبکار باشم و حق به حانب، ولی اون بیشتر مواقع این شکلی نیست... ولی در کل هم رو دوست داربم ولی من پیش خودم میگم دوس داشتنی که ه روز داریم بدتر باعث اذیت هم میشیم، هر روز داره رابطه مون بی رحمت تر میشه و تفاوتامونو تو سر هم میکوبیم، اون با بردن من اونجا، من رو از تموم تعلقاتم ک باهاشون خوش بودم تو زمان متارکه من رو خاسته یا ناخاسته ضربه بهم زده و منم الان هرچی میگم بیخیال هرجی دارم میشم ولی باز میبینم نمیتونم، با گه گاه ناراحتیم، سکوتم، جایی نرفتنم و... باعث میشم اونم نتونه زندگی نرمالی داشته باشه. و اینکه باعث اذیتش بشم خودمو ناراحت میکنه، میدونین، من به شدت وسواس فکری گرفتم، شدید... الان نزدیک دو ساله تو شرایط مختلف توی همین وضعیتم، واقعا از نظر روحی چیزی ازم نمونده
    در صورتی که دوتای ما، اگر فکر راحتی داشته باشیم، اینقد درگیر نباشیم، به شدت میتونیم ادمای موفقی باشیم، اینو کاملا مطمینم...
    خیلی چیزا هست. خیلی پیچیده شده... پیش خیلیا رفتم، ولی همه اخرش میمونن چی بگن...


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: یکشنبه 12 اردیبهشت 95, 09:19
  2. پاسخ ها: 57
    آخرين نوشته: شنبه 14 آذر 94, 14:57
  3. جلوگیری از بروز اختلافات در زندگی زناشویی
    توسط مهدی منتظر در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 08 اردیبهشت 94, 11:18
  4. جلوگیری از بروز اختلافات در زندگی زناشویی
    توسط ani در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: یکشنبه 15 آذر 88, 15:56
  5. پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 01 اردیبهشت 88, 08:22

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:36 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.