سلام، التماس میکنم کمکم کنین.
بطور خلاصه میگم، لطفا کمکم کنین...
من و همسرم تقریبا 9 سال پبش با هم اینترنتی اشنا شدیم، من دختر درس خون و یه خانواده سالم و یه ادم اروم و شاد بودم، همسرم مال شهری بود بیشتر از 1000 کیلومتر اختلاف مکانی،پدرمادرش مشکل داشتن بعدم باباش فوت کرث، اون چندبار اومد همو دیدیم، دختری بودم که با هیچکس نبودم افتادم توی رابطه، همسرم ادم زبون بازی هست و توی صحبت کردن رودست نداره و همیشه زمین و زمان رو به هم میبافه تا اونی که میخاد بشه، برا همینم من همیشه تو بحثا بدهکار و گناهکارم، من رو راضی کرد دانشگاهم رو زدم شهر اونها، اونم غیر انتفاعی، من به حدی باهوش بودم که تو دانشگا استادا میگفتن تو اینجا چیکار میکنی، همیشه دوری و سختی کشیدم، همسرم من رو واقعا دوس داشت، با هم قبل ازدواج رابطه برقرار میکردیم به اصرار اونو گریه ی من و همیشه توی استرس و عذاب وجدان بودم تا اینکه بخاطر تعهدی که پیدا کرده بودم و عادت و دوست داشتن و ... عقد کردیم، دو سال و نیم عقد بودیم و منم که سنم کم بود با تموم اینکه میدیدم چقد از نظر فرهنگی و ... با هم مشکل داریم، با اینکه یه بار حرف جدایی زدم، اون به شدت مخالفت کرد و میگفت چته،راستش منم ادم زبون داری نیستم، اون توی خانوادش، بابا مامانش هرکدوم یه ازدواج ناموفق داشتن، بعدا هم فهمیدیم مامانش یه بچه داشته، که الان اومده با هم زندگی میکنن، شوهرم ادم عصبی هست، ادم بدی نیست ولی خیلی متفاوتیم و سازگاری نداریم، ما یکسال بعد عروسیمون تو شهر ما موندیم و بعد دعوامون شد شوهرم دست روم بلند کرد منم خیلی اشتباهای زیادی این وسط انجام دادم خیلی، کلا به هم نمیخورد نه شخصیتمون نه هیچیمون، فقط اون زیادی منو دوس داشت، بعد ازون دعوا من یکسال خونه بابام بودم تا به زور راضیم کرد بریم شهرشون زندگی کنیم، منم نازه کار پیدا کرده بودم تازه داشثم به ارامش میرسیدم، داشتم ادامه تحصیل میدادم، یه دفعه دیدم هرچی ساخته بودم خراب شد، یه دوره افسردگی بدی تجربه کردم، تا پای خودکشی رفتم، حالا اومدم شهرشون، داغون و عصبی و افسردم، از چیزایی که تو دعوا بهم گفتن کینه دارم، خیلی چیزای بدی گفتن، توی غربت هم دارم داعون میشم، هرکاری هم دیگه برام میکنه، چون میبینم اون همه چیش سر جاشه و من هرچی زحمت کشیده بودم از دست دادم حتی خانوادمم به زور میتونم ببینم، داغونم، من سر کار مدیر پروژه بودم، الان شدم خونه نشین و افسرده، اونم بخاطر داغون بودن من داره شاکی میشه. خیلی خستم، توروخدا کمکم کنین، هرکا میکنم، حتی وقتی خابه نگاش میکنم دوسش دارم، ولی شرایطم و تموم اتفاقایی که افتاده، نمیذاره باهم خوب باشم زیاد از هم دور شدیم دعوا میکنیم، کاش توانشو داشتم ازش دل بکنم برگردم همون زندگی ساده و سالمم و کنار خانوادم داشتم، هم عصبی هست، هم اگه پاش بیفته دست بزن داره،دوبار زده، ولی من باز میگم اگه شاید من خوب باشم اونم نزنه، دعوا نکنه، و ... همش خودمو مقصر میدونم، اونم منو، هم منطقمون به هم نمیخوره، هم توی غربتم، هم برعکس من اصلا مذهبی نیست، تفکراتمون برا زندگی به هم نمیخوره، اعتقاداتشون خیلی چیزاشون با هم فرق داریم، اهل مشروب هستن، نماز نمیخونه منم دارم همینطوری میشم، من از وقتی باهاش وارد رابطه شدم خیلی خیلی خودمو تغییر دادم، ظاهرمو تقکرمو خیلی چیزامو، پا روی خیلی ایده الام گذاشتم، از ادب و شخصیتی که توی جمع ازش میبینم و بدم میاد، از کارای بیحسابشون، از اینکه منو مجبور کرد اینجا باشم، از اینکه خیلی ادم باسیاستیه همه چی میکنه به نفع خودش، ازینکه خیلی حرفا بهم زد که مثل پتک توی سرم میخوره هر روز، ازینکه هرکار میکنم فکر میکنه وظیفه م بوده، هرکار میکنم اخرش بده کارم، ازینکه اینا با چیزی که من هستم زیادی فرق دارن. همش پشیمونم از اومدنم، 9 سال زندگیه، هرچی بگم نمتونم کامل توضیح بدم ، فقط بگم دارم دق میکنم، توروخدا کمک، دارم کم میارم... نمیتونم تصمیم بگیرم، میترسم جداشم و پشیمون شم، از تنهاییش از مشکلاتش از خیلی چیزاش میترسم، ازینکه یعدا بگم اشتبا کردن کاش مونده بودم، ولی اللن هنوز بچه نداریم، میترسم اینجا بچه بیارم، رفتارا و کاراشو تو جنع میبینم نمیخام بابای بچم باشه، خیلی اسیب دیدم بخاطرشون.خیلی. فقط کمک میخام، هرکار میکنم به نتیجه محکم نمیرسم... شبا داغونم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)