سلام خدمت تمامی دوستان و بزرگواران.
تشکر میکنم از وقتی که اختصاص میدید و پیام بنده رو میخونید. من واقعا به کمک احتیاج دارم. امیدوارم اینجا به نتیجه برسم چون زندگیم در حال فروپاشی هستش...
۵ سال پیش وقتی معلم خصوصی زبان انگلیسی بودم، با یه خانمی ۵ سال کوچکتر از خودم آشنا شدم که شاگردم بود. من اون وقت ۲۱ سال داشتم و ایشون ۱۶ سال. بسیار دختر مهربون، با ادب و با حیائی بود. سعی میکنم تا میتونم خلاصه بنویسم. بعد از چندین جلسه رفت و آمد من احساس کردم دارم بهش علاقه مند میشم ولی چون خیلی خجالتی و مذهبی بودم از ابراز علاقه خودداری کردم. ولی خب به مرور زمان سخت میشد و کم کم داشتم تابلو میشدم. ولی بعد از حدود یکسال، ایشون در ابتدا کمی به من ابراز علاقه کرد و من هم علاقه ام رو ابراز کردم. ولی ایشون در عین ابراز علاقه با با هم بودن و ازدواجمون مخالف بود (بعد ها بهم گفت چون میترسیدم و نمیتونستم به خانواده ام بگم). ولی در عین حالی که مخالف بود هم اصلا منو به حال خودم رها نمیکرد و من به قدری دوستش داشتم که اصلا نمیتونستم بگم یه بار تصمیمتو بگیر و منو الاف نکن. هر سازی میزد بهش میرقصیدم. گاهی میگفت باید با هم باشیم و من قبول میکردم و گاهی میگفت نباید و نمیشه و من علی رغم میل قبول میکردم. انقدر دوستش داشتم، انقدر عاشقش بودم که نمیخواستم فشاری بهش وارد بشه و به زور تصمیم بگیره. و این فراز و نشیب های عدم تصمیم گیری، ۳ سال طول کشید و من کم کم بی خیال شده بودم تا اینکه یک روز خیلی بهم ابراز علاقه کرد و بهم گفت اگر واقعا دوستش دارم باید رسما به خواستگاری برم. و من هنوز چون کار درست حسابی نداشتم و سربازی هم نرفته بودم (و خانواده ام با خواستگاری رفتن بدون کار مخالف بودن) ترسیدم ولی ازش دو ماه فرصت خواستم تا کار پیدا کنم و به سربازی برم (سربازیم کم بود. دو سه ماه بود چون کسری داشتم). و ایشون هم این خواسته مو قبول کرد و گفت البته یه خواستگار دیگه داره که البته نیازی نیست زیاد نگرانش باشم (الان که دارم اینا رو مینویسم تمام بدنم داره میلرزه). من مشغول آماده شدن برای سربازی و محیا کردن کار بلافاصله بعد از سربازی بودم که در کمال بهت و ناباوری مطلع شدم که ایشون به خواستگارش بله گفت و ازدواج کرد...
به قدری در شوک و غم بودم که با دلی شکسته به خدمت سربازی رفتم. تمام مدت خدمت سربازی و بعد از اون، روزها کارم بغض و شب ها گریه بود. گاهی اوقات به سرم میزد تلفن رو بردارم و بهش زنگ بزنم... ولی مردونه تابع تصمیمش بودم و همیشه براش آرزوی خوشبختی میکردم... ولی خب به قدری ناخودآگاه زجر میکشیدم و غصه میخوردم که باعث شد یکمی مریض بشم... و این مریض شدن به گوش ایشون رسید و یک روز بهم پیام داد که حالمو بپرسه. با ادب و احترام سعی کردم احساساتمو و دلشکستگیمو مخفی کنم و دلش رو نشکنم. تشکر کردم از اینکه به فکرم بوده و اون هم کاملا رسمی ازم معذرت خواهی کرد که به هم نرسیدیم و حرف های کلیشه ای مثل لیاقتت بیشتر از منه و اینها...
ولی مشکل از اونجایی شروع شد که این پرسیدن احوال تبدیل شد به سلام علیک مجدد و مرور خاطرات و بگو بخند و ... من از بس دوستش داشتم که از طرفی خیلی دقت نمیکردم که ازدواج کرده و از طرفی هم نمیتونستم با گفتن اینکه نباید دیگه باهام حرف بزنه دلشو بشکنم. چون به هر بهانه ای سعی میکرد باهام حرف بزنه. به مرور زمان دوباره صمیمیت اوج گرفت و دوباره در عین متاهلی گفت دوستم داره... چند بار علی رغم میل دلم، با اینکه از حرف نزدنمون میسوختم سعی کردم متقاعدش کنم که با حرف زدن با من فقط داره به نامزدش خیانت میکنه و این خیلی بده و هر بار هم قبول میکرد و خودشو سرزنش میکرد و ازم خداحافظی میکرد ولی باز چند روز بعد سر و کله اش پیدا میشد... دوباره سلام و قربون صدقه و ... و علاقه ی بیش از حد من باعث میشد نتونم رک و راست ازش بخوام دیگه پیام نده. و همین باعث هم باعث شد که بیشتر راحتی احساس کنه و کم کم به قول خودش بهم بگه: "گذشتن از تو بزرگترین اشتباه زندگیم بود." برای من شنیدن این حرفا خیلی سنگین و سخت بود. علی رغم اینکه دلمو شکسته بود هنوز عاشقش بودم و هستم ولی از طرفی هم نمیخواستم زندگی خودش و طفلک نامزدش رو خراب کنه. بنابراین یک نامه بلند بالا در مورد اینکه داریم خیانت میکنیم و من به خاطر عشقم ازش میگذرم تا زندگی خوبی داشته باشه براش نوشتم و فرستادم و بعد سعی کردم علی رغم میل باطنی، تمام راه های ارتباطی رو قطع کنم. ولی... با روش های مختلف همیشه پیدام میکنه و باهام ارتباط برقرار میکنه. خودش میدونه کارش اشتباهه و همیشه هم خودشو سرزنش میکنه ولی میگه "تازه الان فهمیدم عاشقتم. اون وقت بچه بودم. نمیفهمیدم". و البته ایشون قصد طلاق گرفتن هم نداره. و من دیگه نمیدونم چیکار کنم. هربار که بهم پیام میده دلم آب میشه و نمیتونم خلاف میلش برخورد کنم بنابراین همه چیز خوب پیش میره ولی همیشه بهش با مهربونی میگم کارمون اشتباهه و باید نامزدشو هزاران برابر من دوست داشته باشه و منو بی خیال بشه. ولی بعد از حد اکثر یه هفته...روز از نو روزی از نو.
خلاصه اینکه ۵ سال از آشناییمون میگذره. ایشون ۲ ساله ازدواج کرده. نه قصد طلاق گرفتن داره و نه منو به حال خودم رها میکنه و روز به روز بیشتر بهم وابسته میشه حتی وقتی راه های ارتباط رو قطع میکنم. هنوز عاشقشم و ساعتی نیست که بهش فکر نکنم...با اینکه دلمو خیلی بد شکست. هیچ نصیحت و کاری فایده نمیده و هردو کم کم داریم به طور جدی به خاطر این غصه مریض میشیم. مثل امشب که باز خداحافظی کردیم و من کلا پاهام لمس شده و تا الان که ۸ صبح هستش نخوابیدم...
کمکم کنید حالا... باید چیکار کنم؟ چطوری همدیگه رو فراموش کنیم و بچسبیم به زندگیمون؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)