من مینا هستم کارمندم 29 سالمه همسرم هم کارمند هستش و 32 سالش هست یک سال و نیمه ازدواج کردیم زندگی وبی داریم خداروشکر هر دو یک ازدواج ناموفق داشتیم بچه نداریم از همسرم خیلی راضیم خیلی هوامو داره جلو خانوادم خانواده خودش هوامو داره ازم تعریف میکنه وضع مالیش هم تقریبا خوبه دستمون به دهنمون میرسه
من از روز اولی که وارد خانواده همسرم شده همسرم یک برادر کوچکتر از خودش داره که ازدواج کرده و یک خواهر که مجرد هستش.جاریم از روز اول به من بی محلی میکرد اصلا با من حرف نمی زنه حتی اگر تو یک جمعی باشیم و جا نباشه فقط کنار من جا باشه نمیاد پیش من بشینه و میره خودشو به زور یه جا جا میکنهاصلا خیلی تابلو بازی در میاره منو اصلا خونشون دعوت نکرد اولین بار هم خودم رفتم خونشون طوریکه رفتم خونشون همباهام حرف نزد من اوایل مادر شوهرم ازم میخواست که باهاش حرف بزنم حتی اگر اون با من روبوسی نکرد من باهاش روبوسی کنم میگفت اون به تو حسادت میکنه اخه نمیخوام از خودم تعریف کنم من از نظر ظاهری و خانواده و موقعیت اجتماعی و مالی از اون بالاتر هستم طوریکه خودم احساس کردم هر کاری میکنم سعی میکنه اونم اونکارو بکنه فقط تو این یکسال و نیم دوبار یا سه بار باهان حرف زد یکیش زمانیکه ماشین خریدن یکیش روزی که تولد گرفته بود شوهرش براش کلا وقتایی که خوشحاله و به نفعشه حالش خوبه وگرنه موقع های دیگه که منو میبینه اصلا انگار نمی بینه ومن نیستم خونه مادر شوهرم که کلا اینطوریه کلا هم دوبار خونمون اومن اونم دعوتشون کردم یکبار که زنگ زدم دعوتشون کنم جواب تلفنم روهم نمیداد تا اینکه شوهرم شب به باباش گفت مینا هر چی زنگ میزنه جواب نمیدن که خودش زنگ زد گفت شمارتو نمیشناختم و اینا در صورتیکه دروغ میگفت شمارمو داشت قبل بهش زنگ زده بودم مادر شوهرم هم اوایل خیلی میخواست منو کوچیک کنه و تا باهاش حرف میزدم میگفت دو تا برادر نمیخوام از هم دور باشن و اینا نو باهاش حرف برو پیشش بشین منم میرفت بعد یه چندبار که ددم رفتار خوبی نداره منم نرفتم پیشش و هر بار میبینم یه سلام میدم اون اون طرف میشینه من اینطرف موقع اومدن هم داحافظی میکنم.
یکبار هم که خونه مادر شوهرم بودیم مادر شوهرم و خواهرشوهرم کلا اونو خیلی تحویل میگرفتن منم ناراحت شدم خدایی هم تا حالا کوچکترین بی احترامی به هیچکدوم نکردم مادر شوهرم موقع اومدن فهمید ناراحت شدم اومدیم خونه به شوهرم گفتم چرا اینطوری میکنن و اینا شوهرم به مادر شوهرم گفته بود و مادر شوهرم دیگه سعی میکنه فرق نزاره و دیگه بمن اصرار نمیکنه با جاریم برم حرف بزنم من میگفتم اخه چرا من بایدخودمو انقدر کوچیککنم اونم میگفت نه خودتوکوچیک نمی کنی تازه بزرگ هم میشی یه حورایی منو ساده گیر اورده بود.شوهرم هم باهاش صحبت کرد که بمن نگه برو باهاش حرف بزن البته شوهرم در حالت عادی حق رو بمن میده ولی موقعی که عصبانی میشه میگه توهم مثل اونی توچیکارکردی مگه اون بی محلی میکنه تو هم میکنی دوتا برادر رو ازهم جدا کردین ولی من خودم رو 10 درصد مقصر میدونم . خانواده همسرم خیلی براشون مهمه که برادرا باهم خوب باشن و رفت و امد کنن ولی واقعا من نمیدونم باید چیکار کنم الان هر جا میخوام برم میدونم اون هست دلشوره و استرس دارم حالم بده همش نمیتونم برم ؟ نمیدونم باید چیکار کنم؟
موندم بخدا چطوری رفتار کنم .برادر شوهرم هم خیلی زن ذلیل هستش ازاین پسرایی که بدون اجازه زنه اب نمی خورن اما همسر من مردتر هستش و جذبه اش بیشتره .
بخدا عذاب میکشم میخوام جایی برم فکر کن جایی بری که یه نفر چپ چپ نگات کنه محلت نزاره خودت بفهمی که داره از بودنت حرص میخوره .منم حالم بد میشه ؟ چیکار کنم بنظرتون؟ رابطم باهاش چطوری باشه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)