سلام دوستان عزیز. یه چنت سوال برام پیش اومده، یعنی بیشتر از اینکه سوال باشه یه حس و حاله. لطف می کنین اگه راهنمایی کنین. باز الانم نمیدونم چرا نمیتونم خوب توضیح بدم
من نسبت به مراسم خواستگاری حس خیلی بدی دارم. به جای اینکه مثه بقیه دخترای فامیلمون خوشحال باشم و مثلا به لباس عروسی یا شغل طرف فک کنم همش نگران یه سری مسائلم. هزار و یک موضوع تو ذهنم شکل میگیره که اکثرا همشون منفی هستن. این مشکلاتو نمیتونم با خانوادم در میون بذارم که اونم میگم چرا.
1. من حدود یه ساله که وارد اجتماع شدم (سی سالمه)، و تقریبا به جز یه مورد، هرچی الکی یا راستکی خواستگار داشتم تو همین یه سال بوده. سر جمع اگه دقیق حساب کنم و اگه بشه بهشون گفت خواستگار هفت تا بوده (بر اولین بار دقیق فک کردم). تو هیچکدوم هم پای پسره به خونمون نرسیده، تو یه مورد پای مادر پسره تا دم در خونمون رسیده و تو یه موردم خاله پسره اومده خونمون.
2. من به خاطر داشتن مشکلات شدید خانوادگی و زد و خورد های شدید بین پدر و مادرم (کتک کاری تا سر حد مرگ و ...)برعکس خیلی از دخترا از ازدواج می ترسم. ازدواج که سهله مثلا یه جا دعوا بشه دلم شور میزنه، از بچگی به خاطر این مشکلم نتونستم درس بخونم و حواسم به درس باشه.
3. احساس می کنم بعد ازدواج پشتم به خانوادم گرم نیس، یعنی فک نمی کنم اونا باز مثه بقیه فامیل هوای منو داشته باشن. اونا الان حوصله بچه های خودشون رو ندارن و اکثرا یا خوابن یا جلو تلوزیونن. بی حال، بی رنگ و رو. همش میگن مریضیم (پدرم زیاد اینکارو می کنه). همش تلقین می کنه که مریضه و باید بهش برسیم.
4. احساس می کنم حریم خصوصیم تو خونمون شکسته شده. پدر و مادرم خیلی آدمای ساده ای هستن. هر اتفاق خصوصی رو با بقیه در میون میذارن که من شدیدا دیگه رو این مورد حساس شدم. فک می کنم اگه اتفاقی تو زندگی آیندم بیفته پدر و مادرم نمیتونن رازدارش باشن. مثلا فعلا چندین مورد پیش اومده که وسط جمع مامانم یه سری از مسائل منو بروز داده. جالبه بعدا که بهش گفتم خودش قبول می کنه دارم درست می گم اما باز تکرار می کنه. و اگه بهش تذکر بدم میگه چقد باید سرکوفت بزنی؟!!! پدرمم هرچی پیش بیاد میره به برادراش میگه که باز اینو من دوس ندارم.
واقعا می گم حس یه شخصی رو دارم که تو خصوصی ترین حالتش دیدنش
5. علاقه ای به پسرا ندارم. من احساسم به پسرا قبل از اینکه به صورت طبیعی مثلا تو سن 15 سالگی بروز پیدا کنه تو سن 10 سالگی شدیدا توسط مادرم سرکوب شده. پدر و مادرم شدیدا کنترل گرا بودن (اینو چند ماهیه که فهمیدم و خدا رو شکر که نمی دونم چرا ولی از وقتی فهمیدم دیگه نسبت به مادرم حس تنفر ندارم). مامانم مثلا من 12 سالم بود میرفت بیرون میومد میدید من خوشحالم می گفت ببخشید " چه غلطی کردی که خوشحالی؟! پسر همسایه چرا تو کوچه بود؟!!!!"
کل دوران راهنمایی و دبیرستانم به همین منوال گذشته. نمیگم اصلا پسرارو دوس ندارم، وقتی مثلا حاضر میشم برم بیرون به آینه که نگاه می کنم میگم کاش شریک زندگیمم کنارم بود یا میگم مثلا خدایا این قیافه و هیکل و بهم دادی که چی بشه؟! من که کسی رو تو زندگیم ندارم! و ....اما وقتی پای خواستگار پیش میاد من کلا منقلب میشم. بعضی وقتا میگم اصلا ازدواج یعنی چی؟ چرا باید ازدواج کنم؟ من که همه نیازای توی وجودمو کشتم پسر می خوام چیکار؟! (اینم بگم که چند ماهی میشه که خیلی سعی می کنم به خودم برسم، خودمو شاد نگه دارم، مثلا پسر خوشتیپ ببینم تو ذهنم سبک سنگین کنم و ...)
6. سی سالمه ولی واقعا حس می کنم یه ساله که به بلوغ جسمی و حسی و عاطفی و رسیدم. اصلا اجتماعی نبودم. کلی عادتای بد داشتم و دارم و همش میگم من می تونم همسر خوبی باشم، این سوال و جواب میدم به خودم که آره ولی وقتی از خودم می پرسم که ایا می تونم مادر خوبی باشم اون موقع وایمیسم. دیگه جوابی برا این ندارم. بعضی وقتا هم سوال می پرسم که من میتونم زندگی اداره کنم؟ بحران خانوادم رو تحت کنترل بگیرم که باز جوابی براش ندارم.
7. مورد بعدی اعتیاد و دوستای ناباب پدرمه. میگم شما کسی رو میشناسین که پدرش اینجوری باشه ولی ازدواج موفقی داشته باشه؟ همه بیرون منو پسند می کنن ولی وقتی دیگه نمیان من به این قضیه شک می کنم. من دختری میشناسم که پدرش معتاده و ازدواج کرده اما پدر اون مواد فروش دم در خونشون نمیاد! وضع پدرش فوق العاده خوبه، وضع مالیشون عالیه، پدرش بیرون اعتیادشو بروز نمیده، دوستای ناباب نداره و .....که خدا لعنتش کنه همون بابای منو معتاد کرده
این به کنار میگم من چطوری متونم مثلا از همسر آیندم بخوام سیگار نکشه و مشروب نخوره و قهوه خونه نره در حالی که داداشای من همشون همین کارارو می کنن؟! (امشب واقعا دیوونه میشم)
8. وضع خونمون افتضاحه. واقعا امروزه هیچ خونه ای نیس که توش تلوزیون رو زمین بذارن!!! میز نداره، خونه پرده نداره، فرش نداره، فقط موکت و کلیمه. در و دیوار خونه همش چرک و رنگ ریخته و سیمانه. از خجالتم آب شدم یه بار. . میترسم بیان و وضع خونه رو ببین و برن. یا بعدا تحقیرم کنن.
9. مورد بعدی اینکه من بیکارم و اگه ازدواج کنم میشم خانم خونه دار. با وجود اینکه تو سی سال زندگیم مادرم خرجی منو داده بعد ازدواج چطوری می تونم از همسرم پول بخوام؟ مثلا الان دندونای من خراب شدن (دندونای پشتیم) و کسی نیس که پول بده برم درستشون کنم. بعد ازدواج من چطوری می تونم از همسرم پول دندون پزشکی بخوام . مامانم هیچ وقت از پدرم پول نخواسته چون بگیم فلان چیزو بخر اصلا نمی خره. من یاد نگرفتم چطوری قراره از همسرم پول بخوام!
فعلا همینا دیگه....من امشب بعد از اینکه اینجا می خواستم جواب آقای "یه دوست" عزیز رو بدم فهمیدم خواستگار دارم، اما بهشون گفتم بگید جوابم منفیه دیگه نگفتم چرا (چون باز میرن میذارن کف دست بقیه، چن روز پیشم خواب دیدم واقعا یه آقای خیلی خوبی دو تا دستامو میگیره میگه چرا فک می کنی ما بهم نمیایم و اینا........خلاصه جواب من برا هشتمین خواستگارم منفی شد حالا خدا فردا رو به خیر کنه چون اصلا حال اینو ندارم که با مامانم جر و بحث کنم)
علاقه مندی ها (Bookmarks)