به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 15
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 01 آذر 87 [ 04:12]
    تاریخ عضویت
    1387-8-23
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    3,194
    سطح
    34
    Points: 3,194, Level: 34
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Question دیگه بریدم !!

    (اگه حوصله داری بخون...نداری...برو سر حوصله بیا بخون !! )

    سلام !

    دیگه بریدم...نه!...شوخی کردم ولی دارم میبرم:D...چرا؟؟؟...بذارین از اولش بگم.

    یه پسر 22 ساله ام...از بچگی شاهد جنگ و دعوا و کتک کاریه پدر ومادرم تو خونمون بودم.از دعواهاشون هم
    متوجه میشدم که هیچکدوم نمیخواستن من به دنیا بیام که راحت بتونن از هم جدا بشن خوب بچه مانع عشق و حاله
    بابا میدونست دادگاه بعد از طلاق منو میده به اون اونم مامانمو طلاق نمیداد که من سر اون تنها حوار نشم...

    پدرم یه معتاد به شیره مادرمم یه الکلیسم که هر دوشون اصرار داشتن که سهم زندگیشونو اون یکی بالا کشیده...
    یادمه بابا هر وقت خونه بود سه چهارتا از دوستاش میومدن و با هم میشستن سر بساط سیخ و سنگ. اون موقع هم
    اگه طرفش میرفتم اربده میزد سر مامانم که بیاد منو ببره...مادرم هم سر لج بازی با بابام به حرفش توجه نمی کرد
    اون موقع بود که بابام با مشت و لگد منو از آشپز خونه مینداخت بیرون...وقتی هم که بابام خونه نبود مامانم تا دیر
    وقت بیدار میموند که فرداش تا لنگ ظهر بخوابه در نتیجه من صبحا بدون صبحانه و اغلب دیر میرفتم مدرسه...که
    سر صف تنبیه میشدم.وقتی هم که بر میگشتم خونه مامانم هنوز خواب بود منم گشنه جراتم نمیکردم برم سر یخچال
    چون اگه مامانم بیدار میشد و میدیداز مزه ی عرقش چیزی کم شده حساب کارم با کرام الکاتبین بود...در نتیجه کیسه-
    ی نون خشک ضعف دلمو تا چهار بعد ازظهر میگرفت.ولی خوب...مادر بزرگ پدریم که ایشالله خدا عمر با عزت بده
    بهش طبقه ی پایین ما بود در صورتی که مطمئن میشد مامانم خوابه یواش منو صدامیکرد و برام غذا درست میکرد
    ولی اگه مامانم میفهمید میشد محشر کبری که مگه بچه مادر نداره و مادر بزرگم غلط میکنه واسم غذا درست میکنه اما
    اونم اکثر اوقات مسافرت بود...ولی با این حال همیشه جزو شاگرد اولای مدرسه بودم وتو المپیادا مقام میاوردم حتی
    امتحان تیز هوشان مرحله اول هم قبول شدم واسه مرحله دومم هم کسی ما رو نبرد سر جلسه...
    خلاصه که سالهای شیرین کودکیم اینطوری گذشت تا بلاخره کلاس دوم راهنمایی بودم که پدر ومادرم از هم جدا شدن
    مادرم من و برادر سه سالمو داد به بابامو رفت ( جالبه هنوزم سه چهار ماه یه دفعه زنگ میزنه و میگه که ما بچه های بی-
    عاطفه ای هستیم که سراغشو نمیگیریم )

    بعد از جدایی پدر و مادرم مطقابلا" مسئولیتهای من تو خونه بیشتر شد اینا از یه طرف. بهونه گیریها و زخم زبونای
    پدرم که اصرار داشت من یه آدم درس نخون و علافم روز به روز بیشتر عصبیم میکرد از طرف دیگه باعث شد درسم
    ضعیف بشه این روند تا وقتی برادرم رفت به مدرسه ادامه داشت.سال سوم راهنمایی سیگارو امتحان کردم.سال دوم
    دبیرستان کاملا سیگاری شدم ولی یکی از بهترین بسکتبالیستای مدرسه بودم آخر همون سال دو تا درس افتادم بهونه
    دست پدرم دادم تا هر روز بهم دریوری بگه...منم انقدر بد و بیراه شنیده بودم سعی میکردم که توجه نکنم و بعد از
    مدرسه کیف رو میذاشتم خونه و تا شب با بچه ها تو خیابون و پارک ول بودیم شبم برمیگشتم پدرم دو ساعت بهم
    چرت و پرت میگفت منم صبر میکردم تا نعشه کنه و چرتش بگیره تا از ما بکشه بیرون...

    سال سوم دبیرستان شده بودم یه اراذل به تمام معنا که فکر و ذکرش بازی تیغی (بسکتبال) و کتونی و دود و دافه...
    تو مدرسه سر کلاس نمیرفتم که یکی رو پیدا کنم باهاش شرط بندی کنم تا مایه جور بشه برم سد اسمال کتونی
    دزدی بخرم وبیام بکنم تو پاچه مردم .پوله اونم بدم واسه سیگار و مشروب و حشیش و الواتی علاوه بر اینا
    بخاطر رفتار و حرفای پدرم که بیست و چهار ساعته تو مخم بود شدیدا عصبی شده بودم و نسبت به مدرسه
    بی تفاوت شده بودم طوری که یا سر کلاس نبودم یا اگرم بودم کاری میکردم که دبیر اخراجم کنه که حتی یه بار
    با دبیر فیزیکم درگیر شدم و زد وخورد کردیم که صورت جلسه شد و با هزار التماس یک هفته اخراج شدم از
    مدرسه. خلاصه دائما با ناظم و دبیر و مشاور و دفتر درگیر بودم به خاطر این مطالب و نحوه ی آرایش و پوششم
    تو مدرسه ای که همه با لباس فرم بودن شده بودم گاو پیشونی سفید تو مدرسه با همه هم به ظاهر صمیمی بودم
    ولی فقط یه نفر واقعا رفیقم بود ولی خوب بعد از چند تا دعوا بیرون مدرسه به دلایل احمقانه با یه چندتا اراذل
    تو خیابون رفیق شدم و تو خیابون و پارکا پاتوق میکردیم و کارمون شده بود دعوا شب و روز خلاصه کارم به
    جایی کشید که تیزی میزاشتم تو کمرم و اگرم یه سوژه مناسب میدیدم خفتش میکردم...بعد از تقریبا دو سال
    همینطوری طی کردن دیگه داشت کارم به جاهای باریک میکشید مخصوصا که به اضافه ی همه کثافت کاریام
    شیشه هم مصرف میکردم و حسابی لاغر و نحیف شده بودم و دور چشام هم کبود شده بود و تابلوی تابلو...
    شده بودم یه آشغالی که خودمم حالم از خودم بهم میخورد همون آدمی که یه عمر ازش فراری بودم

    تا یه روز که میخواستم از خونه برم بیرون بابام صدام کرد رفتم پیشش بعد اینکه سی ثانیه نگام کرد گفت خودتو
    تو آیینه دیدی؟ نمیگم نکن. ولی ببین آخرش کجایی و...اینا رو که میگفت دیدم اشکاش داره قطره قطره میریزه
    منم هیچی نگفتم و اومدم پایین که برم بیرون ولی نتونستم. حتی دستم سمت قفل در نمیرفت... فکر نمیکردم یه
    روز اشک پدرم رو ببینم. همون شد که منی که یه ثانیه تو خونه بند نبودم خودمو خونه نشین کردم هر کدوم
    از بچه هارو به نحوی پیچوندم فقط هر موقع برای کاری از خونه بیرون میرفتمم یه سه چهار نخ سیگار
    میکشیدم تا برگردم...از اونجایی که بابام برا داداش کوچیکم خیلی مایه میذاشت زیاد از بابت اون نگران نبودم
    ولی خوب منم خرجهایی داشتم ولی روم نمیشد تو سن بیست سالگی به بابام با اون وضعیتش بگم پول اونم
    درحالی که چون بیشتر پیش هم بودیم مشاجره هامون هم بیشتر شده بود. ترجیح دادم برم جایی خودمو مشغول کنم
    که هم بتونم خرجمو دربیارم هم از مشاجره ها دور باشم ولی به خاطر روزا و فرصتهای از دست رفته و این
    زندگی سگی که داشتم و بدبختیهایی که خودم باعثشون بودم اوضاع روحیم خیلی بیریخت شده بود...
    خلاصه رفتم سر یه ساختمون پیش رفیقم شروع کردم به کار تا زمستون پارسال بعد از اون رفتم در مغازه ی یکی
    از بچه محلهای قدیم و فروشنده شدم در حالی که دوباره درسم رو شروع کرده بودمو دیگه سیگارم نمیکشیدم
    صاحب مغازه هم آدم اهل دلی بود و بهم اجازه داد تا قبل شب عید همه کلاسامو برم. بعد از عید هم حراجی زد
    و همه جنسارو آب کرد و سر قفلی رو اجاره داد...منم تو اون ترم چهارتا از درسام روپاس کردم باشگاه هم
    میرفتم و دوباره حسابی رو اومده بودم و سرحال شده بودم بعد امتحانات دوباره رفتم دنبال کار در همین حین تو
    تیر ماه امسال یکی از دوستام زنگ زد و گفت من با یه نفر قرار دارم اون با دوستش میاد تو هم به من بیا
    منم بیکار گفتم باشه حسابی تیریپ زدم و رفتم کاش پام شکسته بود و نمیرفتم...طرف من یه دختر موجه بود
    که علیرغم اینکه خوشگل و خوش تیپ بود تو لباس و آرایشش هم افراط نمیکرد. کم رو و مودب بود خلاصه
    که خوشم اومد و... و یه مقداری خالی بندی هم در مورد سن و تحصیلات و وضعیت معیشتیم کردم واسش
    و تو قرارهای بعدیم براش مشخص کردم من تو رابطم چه چیزایی میخوام ! اونم اولش چیزی نگفت ولی با
    گذشت دو هفته با هم زیادی ردیف شدیم ! ولی از بخت بد پدرش بعد از همین دوهفته فوت کرد و عزا دار شد
    یه چهار پنج روز فکر و ذکرم شده بود اون مخصوصا که گوشیشم خاموش بود و خبر نداشتم ازش بعد این مدت
    گوشیشو روشن کرد و به هزار ترفند و ضرب و زور تونستم باهاش صحبت کنم این صحبتها و دلداریهای من
    باعث شد تعلقات قلبیمون نسبت به هم بیشتر بشه بعد یه ماه از آشناییمون از اینکه دروغهایی بهش گفته بودم
    وجدانم درد گرفته بود. من هرچی که بودم تو کل این سالها حداقل دروغگو نبودم وچون فکر میکردم یه رابطه ی
    جدی با دروغ به جایی نمیتونه برسه ترجیح دادم راستشو بگم خداییش هم فکر نمیکردم باهام ادامه بده ولی
    وقتی دیدم چطور راحت دروغهای منو بخشید خیلی بیشتر به دلم نشست...یه یکی دو ماهی گذشت...با هم بیرون
    میرفتیم یا میومد پیشم...خیلی با اخلاقهای هم مشکل داشتیم ولی کم کم داشت اوضاع رو به راه میشد و روز به
    روز علاقمون بهم یا حداقل علاقه ی من به اون بیشتر میشد. تا اینکه من بدون اینکه اون تغییری تو رفتارش
    بوجود بیاد نا خودآگاه حس میکردم یه جای کار میلنگه که انگار دروغی بهم گفته یا یه چیزی رو داره پنهان
    میکنه. این حس خیلی آزارم میداد.بهش گفتم و اولین چیزی که بهم گفت بین بود که "چیزی شنیدی ؟ " اینو
    که گفت مطمئن شدم نه مثل اینکه واقعا" یه چیزی هست...روش کلید کردم ولی نگفت...ولی از اون به بعد
    بهونه گیریها و بد اخلاقیاش بیشتر شد...وقتی علت رو جویا میشدم بدتر میکرد. تا بهش گفتم هرچی باشه من
    مشکلی باهاش ندارم فقط بگو هرچقدر هم بد باشه من هضمش میکنم...تا چند وقت بعدش گفت یه چیزی هست
    و دائما حالت پریشون و ناراحت و بغض گرفته یا گریه داشت...تا یه شب بهم گفت هپاتیت داره و نمیشه که ما
    با هم بمونیم. انگار دنیا روکوبیدن تو سرم داشتم روانی میشدم ولی نمیتونستم اونطوری تنهاش بذارم پس گفتم
    که پاش وایمیستم ولی بازم باورم نمیشد و نمیتونستم هضمش کنم...من پونزده سال بود برای هیچی اشکم در
    نیومده بود ولی اون شب تا صبح یه کله گریه کردم و از فرداش خیلی عادی بودم باهاش که انگار هیچ اتفاقی
    نیفتاده ولی بغض تو گلوم بود و صدام در نمیومد...شد پس فردای اون روز .عصر که با هم بیرون بودیم بهم
    گفت که در مورد هپاتیت بهم دروغ گفته و مشکلش اینه که قراره با خانواده برن خارج زندگی کنن و باید ما
    همدیگرو فراموش کنیم انقدر خوشحال شدم که سالمه که نگفتم چرا دروغ گفتی ولی ناراحت از اینکه قراره
    بره باز رفتم تو خودم. من حرف نمیزدم اونم هی اصرار میکرد که ناراحت نباشم ولی خوب نمیشد که...
    همون موقع وقتی که دید من وا نمیدم دوباره لب به اعتراف گشود و گفت که اینم دروغی بیش نبوده وگفت
    مساله چیزه دیگه ایه و غرورش اجازه نمیده که بهم راستشو بگه و میگفت اگه قرار باشه بینمون اتفاقی بیافته
    خودم متوجه میشم و بهم گفت از مساله ی هپاتیت بدتر نیست ولی من بازم بهش گفتم الان بدونم بهتره تا بعدا
    که بتونیم مشکل رو یه کاریش کنیم...سه چهار روز فرصت خواست که خودشو جمع و جور کنه که بهم بگه
    ولی من گمون میکنم سه چهار روز فرصت خواست که یه دروغی سر هم کنه که مو لا درزش نره...بعد دو روز
    قرار شد بهم حضوری بگه اما همون شب پای تلفن بهم گفت:...داستان از این قرار بود...
    چند وقت پیش درمورد من با خواهر بزرگترش صحبت کرده و زندگیمو براش شرح داده از اون خواسته که یواش
    یواش به مامانش بگه چون مامانش اینا خیلی متعصب هستن ولی خوب نظر خواهرش هم در مورد من در حالی
    که منو ندیده مثبت نبوده و وقتی به مامانش گفته فلانی با پسری دوسته مادر جان گفتن که دهنتو ببند نمیخوام
    بقیشو بشنوم جالبه که پسر این خانواده ی متعصب خودش داف بازه قهاریه و دختر بزرگ خانواده با شوهرش
    سابق بر این دوست بوده و مادر این خانواده ی متعصب بچه ی جاریشونو دوست میدارند و پسر عموی دوست دختر
    ما خواستگارش نیز هست که بسیار خوشتیپ و خوش سیما هستن و پول پدرشون از پارو بالا میره ومدرکشون
    هم فوق لیسانس برق و الکترونیکه که اتفاقا رشته ی دوست دختر ما در هنرستان هم همین بوده و درحال حاضر
    آقا زاده پیش پدر جانشون تو بازار کار میکنه و همه ی دخترهای فامیل در آرزوی این آقا هستند...و مادر و
    زن عمو و عمو و پسر عمو و خواهر و برادر دوست دختر ما همه موافق این وصلت هستنو احتمالا پی بچه ی
    مبتلا به تالاسمی رو هم به تنشون مالیدن...
    حتما از طرز نوشتنم فهمیدین که چقدر به این شخص واقعی یا تخیلی حسودیم میشه در هر صورت هنوزم شک دارم
    که تمام این مدت بهم دروغ گفته و غیر از من شخص دیگه ای هم بوده که... خدایش بعد بین همه دروغی که گفت
    ومنو عذاب داد بهم حق بدین که حرفاشو باور نکنم تازه اونم به منی که فکر میکنم مقداری شکاک هستم...
    خلاصه بعد از فهمیدن این مطالب یکی دوباری باهاش خداحافظی کردم ولی بازم دلم طاقت نیاورد...همدیگرو یه
    هفتست که ندیدیم ولی دفعه ی آخری که با هم صحبت کردیم و خداحافظی کردیم سه روز میگذره ولی دقیقا از صبح
    که بیدار میشم تا شب که میخوابم تو فکرمه...میخوام برم یه جایی خودمو مشغول کنم و فراموش کنم ولی اصلا
    نمیتونم یعنی نه حوصله ی حرف زدن دارم نه انجام کاری نه حال اینو که با کسی جایی برم یا تفریحی کنم.
    اکثر دوستامم (نه اراذلا) سرشون تو کار و درس و زندگیه خلاصه ی مطلب اینکه حسابی تنها شدم.

    نمیدونم...وقتی نگاه میکنم میبینم کل زندگیم با همه ی مشکلاتم تنها بودم و نه تونستم یه آدم عوضی تمام
    عیار باشم که هیچی و هیچکس براش مهم نباشه و نه تونستم اونجوری که باید یه آدم معقول و درست باشم.
    وقتی به گذشتم نگاه میکردم میدیدم که هیچی نبودم ونیستم که سعی کردم عوضش کنم پاهام داشت جون میگرفت
    مخصوصا که تونسته بودم مخدر وسیگار و کثافت کاری رو ترک کنم و معافیت از خدمتم رو هم بگیرم داشتم
    امیدوار میشدم وقتی هم این دختره اومد تو زندگیم (البته این اولین دختری نبود که اومد سر راهم با خیلیا قبل از
    اون بودم و خیلی داستانها داشتم به قول خودم دخترا رو هم خوب میشناختم ولی خوب سریدیم دیگه...) و تنهاییمو پر
    کرد پیش خودم گفتم خوب بلاخره روزگار به ما هم روی خوش نشون داد و منم تصمیم گرفتم هم کار کنم هم درس
    بخونم. چندجا صحبت کرده بودم واسه کار فقط منتظر بودم تکلیف کلاسام مشخص بشه که بتونم برنامه ریزی کنم
    وقتی بابام پول لازم داشت پس اندازمو داده بودم بهش بخاطر همین رو کمک مالیش حساب میکردم که بهم گفت
    پول نداره همون موقع هم داستان رفتن این خانم پیش اومد و بنا به رفتنش شد. منم که تو کل زندگیم کسی یا
    چیزی نبود که ارزش نگه داشتن داشته باشه فکر کردم بلاخره کسی رو دارم که مال خودمه و ارزش نگه داشتن
    رو داره و میتونم بهش اعتماد کنم که هیچوقت تنهام نمیذاره ولی بازم تنها شدم...این شد که حالم از اون موقعی
    که اوضام بیریخت بود بدتر شد... الان در حال حاضر کاملا ایمانمو از دست دادم بیخیال درس کار و هر آشغال
    دیگه ای شدم ودوباره با سیگارآشتی کردم فعلا اینه البته.کاش بدتر نشه باز...

    خلاصه که داغانه داغانم.مخم تا اطلاع ثانوی تعطیل شده.یه لحظه چنان شاد ناک میشم که میخوام سقفو گاز بگیرم
    یه لحظه بعدش یهو بغ میکنم دیگه با هیشکی حرف نمیزنم. اگرم شر و ور و پراکنده گویی کردم شما به دل نگیرین
    شاید نیاز داشتم به یکی بگم اینا رو...هان؟...عمرا نمیدونم چمه!...از مدل نوشتنم هم تابله که کلا موقعی که در حالت
    نرمال هستم و هجوم افکار تو مایه های آتش بسه.مقداری شوخم...ولی واقعا به کمک احتیاج دارم.اگرم تا الان پیش
    مشاور و این قصه ها نرفتم بخاطرمدل تفکرات القایی دور و وریا بود که آخرش یعنی همون مرد باش ودرد بکش..
    .ولی دیگه اینقدر درد کشیدم که دیگه بریدم !

    سوال: چه بکنم ؟؟؟؟؟؟
    قرصی . شربتی . دوایی . مشاوره ای . مذاکره ای...اگه جواب نداد...جادویی . جمبلی...خلاصه هر چی !!

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 17 بهمن 91 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1387-3-23
    نوشته ها
    390
    امتیاز
    6,183
    سطح
    51
    Points: 6,183, Level: 51
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    202

    تشکرشده 210 در 101 پست

    Rep Power
    55
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    سلام
    چقدر طولانی نوشتید من که عادت به خوندن و چشم گذاشتن برای مطالب طولانی رو ندارم آخه نه اینکه بی تفاوت باشم نه! چون از صبح همین طور چشمم روی کامپیوتره خسته می شم . ولی نوشته شما رو خوندم
    معلومه آدم با اراده ای هستی که تونستی خودت رو جمع و جور کنی و بتونی اعتیادت و حتی سیگار رو ترک کنی واقعا من تحسینتون می کنم . و این نشون می ده که می تونی هر کاری رو که اراده کنی انجام بدی.
    زندگیت خیلی بیشتر از این ها ارزش داره که بخوای عمرو جوانی رو بزاری پای یه دختری که یه مدتی خودش رو سرگرم کرده و وقتش رو گذرونده و الان داره با یکی دیگه یا یه جای دیگه خوش می گذرونه .
    همه اون حرف هایی که بهت زده من فکر می کنم از توی فیلم ها و کتاب ها در آورده . تروخدا به فکر زندگیتون باشید فردا اگه خدایی ناکرده دوباره گرفتار اعتیاد شدی اون برمی گرده یا اگه برگرده می تونه برات کاری انجام بده؟
    به نظرمن به فکر یه کاردرست و حسابی باش درست رو ادامه بده چون علاقه داری و توانایی و استعداد و دور این کارهای الکی و اعتیاد و هزار کوفت و زهره ماردیگه روخط بکش.
    شما که سرنوشت مامان باباتون رو تعریف کردید ! فکر نکنم یادتون رفته الان اونا چطور زندگی کردند و شما ها چقدر زجر کشیدی نزار خودت هم اون جوری شی . عبرت بگیرید .
    فکر نکنید دارم شعار می دم ونصیحت می کنم !
    خداییش دلم برای جوونای این مملکت می سوزه که قدر خودشون رو نمی د ونن و می رن سراغ این کارها.
    وقتی با تلاش به یک موقعیت مالی و اجتماعی برسی می تونی بهترین انتخاب رو برای ازدواج بکنید . یه دختر نجیب و خوب و بساز . قبل از اینکه احساسی بهش پیدا کنی بسنجش اگه خوب بود اون موقع انتخابش کن و بعد دوستش داشته باش

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 آبان 88 [ 16:20]
    تاریخ عضویت
    1387-7-09
    نوشته ها
    106
    امتیاز
    3,906
    سطح
    39
    Points: 3,906, Level: 39
    Level completed: 71%, Points required for next Level: 44
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 4 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    چرا این طوری فکر میکنید مطمئنید که اون دوستون داره فکر میکنید ارزشش رو داره که خودتون رو به خاطرش داغون کنید اگر دوستون داشت بهتون دروغ نمی گفت و حاضر به زجر کشیدنتون نبود درسته که زمانی کارهای اشتباه زیاد کردید ولی الان مهم اینه که اونارو ترک کردید پس بهتره که دوباره طرفش نرید به خودتون و همه ثابت کنید که تغییر کردید اون ادمی که خودتون تعریف کردید دیگه نیستید باید به خودتون ثابت کنید که ارزشتون بالا تر از اینه که به خاطره یه دختر که دروغ و راستش معلوم نیست یا اصلا فرشته دوباره خودتون رو به اون منجلاب پرت کنید من فکر میکنم خودتون اون قدر فهمیدید که تو این دنیا زیاد به ادم نارو میزنند نباید به خاطر نارو کسی خودتون رو از بین ببرید
    و من به شما این اطمینان رو میدم که دختر هایی هستن که با شرایط گذشتتون کنار بیان و شما رو به خاطر حال النتون دوست داشته باشن ولی این در صورتی امکان داره که شما تصمیم گرفته باشید که دیگه هیچ وقت و در هیچ شرایطی حاضر به برگشت به اون زمان نباشید
    من فکر میکنم برگشت شما به سیگار به خاطره اینه که می خواید به خودتون و اطرافینتون به قبولانید که از این اتفاق خیلی داغون شدید ولی من جای شما بودم سعی میکردم به خودم به دیگران و خودم به قبولانم که از این پستی و بلندی های زندگی زمین نمی خورم و این مشکلات توشه ای میشه برای ادامه راهم
    امیدوارم فکر نکنی کلیشه ای حرف زدم
    موفق باشی

  4. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 اسفند 94 [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1387-7-01
    نوشته ها
    1,948
    امتیاز
    22,799
    سطح
    93
    Points: 22,799, Level: 93
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 551
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,205

    تشکرشده 4,459 در 1,179 پست

    Rep Power
    210
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    مشاوره

  5. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 30 آبان 88 [ 11:45]
    تاریخ عضویت
    1386-7-10
    نوشته ها
    1,573
    امتیاز
    16,204
    سطح
    81
    Points: 16,204, Level: 81
    Level completed: 71%, Points required for next Level: 146
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    898

    تشکرشده 926 در 486 پست

    Rep Power
    174
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    درود بر شما که تازه به ما پیوسته و امید بر یاری شما در حل مشکلات همه و خودمان داریم و من البته نه آنکه شعار داده باشم،اما دلی که می دانم اهل دلید به شما می گویم که:دوست دارم با نام خوشبخت سخن بگویم.برادر من،چاکرتم بنده اگر لایقم بدانی و حرفم را باور کنی آنچه را که بیان کردی لمسش کردم که خوب،نوشتار زیبایی داری و همدردت هستم مثل خیلی ها که امید دارم شما نیزهمدرد ما باشید.
    شما مثل همه دردهایی داشته اید و چون رُک هستم بنابر آنچه گفته اید می گویم که به شما حق می دهم و رنجهای شما از بسیاری بیشتر و از بسیاری کمتر بوده است،چنانکه دستکم مادر و پدری دارید و برادری حال با هر شرابطی که گفتید و فعلاً پاکید از مواد . . .
    بنده هم بنابر آچه گفتید اذعان دارم زندگی سختی داشته اید و چه باک که شما و همه انسانها همواره خدایی دارند،خودی و اراده ای و همتی و پشتکاری و دلی و احساسی و البته پس از همان خدا از همه مهمتر عقل و خردی؛و من با صدای بلند فریاد می زنم که خرد شما سبب شد که اکنون در وضعیت خوبی هستید و از علافی ها و مصرف شیشه دست شسته اید.
    من و تو و صددرصد همه در مواجهه با جامعه و مردم دچار زخمها و آسیسب هایی می شویم که در جاهایی و با کسانی می کوشیم تا آن را درمان و فراموش کنیم یا خود را با سرگرم کردن از افکار و احساسات بد و دردآور برهانیم.انسان گنجایشی دارد و اگر مانند شما در کدوکی راهنما یا غمخواری نداشته باشیم،به هر حال یک جوری در جای دیگر این نیاز به فراموشی و کسب لذت آسایش را می جوییم و این تنها شامل شما نیست که بسیاری چنین هستند.در همین سایت یک خانمی بود که شکست عشقی خورده بود و سعی داشت با ورود به رابطه ای ابلهانه تر با پسری دیگر آن را جبران نماید!که خوب اشتباه است.
    با توجه به همه موارد بالا اما براستی عاشق شدن را نمی توان انکار کرد یا داخل شدن به رابطه ای احساسی در سنین جوانی.این درست،اما هر کاری مگر یک قاعده و روش ندارد؟مگر رانندگی،غذا خوردن یا حتی مواد کشیدن روشی ندارد؟این را داشته باشید . . .و این را هم بدانید که ما در دنیا تنها و تنها در پی کسب لذتیم که حالا با واژگانی چون:آرامش،آسایش،خشنودی و . . . تعبیر می شود،اما هدف همه و همه مردم روی زمین با هر باور و رنگی و فرهنگی کسب لذت در زندگی است.
    خوب . . . رابطه با این دختر نیز هم برای شما لذت دارد و برای نیل به هدفی که همان ازدواج است و خوشبختی و در نتیجه لذت خود را در آن می بینید،دارید این کار را می کنید.اما آیا روش درستی را برگزیده اید؟گام برداشتن درست و اطمینان به جا و مکانی که در یک کاری یا رابطه ای هست جز اصول اصلی است،مثلاً در سرمایه گذاری یا قرض ددن پول انسان باید به یک چیزهایی یقین داشته باشد تا آن کار را بکند یا حتی پس از ماست خریدن سوار وسیله ای گردد که سبب ریختن ماست نشود یا در هنگام دستشویی رفتن باید آدم از ندیدن خودش مطمئن باشد.
    الان شما از شکی که درباره آن دختر دارید و قطع رابطه های متوالی ناراحتید وآن دختر هم پا پیش نمی گذارد و در واقعیت نیز با وجود آن خانواده مذهبی بعید است بتواند در برابر آنها مقاومت نماید و اگر براستی راضی بود و وابسته شده بود خودش بر می گشت.آیا این وضعیتی فابل اطمینان است؟واقعاً آخرش چه می شود و بالفرض که باز او برگردد پیش ما،آیا ممکن نیست باز برود یا در نهایت خانواده اش مخالفت کنند و . . .؟
    من اول می خواستم بگویم که شما به دلیل نیازها و اینکه تکیه گاهی و امیدی یافته بوید با آن دختر دوست شده اید،اما پیش خودم گفتم شاید هم عاشق شده باشید،به هر حال عشق هم برای لذت درونی و بیرونی انسان است و علافی،قهر،کل کل و جدایی ندارد و البته باید دوطرفه باشد.آیا شما براستی و بدون هیچ چشمداشتی برای رفع نیازهای پیشین خود که گفتید،عاشق این خانم سدید؟و او چه؟؟؟نکته مهم دیگر این است که شما باید نخست عاشق خودتان باشید تا عاشق شوید و حال خوبی داشته باشید.آیا پیش از آنکه او را ببینید،این جوری بود یا نه برای رفع کمبودها و دردها بود؟
    از همه اینها گذشته مهمتر از همه همان خدایی است که اول گفتم و خرد و اراده شما،در اینجا خیلی سرتان را درد نمی آورم،ولی آیا اُفت ندارد که شما که شیشه را کنار گذاشته و سرکار رفته و درس خوانده و خواهید خواند،برای آن دختر حتی اگر عاشقش هستید همه این کارهای خوب و زندگی شیرین خود را کنار بگذارید و دوباره به دورانی برگردید که خودتان هم از آن نفرت داشته و بدتان می آید و این چه عشقی است که سبب ناراحتی شماست؟یا رفتن آن دختر آیا نشانه عشق میان شماست یا نه یک وابستگی بوده که آن دختر گیرش افتاده و حالا هم آن را تمام کرده است؟!من نتیجه می گیرم که مانند اکثر پسرها و دخترها برای رفع نیازی جدای از عشق ورزیدن یا ازدواج در مرحله نخست بوده است.
    مطلب دیگر این است که مغز ما یک سیستم بدی دارد که می خواهد گذشته را به یاد ما آورد و این بخشی از مغز است که من به آن نفس می گوید و می کوشد کینه ها و دردهایی را که گذشته است و واقعاً هم وجود خارجی ندارد،دوباره پیش چشم ما آورد.خیلی جالب است که خاطرات بد ما درست مانند آشغالهایی در رودخانه زمان رفته اند و الان و درست همین الان که این رودخانه جریان دارد،اثری از آنها نیست و این ماییم که می خواهیم به خود بقبولانیم که بله آنها هستند و مدام خود را آزار میدهیم!!در حالی که که آب زلال است و رودخانه زمان نیز،زمان حال.
    شما خوشبخت عزیز، تندرستید،پدری و مادری و برادری زنده دارید و با این نعمات خداوند با این سن کم در اول جوانی آینده ای دارید که با افکار مثبت می توانید آن را بسازید که اگر جز این بوید الان یک معتاد آخرخطی بوید.هر کس که در حق شما بدی کرده که کرده،این شمایید که تصویر خودتان و نظرتان را درباره خودتان دارید و خوبی،بزرگی،سعادتمندی و لذت شما دست خود شماست و نه هیچ کس دیگر و شما به دیگری واقعاً وابسته نیستید و یا به توجه او،در بچگی چرا شما مثل خیلی ها چنین نبودید ولی الان همه چیز را پشت سر گذاشته اید،اکنون شما دارید نوشته ای من را می خوانید و فردی عادی وخوشبختید که آن نعمتها را که گفتم دارید،شما پاکید،بزرگید و چون به دیگری همین الان و نه در گذشته آسیی نرسانده اید،هیچ عیبی ندارید و عالی هستید.کی گفته شما نیاز به گدایی توجه یا محبت دیگران دارید؟!!
    کار بکیند،پول دربیاورید،درس بخوانید تا لذت ببرید و اگر همه مردم دنیا اگر ما کار بدی و خلاف قانونی نکینم،بگویند که ما بدیم یا بدبخیتم یا دیگری به ما ظلم کندا بگویند و بکنند،آیا ما واقعاً بدبخیتم!شما در گذشته کودکی تلخی داشتید و شیشه می کشیدید و دوستان بدی داشته اید ولی الان چه؟آینده چی؟آینده که حاضر است و آماده است . . .شما خودتان را دارید و عقل خودتان و بالاتر و بهتر و مهم تر از همه خدای خودتان را که مهربان او مقدم بر هر صفتش است.
    شما نقصی ندارید،جوانید،پاکید،الان خوبید،زور بازو و نیروی تفکر دارید و آینده منتظر شماست و نیازی به گدایی از دیگران ندارید،آرامید و خوش و باید به دیگران کمک کنید و البته از دیگران کمک بگیرید و این کمک گرفتن در عین باورمندی به خودتان است و اینکه خود را بپذیرید و ببخشید.گذشته کجاست؟کو؟آیا الان می توانید مرده ها را زنده کنید؟یاداوری خاطرات بد درست مثل این است که شما دارید به چیزهایی مرده فکر می کنید که وجود خارجی ندارند.
    منتظر حرفهای شما هستم.

  6. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 فروردین 88 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1386-12-24
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    3,778
    سطح
    38
    Points: 3,778, Level: 38
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    میخوام بدون تعارف نظرمو بگم:
    دوست عزیز، اینکه یه دختر به هر دلیلی میخواد شمارو ترک کنه مشکلی نیست که شما رو از پا دربیاره چون همون طور که از خودت گفتی مشکلات زندگیت چندین برابر این سختتر و حادتر بودن. پس بیا یه نتیجه بگیریم :
    کل زندگیت به دو بخش تقسیم میشه : بخش اول مربوطه به مشکلات خانوادگیته. بخش دوم کمی بزرگتر شدی و سعی کردی که بیخیال دنیا بشی و خوش باشی و هنوزم تو این بخش بسر میبری.
    در بخش دوم اول از همه رو اوردی به سیگار و موادو و... بعد یه مدت دیگه اینا خوشیت رو تامین نمیکردن تصمیم گرفتی ترک کنی و بعد یه مدت ریکاوری، بری دنبال یه نوع دیگه از تفریح ، دوست دختری پیدا کردی (میگی قبلش دختر شناس شده بودی ، پس دیگه لازم نیست در این مورد من چیزی بگم) طبق معمول و البته طبق روال عادی این ماجرا ها، بعد مدتی یکی از طرفین (تو این جور موارد اکثرا دختر خانوما) دیگه بسشونه و ترک مراوده میکنن.(بنا به هر دلیلی ، خواه ارادی خواه بلاجبار)
    حالا میبینی دیگه تفریحی نیست می گی چیکار کنم چیکار نکنم ، روز از نو روزی از نو دوباره ماجرای سیگارو .....

    دوست خوبم تو این دوره زمونه اگه آدم بفکر خودش نباشه کلاهش پس معرکس. پس نتنها بیخیال اون دختر خانوم شو بلکه کلا از این فاز بیا بیرون (شروع به فراموش کردنش که بکنی با گذشت زمان خیلی راحت میشه) برای اینم میگم فراموشش کن چون اگه تو رو دوست داشت مطمئنا سعی می کرد که کمکت کنه تا به یه جا برسی که بتونه به خانوادش معرفیت کنه ولی اون نتنها این کارو نکرد بلکه انواع دروغ هارو ردیف کرد که بتونه ازت جدا بشه. هدف این دخترا رو خودت بهتر میدونی چیه.

    عوضش تو خودتو به یه جایی برسون که طرف منتت رو بکشه. حالا نهایتا با پا فشاری تونستی اون دختر و یا کس دیگه ای رو بدست بیاری (با این وضعت) ، من بهت قول میدم نهایتا بتونی 3 ماه باهمدیگه زندگی کنید و اولین کسی که از زندگی شاکی بشه چه بسا خودت باشی.

    تنها راه تو: یه کار درست درمون پیدا کن خودت رو سرگرم کار کن . دنیا بکامت میشه و این میشه تفریح جدیدت
    اگر هم درستو ادامه بدی که دیگه محشره
    با توجه به شناختی که ازت پیدا کردم از پس همه اینا بر میای. توکل به خدا

  7. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    دوست عزیز، شما هم آینده نگری خوب و هم اراده بالایی دارید، خیلیها هستن که می دونن اشتباه می کنن اما نه به فکر آینده هستن و نه اراده ترک اون اشتباه رو دارن. من به شما تبریک می گم..
    اما یه چیزی که ذهن منو مشغول کرد در مورد زندگی شما، علت ترک شما بود. شما خودتون به این نتیجه رسیدید که کاری که دارید می کنید اشتباهه، برای همین مواد و سیگار رو کنار گذاشتین، یه علت کاملا منطقی و معقول، اما چرا با رفتن اون خانم از زندگیتون دوباره شروع به کشیدن سیگار کردین، شما که به خاطر وجود اون سیگار رو ترک نکرده بودین که حالا به خاطر نبودش بخواین دوباره سیگار بکشید!
    یک راه رفته رو تکرار نکنید، به فکر آینده تون باشید همونطور که بودید و از مسیری که توش قدم بر می داشتین به مسیر تازه و درستی وارد شدین. فرصتهای زندگیتون رو از دست ندین، شما بهتر از هر کس دیگه ای قدر سلامت و زندگی خوب داشتن رو می دونید، پس از این تجربه تون استفاده کنید، به جوانهای هم سن و سال خودتون کمک کنید تا راه درست رو انتخاب کنن، یه الگوی خوب و دوست داشتنی برای برادر کوچکترتون باشید، روی پای خودتون بایستید و جز از خدا از شخص دیگه ای کمک نخواین، قدر خودتون رو بدونید، شما می تونید زندگی بسیار خوبی رو داشته باشید، اینو همینطوری نمی گم وقتی داستان زندگی شما رو خوندم به این نتیجه رسیدم که قدرت زیادی در وجود شماست، قدر این قدرت رو بدونید، خدا رو شکر کنید و با اراده ی محکمی که دارید به جلو برید..
    بهتره به اون خانم فکر نکنید، سعی کنید طوری زندگی کنید که هیچ کس نه تنها دنبال بهونه نباشه که از شما جدا بشه بلکه آرزوش بودن با شما باشه...

  8. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 20 تیر 94 [ 15:18]
    تاریخ عضویت
    1387-7-07
    نوشته ها
    327
    امتیاز
    7,417
    سطح
    57
    Points: 7,417, Level: 57
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    782

    تشکرشده 791 در 202 پست

    Rep Power
    48
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    كابوس عزيز!!! سلام .... اول از همه ميشه خواهش كنم اسمت رو عوض كني ؟ مثلا بذاري : اميد...
    پس من تو رو با اسم جديدت ميخونم. اميد عزيز منم مثل بقيه دوستان اراده قوي و بالاي تو رو تحسين ميكنم باور كن اينا تعريف نيست تو خواستي و تونستي و اين خيلي خيلي مهم و باارزشه ... با اين اراده و استعداد و هوشت نميدونم چرا از يه موضوع واضح و بزرگ تو زندگيت غافلي... برگرد دوباره به زندگيه گذشته ات زماني كه بچه بودي و پناهي نداشتي يه نگاه بنداز... فكر نميكني بي انصافيه كه رد پاي خدا رو نديده باشي تو كل زندگيت... اون زمونا كه بچه بودي و محتاجتر به محبت و زندگيه خوب اون بود كه تو رو حفظ ميكرد... جوري كه به اينجا رسيدي كه با ديد باز به همه چيز نگاه كني و بدوني بدي و خوبي چيه ...
    تو ميتونستي يه دروغگو باشي ولي نشدي ... ميتونستي بي وفا بشي ولي نشدي ... حتي ميشد كه الان جات با اون دختر عوض ميشد و اون با چشم گريون از بدي تو دلشكسته ميشد اما نشد... و اين تويي كه ميتوني سرتو بالا بگيري و پيش خدا اعتبارت خيلي زياده ... چون تو نامردي نكردي... مطمئن باش خدا تو رو خيلي دوست داره و حتما يه نفرو واست در نظر داره خيلي خيلي بهتر از اون... بعضي وقتها ما به مصلحت خدا شك ميكنيم اما با يه خورده صبر و اعتماد به خدا همه چيز درست ميشه ...
    يه خورده از وقتت رو بذار واسه صحبت با خدا و بببين چه عشقي بهت ميده اينو منم تجربه كردم...
    ميدوني با اين ثروت بزرگ كه در وجودته (اراده بالا) و توكل بخدا هم ميتوني عشق رو به قلب خودت و هم زندگي رو به قلب پدرت و برادرت هديه كني...
    موفق باشي اميد جان... با تمام وجود براي موفقيتت دعا ميكنم...

  9. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 20 خرداد 88 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    378
    امتیاز
    6,522
    سطح
    52
    Points: 6,522, Level: 52
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    157

    تشکرشده 166 در 85 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    عزیزم دوستان همه چیزو گفتن من دیگه هرچی بگم تکراریه فقط مرررررررررررررررررررررراق ب باش دوباره سراغ مخدر نری تو روخدا حتی اگر دختر خانوم گذاستت و رفت بی خیالی طی کن فقط به گذشتت بر نگرد سخت میدونم ولی با این وجود که شما انقدر با معرفت بودی که به خاطر اشک پدرت اعتیاد و کنار گذاشتی به حرمت همون اشک دوباره سراغش نرو باشه (این دختر نشد یکی دیگه تا دلت بخواد دختر تو مملکت ما فراوونه) البته به شوخی کردم به دختر خانومها بر نخوره

  10. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 27 شهریور 89 [ 17:39]
    تاریخ عضویت
    1387-8-24
    نوشته ها
    1,569
    امتیاز
    8,965
    سطح
    63
    Points: 8,965, Level: 63
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    484

    تشکرشده 502 در 230 پست

    Rep Power
    172
    Array

    RE: دیگه بریدم !!

    مینا 22- به دختران توهین نکردید. شما گفتید این دختر نشد یک دختر دیگه. افرادی که احساسات و عواطف شما رو( مرد یا زن) به بازی می گیرند شایسته بازی دادن هستند.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:52 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.