(اگه حوصله داری بخون...نداری...برو سر حوصله بیا بخون !! )
سلام !
دیگه بریدم...نه!...شوخی کردم ولی دارم میبرم:D...چرا؟؟؟...بذارین از اولش بگم.
یه پسر 22 ساله ام...از بچگی شاهد جنگ و دعوا و کتک کاریه پدر ومادرم تو خونمون بودم.از دعواهاشون هم
متوجه میشدم که هیچکدوم نمیخواستن من به دنیا بیام که راحت بتونن از هم جدا بشن خوب بچه مانع عشق و حاله
بابا میدونست دادگاه بعد از طلاق منو میده به اون اونم مامانمو طلاق نمیداد که من سر اون تنها حوار نشم...
پدرم یه معتاد به شیره مادرمم یه الکلیسم که هر دوشون اصرار داشتن که سهم زندگیشونو اون یکی بالا کشیده...
یادمه بابا هر وقت خونه بود سه چهارتا از دوستاش میومدن و با هم میشستن سر بساط سیخ و سنگ. اون موقع هم
اگه طرفش میرفتم اربده میزد سر مامانم که بیاد منو ببره...مادرم هم سر لج بازی با بابام به حرفش توجه نمی کرد
اون موقع بود که بابام با مشت و لگد منو از آشپز خونه مینداخت بیرون...وقتی هم که بابام خونه نبود مامانم تا دیر
وقت بیدار میموند که فرداش تا لنگ ظهر بخوابه در نتیجه من صبحا بدون صبحانه و اغلب دیر میرفتم مدرسه...که
سر صف تنبیه میشدم.وقتی هم که بر میگشتم خونه مامانم هنوز خواب بود منم گشنه جراتم نمیکردم برم سر یخچال
چون اگه مامانم بیدار میشد و میدیداز مزه ی عرقش چیزی کم شده حساب کارم با کرام الکاتبین بود...در نتیجه کیسه-
ی نون خشک ضعف دلمو تا چهار بعد ازظهر میگرفت.ولی خوب...مادر بزرگ پدریم که ایشالله خدا عمر با عزت بده
بهش طبقه ی پایین ما بود در صورتی که مطمئن میشد مامانم خوابه یواش منو صدامیکرد و برام غذا درست میکرد
ولی اگه مامانم میفهمید میشد محشر کبری که مگه بچه مادر نداره و مادر بزرگم غلط میکنه واسم غذا درست میکنه اما
اونم اکثر اوقات مسافرت بود...ولی با این حال همیشه جزو شاگرد اولای مدرسه بودم وتو المپیادا مقام میاوردم حتی
امتحان تیز هوشان مرحله اول هم قبول شدم واسه مرحله دومم هم کسی ما رو نبرد سر جلسه...
خلاصه که سالهای شیرین کودکیم اینطوری گذشت تا بلاخره کلاس دوم راهنمایی بودم که پدر ومادرم از هم جدا شدن
مادرم من و برادر سه سالمو داد به بابامو رفت ( جالبه هنوزم سه چهار ماه یه دفعه زنگ میزنه و میگه که ما بچه های بی-
عاطفه ای هستیم که سراغشو نمیگیریم )
بعد از جدایی پدر و مادرم مطقابلا" مسئولیتهای من تو خونه بیشتر شد اینا از یه طرف. بهونه گیریها و زخم زبونای
پدرم که اصرار داشت من یه آدم درس نخون و علافم روز به روز بیشتر عصبیم میکرد از طرف دیگه باعث شد درسم
ضعیف بشه این روند تا وقتی برادرم رفت به مدرسه ادامه داشت.سال سوم راهنمایی سیگارو امتحان کردم.سال دوم
دبیرستان کاملا سیگاری شدم ولی یکی از بهترین بسکتبالیستای مدرسه بودم آخر همون سال دو تا درس افتادم بهونه
دست پدرم دادم تا هر روز بهم دریوری بگه...منم انقدر بد و بیراه شنیده بودم سعی میکردم که توجه نکنم و بعد از
مدرسه کیف رو میذاشتم خونه و تا شب با بچه ها تو خیابون و پارک ول بودیم شبم برمیگشتم پدرم دو ساعت بهم
چرت و پرت میگفت منم صبر میکردم تا نعشه کنه و چرتش بگیره تا از ما بکشه بیرون...
سال سوم دبیرستان شده بودم یه اراذل به تمام معنا که فکر و ذکرش بازی تیغی (بسکتبال) و کتونی و دود و دافه...
تو مدرسه سر کلاس نمیرفتم که یکی رو پیدا کنم باهاش شرط بندی کنم تا مایه جور بشه برم سد اسمال کتونی
دزدی بخرم وبیام بکنم تو پاچه مردم .پوله اونم بدم واسه سیگار و مشروب و حشیش و الواتی علاوه بر اینا
بخاطر رفتار و حرفای پدرم که بیست و چهار ساعته تو مخم بود شدیدا عصبی شده بودم و نسبت به مدرسه
بی تفاوت شده بودم طوری که یا سر کلاس نبودم یا اگرم بودم کاری میکردم که دبیر اخراجم کنه که حتی یه بار
با دبیر فیزیکم درگیر شدم و زد وخورد کردیم که صورت جلسه شد و با هزار التماس یک هفته اخراج شدم از
مدرسه. خلاصه دائما با ناظم و دبیر و مشاور و دفتر درگیر بودم به خاطر این مطالب و نحوه ی آرایش و پوششم
تو مدرسه ای که همه با لباس فرم بودن شده بودم گاو پیشونی سفید تو مدرسه با همه هم به ظاهر صمیمی بودم
ولی فقط یه نفر واقعا رفیقم بود ولی خوب بعد از چند تا دعوا بیرون مدرسه به دلایل احمقانه با یه چندتا اراذل
تو خیابون رفیق شدم و تو خیابون و پارکا پاتوق میکردیم و کارمون شده بود دعوا شب و روز خلاصه کارم به
جایی کشید که تیزی میزاشتم تو کمرم و اگرم یه سوژه مناسب میدیدم خفتش میکردم...بعد از تقریبا دو سال
همینطوری طی کردن دیگه داشت کارم به جاهای باریک میکشید مخصوصا که به اضافه ی همه کثافت کاریام
شیشه هم مصرف میکردم و حسابی لاغر و نحیف شده بودم و دور چشام هم کبود شده بود و تابلوی تابلو...
شده بودم یه آشغالی که خودمم حالم از خودم بهم میخورد همون آدمی که یه عمر ازش فراری بودم
تا یه روز که میخواستم از خونه برم بیرون بابام صدام کرد رفتم پیشش بعد اینکه سی ثانیه نگام کرد گفت خودتو
تو آیینه دیدی؟ نمیگم نکن. ولی ببین آخرش کجایی و...اینا رو که میگفت دیدم اشکاش داره قطره قطره میریزه
منم هیچی نگفتم و اومدم پایین که برم بیرون ولی نتونستم. حتی دستم سمت قفل در نمیرفت... فکر نمیکردم یه
روز اشک پدرم رو ببینم. همون شد که منی که یه ثانیه تو خونه بند نبودم خودمو خونه نشین کردم هر کدوم
از بچه هارو به نحوی پیچوندم فقط هر موقع برای کاری از خونه بیرون میرفتمم یه سه چهار نخ سیگار
میکشیدم تا برگردم...از اونجایی که بابام برا داداش کوچیکم خیلی مایه میذاشت زیاد از بابت اون نگران نبودم
ولی خوب منم خرجهایی داشتم ولی روم نمیشد تو سن بیست سالگی به بابام با اون وضعیتش بگم پول اونم
درحالی که چون بیشتر پیش هم بودیم مشاجره هامون هم بیشتر شده بود. ترجیح دادم برم جایی خودمو مشغول کنم
که هم بتونم خرجمو دربیارم هم از مشاجره ها دور باشم ولی به خاطر روزا و فرصتهای از دست رفته و این
زندگی سگی که داشتم و بدبختیهایی که خودم باعثشون بودم اوضاع روحیم خیلی بیریخت شده بود...
خلاصه رفتم سر یه ساختمون پیش رفیقم شروع کردم به کار تا زمستون پارسال بعد از اون رفتم در مغازه ی یکی
از بچه محلهای قدیم و فروشنده شدم در حالی که دوباره درسم رو شروع کرده بودمو دیگه سیگارم نمیکشیدم
صاحب مغازه هم آدم اهل دلی بود و بهم اجازه داد تا قبل شب عید همه کلاسامو برم. بعد از عید هم حراجی زد
و همه جنسارو آب کرد و سر قفلی رو اجاره داد...منم تو اون ترم چهارتا از درسام روپاس کردم باشگاه هم
میرفتم و دوباره حسابی رو اومده بودم و سرحال شده بودم بعد امتحانات دوباره رفتم دنبال کار در همین حین تو
تیر ماه امسال یکی از دوستام زنگ زد و گفت من با یه نفر قرار دارم اون با دوستش میاد تو هم به من بیا
منم بیکار گفتم باشه حسابی تیریپ زدم و رفتم کاش پام شکسته بود و نمیرفتم...طرف من یه دختر موجه بود
که علیرغم اینکه خوشگل و خوش تیپ بود تو لباس و آرایشش هم افراط نمیکرد. کم رو و مودب بود خلاصه
که خوشم اومد و... و یه مقداری خالی بندی هم در مورد سن و تحصیلات و وضعیت معیشتیم کردم واسش
و تو قرارهای بعدیم براش مشخص کردم من تو رابطم چه چیزایی میخوام ! اونم اولش چیزی نگفت ولی با
گذشت دو هفته با هم زیادی ردیف شدیم ! ولی از بخت بد پدرش بعد از همین دوهفته فوت کرد و عزا دار شد
یه چهار پنج روز فکر و ذکرم شده بود اون مخصوصا که گوشیشم خاموش بود و خبر نداشتم ازش بعد این مدت
گوشیشو روشن کرد و به هزار ترفند و ضرب و زور تونستم باهاش صحبت کنم این صحبتها و دلداریهای من
باعث شد تعلقات قلبیمون نسبت به هم بیشتر بشه بعد یه ماه از آشناییمون از اینکه دروغهایی بهش گفته بودم
وجدانم درد گرفته بود. من هرچی که بودم تو کل این سالها حداقل دروغگو نبودم وچون فکر میکردم یه رابطه ی
جدی با دروغ به جایی نمیتونه برسه ترجیح دادم راستشو بگم خداییش هم فکر نمیکردم باهام ادامه بده ولی
وقتی دیدم چطور راحت دروغهای منو بخشید خیلی بیشتر به دلم نشست...یه یکی دو ماهی گذشت...با هم بیرون
میرفتیم یا میومد پیشم...خیلی با اخلاقهای هم مشکل داشتیم ولی کم کم داشت اوضاع رو به راه میشد و روز به
روز علاقمون بهم یا حداقل علاقه ی من به اون بیشتر میشد. تا اینکه من بدون اینکه اون تغییری تو رفتارش
بوجود بیاد نا خودآگاه حس میکردم یه جای کار میلنگه که انگار دروغی بهم گفته یا یه چیزی رو داره پنهان
میکنه. این حس خیلی آزارم میداد.بهش گفتم و اولین چیزی که بهم گفت بین بود که "چیزی شنیدی ؟ " اینو
که گفت مطمئن شدم نه مثل اینکه واقعا" یه چیزی هست...روش کلید کردم ولی نگفت...ولی از اون به بعد
بهونه گیریها و بد اخلاقیاش بیشتر شد...وقتی علت رو جویا میشدم بدتر میکرد. تا بهش گفتم هرچی باشه من
مشکلی باهاش ندارم فقط بگو هرچقدر هم بد باشه من هضمش میکنم...تا چند وقت بعدش گفت یه چیزی هست
و دائما حالت پریشون و ناراحت و بغض گرفته یا گریه داشت...تا یه شب بهم گفت هپاتیت داره و نمیشه که ما
با هم بمونیم. انگار دنیا روکوبیدن تو سرم داشتم روانی میشدم ولی نمیتونستم اونطوری تنهاش بذارم پس گفتم
که پاش وایمیستم ولی بازم باورم نمیشد و نمیتونستم هضمش کنم...من پونزده سال بود برای هیچی اشکم در
نیومده بود ولی اون شب تا صبح یه کله گریه کردم و از فرداش خیلی عادی بودم باهاش که انگار هیچ اتفاقی
نیفتاده ولی بغض تو گلوم بود و صدام در نمیومد...شد پس فردای اون روز .عصر که با هم بیرون بودیم بهم
گفت که در مورد هپاتیت بهم دروغ گفته و مشکلش اینه که قراره با خانواده برن خارج زندگی کنن و باید ما
همدیگرو فراموش کنیم انقدر خوشحال شدم که سالمه که نگفتم چرا دروغ گفتی ولی ناراحت از اینکه قراره
بره باز رفتم تو خودم. من حرف نمیزدم اونم هی اصرار میکرد که ناراحت نباشم ولی خوب نمیشد که...
همون موقع وقتی که دید من وا نمیدم دوباره لب به اعتراف گشود و گفت که اینم دروغی بیش نبوده وگفت
مساله چیزه دیگه ایه و غرورش اجازه نمیده که بهم راستشو بگه و میگفت اگه قرار باشه بینمون اتفاقی بیافته
خودم متوجه میشم و بهم گفت از مساله ی هپاتیت بدتر نیست ولی من بازم بهش گفتم الان بدونم بهتره تا بعدا
که بتونیم مشکل رو یه کاریش کنیم...سه چهار روز فرصت خواست که خودشو جمع و جور کنه که بهم بگه
ولی من گمون میکنم سه چهار روز فرصت خواست که یه دروغی سر هم کنه که مو لا درزش نره...بعد دو روز
قرار شد بهم حضوری بگه اما همون شب پای تلفن بهم گفت:...داستان از این قرار بود...
چند وقت پیش درمورد من با خواهر بزرگترش صحبت کرده و زندگیمو براش شرح داده از اون خواسته که یواش
یواش به مامانش بگه چون مامانش اینا خیلی متعصب هستن ولی خوب نظر خواهرش هم در مورد من در حالی
که منو ندیده مثبت نبوده و وقتی به مامانش گفته فلانی با پسری دوسته مادر جان گفتن که دهنتو ببند نمیخوام
بقیشو بشنوم جالبه که پسر این خانواده ی متعصب خودش داف بازه قهاریه و دختر بزرگ خانواده با شوهرش
سابق بر این دوست بوده و مادر این خانواده ی متعصب بچه ی جاریشونو دوست میدارند و پسر عموی دوست دختر
ما خواستگارش نیز هست که بسیار خوشتیپ و خوش سیما هستن و پول پدرشون از پارو بالا میره ومدرکشون
هم فوق لیسانس برق و الکترونیکه که اتفاقا رشته ی دوست دختر ما در هنرستان هم همین بوده و درحال حاضر
آقا زاده پیش پدر جانشون تو بازار کار میکنه و همه ی دخترهای فامیل در آرزوی این آقا هستند...و مادر و
زن عمو و عمو و پسر عمو و خواهر و برادر دوست دختر ما همه موافق این وصلت هستنو احتمالا پی بچه ی
مبتلا به تالاسمی رو هم به تنشون مالیدن...
حتما از طرز نوشتنم فهمیدین که چقدر به این شخص واقعی یا تخیلی حسودیم میشه در هر صورت هنوزم شک دارم
که تمام این مدت بهم دروغ گفته و غیر از من شخص دیگه ای هم بوده که... خدایش بعد بین همه دروغی که گفت
ومنو عذاب داد بهم حق بدین که حرفاشو باور نکنم تازه اونم به منی که فکر میکنم مقداری شکاک هستم...
خلاصه بعد از فهمیدن این مطالب یکی دوباری باهاش خداحافظی کردم ولی بازم دلم طاقت نیاورد...همدیگرو یه
هفتست که ندیدیم ولی دفعه ی آخری که با هم صحبت کردیم و خداحافظی کردیم سه روز میگذره ولی دقیقا از صبح
که بیدار میشم تا شب که میخوابم تو فکرمه...میخوام برم یه جایی خودمو مشغول کنم و فراموش کنم ولی اصلا
نمیتونم یعنی نه حوصله ی حرف زدن دارم نه انجام کاری نه حال اینو که با کسی جایی برم یا تفریحی کنم.
اکثر دوستامم (نه اراذلا) سرشون تو کار و درس و زندگیه خلاصه ی مطلب اینکه حسابی تنها شدم.
نمیدونم...وقتی نگاه میکنم میبینم کل زندگیم با همه ی مشکلاتم تنها بودم و نه تونستم یه آدم عوضی تمام
عیار باشم که هیچی و هیچکس براش مهم نباشه و نه تونستم اونجوری که باید یه آدم معقول و درست باشم.
وقتی به گذشتم نگاه میکردم میدیدم که هیچی نبودم ونیستم که سعی کردم عوضش کنم پاهام داشت جون میگرفت
مخصوصا که تونسته بودم مخدر وسیگار و کثافت کاری رو ترک کنم و معافیت از خدمتم رو هم بگیرم داشتم
امیدوار میشدم وقتی هم این دختره اومد تو زندگیم (البته این اولین دختری نبود که اومد سر راهم با خیلیا قبل از
اون بودم و خیلی داستانها داشتم به قول خودم دخترا رو هم خوب میشناختم ولی خوب سریدیم دیگه...) و تنهاییمو پر
کرد پیش خودم گفتم خوب بلاخره روزگار به ما هم روی خوش نشون داد و منم تصمیم گرفتم هم کار کنم هم درس
بخونم. چندجا صحبت کرده بودم واسه کار فقط منتظر بودم تکلیف کلاسام مشخص بشه که بتونم برنامه ریزی کنم
وقتی بابام پول لازم داشت پس اندازمو داده بودم بهش بخاطر همین رو کمک مالیش حساب میکردم که بهم گفت
پول نداره همون موقع هم داستان رفتن این خانم پیش اومد و بنا به رفتنش شد. منم که تو کل زندگیم کسی یا
چیزی نبود که ارزش نگه داشتن داشته باشه فکر کردم بلاخره کسی رو دارم که مال خودمه و ارزش نگه داشتن
رو داره و میتونم بهش اعتماد کنم که هیچوقت تنهام نمیذاره ولی بازم تنها شدم...این شد که حالم از اون موقعی
که اوضام بیریخت بود بدتر شد... الان در حال حاضر کاملا ایمانمو از دست دادم بیخیال درس کار و هر آشغال
دیگه ای شدم ودوباره با سیگارآشتی کردم فعلا اینه البته.کاش بدتر نشه باز...
خلاصه که داغانه داغانم.مخم تا اطلاع ثانوی تعطیل شده.یه لحظه چنان شاد ناک میشم که میخوام سقفو گاز بگیرم
یه لحظه بعدش یهو بغ میکنم دیگه با هیشکی حرف نمیزنم. اگرم شر و ور و پراکنده گویی کردم شما به دل نگیرین
شاید نیاز داشتم به یکی بگم اینا رو...هان؟...عمرا نمیدونم چمه!...از مدل نوشتنم هم تابله که کلا موقعی که در حالت
نرمال هستم و هجوم افکار تو مایه های آتش بسه.مقداری شوخم...ولی واقعا به کمک احتیاج دارم.اگرم تا الان پیش
مشاور و این قصه ها نرفتم بخاطرمدل تفکرات القایی دور و وریا بود که آخرش یعنی همون مرد باش ودرد بکش..
.ولی دیگه اینقدر درد کشیدم که دیگه بریدم !
سوال: چه بکنم ؟؟؟؟؟؟
قرصی . شربتی . دوایی . مشاوره ای . مذاکره ای...اگه جواب نداد...جادویی . جمبلی...خلاصه هر چی !!
علاقه مندی ها (Bookmarks)