نوشته اصلی توسط
Ali_reshadat
با سلام
ممنون از همه دوستان همدردی که دلسوزانه و با حوصله پاسخ و نظر های مفید دادند
من سعی میکنم در همین چند خط پاسخ همه ی سوالاتونو بدم فقط امیدوارم که سرتونو درد نیارم.
اول از همه پاسخ دوست دلسوز و عزیزmaryam.mim رو میگم درمورد مشاوره فرمودن شما درست میفرمایید شاید رفتن به مشاوره راه حل کاربردی و درستی باشه ولی راضی کردن همسرم چطور؟؟کافیه فقط بهش یه همچین چیزی بگم که قوقا شروع کنه و در اخر من مقصر بشم و کاسه کوزه ها سر من بشکنه...و متاسفانه کاملا درست میفرمایید همسر من فوق العاده بچه هست و من رو نمیدونم به چشم چی میبینه پدر،شوهر،برادر،مراقب یا هرچیز دیگه ای..خیلی بی منطق حرف حالیش نمیشهه تا حالا شده یکی دوساعت با ارامشو لطافت باهاش صحبت کردم و اون هم قانع شده ولی فردا همه ی اون ها رو یادش میره و روز از نو روزی از نو انگار که یه بچه دبیرستانیه منم معلمش....مسئولیت هیچ کاریشو قبول نمیکنه هرجا هر خرابکاری میکنه میندازه گردن من...در مورد سن ازدواج من خودم میخواستم یه چند سال دیگه عروسی بگیریم ولی انقدر خالمو مادرم بهم فشار اوردن که با وامو قرض بالاخره اومدم سر زندگی خوندم که اینجوری از اب در اومده...در جواب yarmehraban گرامی باید بگم که کاملا درست میفرمایید و من به این اشباه مضحکم پی بردن که ظاهر رو ملاک قرار دادم ولی برای یک اشتباه باید اینقدر تاوان پس بدم؟؟من تو دوران مجردی نه با دختری دوست بودم نه اهل مشروب نه دود و دم شاید الان گهگاهی یه سیگار بکشم ولی قدیما اصلا نمازمم هیچ وقت ترک نشده ولی نمیدونم خدا چه بلایی بود که سرمن اورد...الان دیگه کاری بامن کرده که من اصلا دیگه از فکر رابطه جنسی در اومدم و فقط دوست دارم از لحاظ عاطفی ارضا شم که توی اونم در موندم...عذرش همربه قول خودش هیکلشه که دوستاش تو مخش کردن که رابطه جنسی هیکلو خرا میکنه ممکنه حامله شی بعدش بدبخت میشیو این حرفا....در مورد معنویت فرمودید یه روز نشستم نصیحتش کردم میگم عریز من بیا با من نماز خوندنو شروع کن دلتو بده به خدا همه چی درست میشه برگشته میگه من اعتقادات خودمو دارم مثل تو ریاکار نیستم نماز بخونم اخه چی بگم بهش غیر از سکوت کردن میدونستم ادامه بدم حرف که حالیش نیست بازم جواب منو میده...از کارم زدم رفتم واسش لباس خریدم،لباسای راستو درست نه اونایی که خودش میپوشه که همشون تنگو بازن،شب دادم بهش تشکر میکنه الان یه ماهه اصلا اون لباسا غیب شدن نیستن تو خونه...من خیلی دوسش دارم نه بخاطر قیافه بلکه بخاطر خودش اگه بخاطر خودش نبود انقدر توجه بهش نمیکردم انقدر فکرش منو عذاب نمیداد...در جواب دوست عزیزye_doost که در مورد خانوادش پرسیدید باید بگم مادرش یعنی خالم دقیقا عین خود ماست و هم مذهبیه و خوش اخلاق ولی پدرش زیاد خوب نیست یه جور دهن بینو خاله زنکه زیادم اعتقاداته مذهبی نداره سه تا خواهرم به غیر از خودش داره که اونا واقعا خوب تربیت شدن هر کدوم یکی دوتا بچه دارنو زندگیشون ارومه ولی نمیدونم این تهتقاریه چرا اینجوری تربیت شده از نظر مالی هم همسطحیم تقریبا و توی خانوادشون فقط پدرشه که یه ذره مثل خودشه لجبازو دهن بین..ولی من فکر میکنم به خاطر دوستاشه که اخلاقش هنوز تو مجردی مونده اخه هنوز باهاشون در ارتباطه...از نظر هوشی هم خیلی باهوشه فقط بعضی جاها که به نفعش نباشه خودشو به نفهمی میزنه...در مورد سوالتون که نوشتید اصولا شمارا چقدر دوست دارند خیلی منو به فکر فرو برد چون واقعا جوابشو نمیدونم...درمورد نصیحت کردن باید بگم که اصلا جواب نمیده چه موقعی که با لطافت اینکارو میکنم چه با جدیت و قاطعیت یه ذره هم که باهاش جدی حرف میزنم میزنه زیر گریه!!!و باز من باید معذرت خواهی کنم ...قبل از عقد داداشم میگفت هیچوقت از فامیل زن نگیر حالا به حرفش رسیدم با هیچکس نمیتونم درد دل کنم چون اخرش همه چی رو سر خودم خراب میشه...چند وقتیه گیر داده به گواهی نامه ماشین منم با جدیت مفابلش وایسادم چون میدونم گواهینامه بگیره دیگه نمیتونم کنترلش کنم اصلا هم نمیخوام خشونت از خودم نشون بدم چون تو خانوادمون اصلا نبوده و نیست...در ضمن شکاک هم هست به من انگار یه شب که خوابم نمیرد فکر کرد من خوابم دیدم رفت سر گوشیه من داره چک میکنه هر ساعت زنگ میزنه به شرکت و اگه هم جواب ندم زنگ میزنه به موبایلم بد و بیراه میگه،میگه معلوم نیست کجایی که جواب گوشیه شرکتو نمیده...کاری کرده از تمام زنای دنیا مایوس و ناامید شدم...در ضمن خیلی بی حیا هست عصبانی که میشه فحشه که از دهنش بیرون میاد در این باره یه مقدار درستش کردم چند بار نصیحتش کردم دیدم جواب نداد یه بار با پشت دست زدم تو دهنش دیگه ازون موقع بهتر شده...یعنی خودش منو وادار به خشونت میکنه ولی خدا شاهده از گل نازک تر بهش نمیگم..تنها جایی که با من خوبه جلوی اینو اونه...مثلا دیروز رفتیم خونه مادرش مهمونی خواهراشم اونجا بودن یه جوری قربون صدقه من میرفت عشقمو عزیزم میگفت سر غذا خوردن جوری به من میرسید خودشو مینداخت تو بقل من مبچسبوند خودشو بهم که من بدجور جاخورده بودم...اگه مادر پدرش جز خانوادم نبودن باهاشون حرف میزدم و مشکلاتمو بهشون میگفتم...الان زندگیم ازون چیزی که قبلا فکر میکردم خیلی دوره همیشه یه زندگی عادی و بدون تنشو تصور میکردم ولی الان واقعا دیگه دارم کم میارم.....در مورد محل زندگی پرسیدید باید بگم که ما متاسفانه تو تهران زندگی میکنیم..
امیدوارم تونسته باشم جوابتونو واضحو بی پرده داده باشم
ممنون ازینکه بع گفته های من توجه کردید
علاقه مندی ها (Bookmarks)