سلام به دوستان خوب همدردی
بعد از کمتر از یک سال دوباره برگشتم با یک دنیا غصه و سوال تاپیک قبلیم عنوانش این بود
میخوام جدا بشم اما همسرم راضی نمیشه
خیلی تلاش کردم همسرم بهتر شده بود مهربانتر بود تو کارای خونه بعضی وقتا کمک میکرد ابراز علاقه و محبتش بیشتر شده بود اما مشکلات اصلی همچنان باقی بود وضعیت کاریش و رفت و امد نکردن خانوادش و تا دیروقت بیرون بودن به بهانه کار در صورتی که خبر داشتم تو شرکتش کاری نداره
اما بیشتر مشکلات جدید ما به خاطر پسرم بود رابطش با علی پسرم یا صفر بود یا صد حد وسط و تعادل نداشت البته همسرم میگه تو باعث به هم خوردن رابطه ما دوتا هستی اما من اصلا حرفشو قبول ندارم
بی دلیل به علی گیر میداد و داد و فریاد راه مینداخت دفعه اخر پسرم یه اعتراض کوچیک به غذا کرد اما داشت مینشست سر میز که ناهار بخوریم که یکدفعه همسرم شروع کرد به حرف زدن که چرا غر میزنی و چرا همش اعتراض داری و اخلاقت چرا اینجوریه علی هم گفت مگه من چی گفتم یه کلمه گفتم همش همسرم گفت باز تو حرفم داری به جای اینکه من حرف بزنم تو اصلا نباید چیزی بگی و شروع کرد به داد زدن منم گفتم ای بابا آخه چرا اینجوری میکنی حرفی نزده که آرام حرف بزن گفت اگه فقط یه کلمه دیگه حرف بزنی این زندگی به هم میزنم منم گفت کم تهدید کن دیگه از این رفتارت خسته شدم یک دفعه شروع کرد به پرت کردن کنترل تلویزیون منم یکی از کنترلارو پرت کردم (میدونم کارم اشتباه بود ) بعد اون قیامت به پا کرد ظرف ماست پرت کرد ریخت روی فرش و ... یکی از صندلیهای ناهارخوری برد بالا کوبید زمین و شکست خلاصه محشر کبری بود که بیا و ببین
علی طفلک فرار کرد تو اتاقش و در بست قایم شده بود یه گوشه و گریه میکرد منم اولش خیلی داد و فریاد کردم هرچه گفتم بزار از خونه بریم یا تو برو میگفت من از خونه بیرون میکنی من تو رو پرت میکنم بیرون میخواست با لباسای تو خونه من بندازه تو کوچه با قدرت هولم میداد منم که زورم بهش نمیرسید نشستم روی زمین کشمکشی شده بود بین ما بعدشم دیدم فایده نداره بحث کردن هر چه میگفتم دیگه بسه تمومش کن دست بردار نبود دیگه جوابش ندادم تا انقد گفت تا خسته شد بعدم رفت غذاشو خورد و گرفت خوابید رفتم تو اتاق پسرم خیلی گریه کرده بود میگفت مامان مگه این روانیه مگه من چی گفتم اینجوری کرد گفتم اون با تو کارینداره با من مشکل داره علی میگفت مامان من اخرش یا خودم میکشم یا از خونه فرار میکنم خیلی ترسیدم این بار چندمش که این حرف میزنه غروب که همسرم بیدار شد با داد و فریاد سوئیچ ماشین ازم گرفت و رفت منم وسایلم جمع کردم اومدم خونه پدرم الان دوهفته است که از خونه اومدم بیرون فرداش همسرم پیغام داد و زنگ زد که بیا خونه و چرا رفتی بهش گفتم دیگه برنمیگردم و...
دیگه جواب تلفنش ندادم شبم اومده خونه پدرم مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده به مادرم میگه شام چی داریم من شام نخوردم بعد از اینکه شام خورد میگه پاشو بریم سر زندگیمون گفتم من دیگه برنمیگردم به اون زندگی
برای اولین بار خانوادم حرف زدن و برادرام گفتن ما به هیچ عنوان با مشکل شما کاری نداریم اما در مورد علی با این زندگی که درست کردید نمیتونه اینجوری ادامه بده و هر روز شاهد دعواهای شما باشه و...
هر چه همسرم گفت برنگشتم اونم رفت
در حال حاضر درخواست طلاق دادم خیلی خسته و داغونم تا روز دادگاه بیشتر از سه هفته مونده همسرم یکبار میگه طلاق نمیدم یکبار میگه منم دیگه به این زندگی فکر نمیکنم و خسته شدم
اصلا نمیدونم در مورد زندگیم باید چه تصمیمی بگیرم هر چه فکر میکنم مشکلات این زندگی اگه میخواست حل بشه بعد از شش سال و نیم حرف و بحث و مشاوره و... باید حل میشد از طرفی پسرم اصلا حاضر نیست حتی راجع به همسرم کلامی بشنوه به این نتیجه رسیدم از نظر منطقی و عقلانی باید جدا بشم بعد یاد مهربونیای همسرم و خاطرات خوبمون میفتم قلبم آتیش میگیره خیلی حال بدی دارم مثل اینکه تو برزخ هستم و از یه دره عمیق آویزون هستم زیر پام آتیش و روی سرم چند تا گرگ وحشی و درنده هستن نه راه پس دارم و نه راه پیش نمیدونم باید چیکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)