سلام
خیلی حالم بده، ۲۸ سالمه.
تاپیک قبلیمو بخونین اصلا رابطه ی خوبی با مادرم ندارم.
سنم پایین نیست درگیر احساسات خام باشم ، میدونم که حرفی که میزنم و کاری که میکنم واقعا دیگه ظرفیتم پر شده و حقمه حقمه حقمه
مادرم بسیار بی پروا، اهل حرف ها و فوش های رکیک، اهل تبعیض و مقایسه، اهل بی احترامی، اهل دو بهم زنی، نفرین و ... هست و فکر میکنه کارش درسته. این بانی اصلی مبتلا شدن من به پانیک بود که الان زجرشو میکشم.
من و خواهر برادرام رابطمون خوب بود ، انقدر موش دوند که الان بمن کاملا بی احترامن، اگه کتکم بزنن که میزنن، نه عذر میخوان و نه ناراحت میشن و اگر من چیزی از مادرم بخوام میگه برو به اونا بگو غلط کردم تا ببین میکنن. حس میکنم شخصیتم خیلی خورد میشه دلم میخواد مادرمو..... انقدر نشست و بلند شد گفت این پشت سرتون فلان حرفو میزنه، فلان فوش رو میده و ... که با من بد شدن . بد بد بد
این یه گوشه از شخصیت متزلزل مادرم من هست.
حالا یه بدبختی پیدا شده منو بگیره، دید خونمون کوچیکه و مناسب نیست و خانوادش ممکنه طعنه بزنن، گفت دوستت دارم و میخوام کارمون سر بگیره .بلند شین بیان طبقه ی بالای خونه ی دایی من و کرایشو بدین، کم حساب میکنه . حالا مادرم میگه جام خوبه تکون نمیخورم ، بیجا کرده اینکارو کرده منم دیگه نفهمیدم چکار کردم هزار تا فوش دادم .. اومدن و امضا و عقد رو کرده اهرم فشار... که من که شرکت نمیکنم برو از توخیابون آدم پیدا کن شهود بشه... برو بگو خانواده ندارم.... شما میگین من با این فرد چه کار کنم که روانش نابود و اخلاقش پایماله؟
خواهر ، برادرامم خود شیرینی میکنن و میگن حق با مامانه.... برای همه چی من تصمیم میگیره، علت مخالفتش اینه من گفتم میخوام خرید عقدم فلان چیزا رو بخرم خانوم بهشون بر خورده چرا اینجور تصمیم میگیرم. خسته شدم بخدا
علاقه مندی ها (Bookmarks)