سلام خدمت همه ی شما خوبان که با دقت به مشکلات هم نوعان خودتون گوش میدید و سعی میکنید به بهترین نحو به هم نوعانتون کمک کنید
((هیچ انسانی بی نیاز از مشورت نیست چون هیچ انسانی کامل نیست ))
من حدود 8 ماه پیش اینجا تایپیکی زدم و از دوستان درخواست مشاوره کردم با این مضمون که من و زنم به خاطر اختلاف های فرهنگی و عقیدتی در آستانه ی طلاق هستیم ،و خانوم بنده به شدت بر تپل طلاق می کوبن و بر این جدایی پافشاری میکنن ،
اگرچه لازم میدانم برای درک بهتر این قضیه خلاصه ای از این وصلت رو براتون بنویسم
بنده 29 سال سن دارم که حدود 6 سال پیش با خانومی در دانشگاه آشنا شدم که بهم دیگه ابراز علاقه کردیم ،از آنجایی که در زندگیه شخصی خودم از بعد از سربازی گرفته تا دوران دانشگاه وتا حالا روی پاهای خودم بودم و مستقل زندگی کردم اگرچه بعضا با کارگری در بندر های ایران گرفته تا شغل های مغازه داری و .... ،و از لحاظ تصمیمات زندگی و سمت و جهت دهی مسیر زندگیم کاملا مستقلم ، و از لحاظ حاشیه ها هم هرگز دنبال چیزایی نبودم که از ته دل بهش عقیده ندارم (مثلا هرگز مواد،مشروب،حتی سیگار و قلیان هم نکشیدم ، و از بعد اخلاقیات هم هرگز با نامحرمی ارتباطی برقرار نکرده ام ،و دوستی چند ساله با خانومم هم کاملا سالم و به دور خیلی چیزا بوده ،از لحاظ تیپ و قیافه هم خدا رو شکر کمبودی نداشتم ،))
به خاطر این خصوصیاتی که داشتم همسرم دیوانه وار عاشقم بود ، و همیشه میگفت داشتن یک مردی مثله تو همیشه برام رویا بوده
من تو این رابطه ی چند ساله که باهاش داشتم از خصوصیات اخلاقیم و انتظاراتم براش گفته بودم ، مثلا دوس دارم زنم در حد یک آدم مومن و مقید ،حدودشو نگه داره ، یا من دوس ندارم زنم با نامحرم های فامیل گرم بگیره یا در حالی که سلام و احوال پرسی میکنه باهاشون دست بده ، دوس دارم زنم با همه چیزم بسازه ، البته اینو نمیگفتم که از زیر بار مسولیت در برم و نخوام برای زندگیم تلاش زیادی بکنم بلکه منظورم این بود که زندگی پر از فراز و نشیبه ، زن وفادار اونیه که در همه حال کنار شوهرش بمونه و خیلی چیزای دیگه ، در مورد شرایط مالی هم توضیحش دادم که من در حد یه زندگی معمولی میتونم خرج کنم ،حتی بهش گفتم اگه بیام خواستگاریت نمیتونم برات مراسم عروسی بگیرم ، فوقش یه ماه عسل میریم یا یه مراسم کم هزینه میتونم برات بگیرم ، و خیلی چیزای دیگه که ایشون با تمام وجود قبول کردن ،
بعد از دانشگاه که خواستم برم خواستگاریش با مخالف پدرم قرار گرفتم و ... من حتی در مقابل خانواده م ایستادم ، به خاطر داشتن پول بیشتر دست به یه ریسک شراکتی زدم که تو بازار ورشکست شدم و هزاران مشکل دیگه که وارد جزییات نمیشم ، البته به خاطر علاقه ی صرف نبود ،و تعهد هم بود به هر حال شرایط برای خواستگاری اصلا جور نبود ولی یک انسان در مقابل و پیشگاه پروردگار خودش یه تعهد هایی داره ، مثلا من هرگز نمیتونستم وجدانمو راضی کنم که یه دختر رو که چند سال بهش قول ازدواج دادم رو ول کنم و نبود شرایط رو بهونه کنم و از زیر قول و قرارام فرار کنم ، به هر حال تسلیم نشدم و یک تنه جنگیدم ، هزاران بار از خدا تقاضای مرگ کردم از بس روزای سختی بود برام ، به هر حال پدرم آخرش راضی شدن و اومدن خواستگاری و هر جوری بود ما عقد کردیم ، و رسما زن و شوهر شدیم ، ولی متوجه شدم خانومم خورده خورده تحت تاثیر حرفای دیگران داره عوض میشه ، بهونه ها شروع شدن ، دیگه به داشتن من افتخار نمیکرد ، زیر تمام قول و قرارش زد ، حتی مراسم عروسی سنگین میخواست ازم ، به خونه ای که براش درست کرده بودم دل خوش نبود و میگفت پایین شهره ، خلاصه 180 درجه ایشون تغییر کردن ، و حتی میگفتن بهتره بری برای خرج مراسم عروسی و اینا سر خم کنی در مقابل پدرت که کمکت کنه ، کلا میخواست اینی که هستم از بین ببره و یه آدم بر اساس معیار های ذهنیش بسازه ، خب منم عصبی میشدم و بد و بیراه میگفتم بهش ، دیگه دوس نداشتم حتی خونه شون برم ، من که مقاومت کردم بهم گفت خب طلاقم بده ، انگار دنیا رو سرم خراب شد تا کلمه ی طلاق رو شنیدم ولی چون میدونستم برای چیزی که حالا هستم تمام پل های پشت سرم رو خراب کردم چاره ای جز تحمل نداشتم ، خیلی اصرار کردم که از طلاق دست بکشه ولی متاسفانه تبدیل به یه آدم سنگدلی شده بود که تو گوشش خونده بودن که اگه از شوهرت طلاق بگیری آدمای خیلی بهتری حاضرن باهات ازدواج کنن و این حرفو خودش بهم علنا زد ، خلاصه با وجود تمام مقاومت های من برای پرهیز از طلاق ،طلاق اتفاق افتاد ...در حالی که حتی پدرم بارها پیش خانواده شون رفت تا از طلاق جلوگیری کنه ولی خب نشد که نشد ،(استدلال پدرم در روز اول خواستگاری که مخالفت میکرد این بود که ما از خانواده شون هیچ شناختی نداریم ، میگفت خانواده ی دختر به اندازه ی خود دختر مهم هستن ، ما هیچ گونه شناختی در مورد خانواده شون نداریم . و البته درست میگفتن و من خیلی کار اشتباهی کردم که تو روی پدرم وایسادم ) البته نا گفته نماند خانومم مهریه شو بخشید و حتی طلاهایی رو که خریده بودم براش رو پس داد،به هر حال معرفت اینو داشت که بیشتر بدختم نکنه ،
طلاق که ثبت شد ، تازه همه ی بدبختیا شروع شد ، من حتی تو مقطع ارشدم که تو یکی از بهترین دانشگاه ها دولتی درس میخوندم انصراف دادم ، چون واقعا مغزم خسته بود ، داغون بودم ،از این طرف هم وام ازدواج و وام خودرو هم باید پس میدادم ، به علاوه ضررهایی که از لحاظ مالی برای خرید لباس و ....اینا کرده بودم ، واقعا تو این چند ماه گذشته جهنم واقعی رو جلوی چشم خودم دیدم ، از طرفی دیگه هم نیش و کنایه های فامیل و دوست و آشنا که میگفتن این دختری که براش به آب و آتیش زدی دیدی که نخواستت ؟،
خلاصه مقاومت کردم ، دوباره به زندگی برگشتم ، از دل خانواده م ناراحتی ها و کدورت ها رو پاک کردم ، دوباره به سمت پروردگار مهربانم برگشتم و آرامش واقعی رو تجربه کردم ، حالا کم و بیش کاسبی میکنم و هم زمان دارم آماده میشم برای کنکور که از اول درس بخونم ،
واقعا روزهای سختی بودن ،اینا رو گفتم و نوشتم که کسانی که میخونن شرایط مشابه رو دارن یه جورایی عبرت بگیرن ، اول اینکه هرگز خانواده تون رو برای هیچ کسی به نا حق ناراحت نکنید ، دوم اینکه هرگز تمام زندگیتونو بر اساس اعتماد به یک نفر نسازید ، سوم اینکه جدایی خیلی سخته ، تا میتونید جلوشو بگیرید ، طلاق رو بذارید برای وقتی همه ی راها رو رفته باشید و نتیجه نگرفته باشیذ، ( ضمنا من به توصیه ی مدیر محترم سایت و دوستان قبل از جدایی به مشاوره مراجعه کردیم و مشاوره به شدت جانب منو گرفتن، مثلا به خانومم گفتن شوهرت هیچ گونه عیب و مکشلی ندارن ، ایشون تحصیل کرده هستن ، کاسبن ، سالمن ، خوش قیافه ان و ..... پس چرا اینقدر روی جدایی اصرار میکنی؟ ولی متاسفانه گوش همسرم کر شده بود ، نمیشنید ، تحت تاثیر حرفای مردم زندگیه عاشقانه مونو خراب کرد) و در آخر اینکه اگه طلاق گرفتید خیلی صبور باشید ، همه چیز میگذره و انسان میتونه به زندگی برگرده و به سرعت وارد یک رابطه ی عاطفی دیگری نشید
حالا جدا از این حرفایی که نوشتم براتون ، اتفاقی که پیش اومده اینه که حدود 5 روز هست که خانومم شب و روز داره بهم پیام میده که بیا باهم حرف بزنیم ، من جوابشو ندادم ، به شدت پشیمونه طوری که از ساعت تلگرامش مشخصه تا 5 صبح بیدار میمونه و هی پیام میده و منتظره جواب بدم ، من روحیاتشو میشناسم میدونم جدایی برای اون هزارا برابر سخت تر از من بوده ، خیلی غمگینه ، من احساساتی شدم چند بار خواستم جواب بدم ولی عقلم حکم به خطا بدونش داد ، حتی حاضر نشدم حرفاشو بشنوم ، ببینم اصلا برای چی برگشته ؟ یا چی میخواد بگه ؟
واقعا سر در گمم ، البته هیجان ندارم ، احساسات ندارم ، فقط موندم چه تصمیمی بگیرم ؟ آیا خط واینامو عوض کنم و برای همیشه حتی نتونه با من در ارتباط باشه یا حداقل به حرفاش گوش بدم ؟من خودمو باور دارم که دیگه میتونم نبودنشو قبول کنم و بدون اون زندگی کنم ، من حالا آرامش دارم ، دلم آرامه ، نمیخوام باز خراب بشم ، نمیخوام طوفانی بشم ،
دوستان لطفا کمکم کنید
خیلی ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)