به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 تیر 00 [ 10:36]
    تاریخ عضویت
    1392-1-18
    نوشته ها
    217
    امتیاز
    10,303
    سطح
    67
    Points: 10,303, Level: 67
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 147
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    388

    تشکرشده 576 در 165 پست

    Rep Power
    43
    Array

    من قدرت کلام برای حل مشکلاتم رو ندارم-کلام منفعلانه

    با عرض سلام خدمت دوستان همدردی
    مشکلی که من تقریبا درگیرشم اینه که توی بحث هایی که با همسرم دارم اصلا اصلا نمیتونم منطورمو برسونم و تحت هر شرایطی متهم میشم.سه ساله که ازدواج کردم.مشکل عمده ای با شوهرم ندارم.جز اینکه وقتی بحثی پیش میاد تموم روح و روان من رو درگیر میکنه.
    سه ماهه که خونه ی پدرم با هم نرفتیم.کاملا بدون دلیل.حتی بدون کوچکترین دلخوری که من بدونم.دیروز مادرم گفت مشکلی دارین که نمیاین؟گفتم نه گفت پس فردا شب بیاین .ظهر برگشتم خونه.به شوهرم گفتم گفت من نمیام.من دوست ندارم ارتباط داشته باشم.تو با من هماهنگ نکردی.جالب اینه که مادرشوهرم همیشه با شوهرم تماس میگیره و شوهرم با من هماهنگ نمیکنه.
    ب همسرم میگم چرا میگه شما به من چیزی نمیگین. وقتی من میام خونه بابات پیش من حرفی نمیزنین.اما پیش شوهر خواهرت حرف میزنن.بهش میگم تو سه ماه یکبار میای خونه شون. اما همسر خواهرم تو هفته چند بار مردم اونجا یا با هم میرن بیرون.خوب طبیعیه بیشتر در جریانه. بعد آخه اصلا جریانی نیست.هر لحظه که تو خونه بابام نباید خبری باشه.
    بهم میگه با خواهرت حرف میزنی برام تعریف نمیکنی.آخه من تموم حرفای خواهرانه کو که نمیتونم به شوهرم بگم.خواهر من یه بیماری داره که فقط من و مادر و پدر و شوهرش ازش خبر داریم.گاهی خیلی ناتوان میشه و مجبور میشه کلی فرض و دارو بخوره.من اگه به شوهرم بگم خواهرم مریضه و صحبت من باهاش در مورد بیماریشه میره میزاره کف دست مادرش و مادرش طعنه شو به من میزنه.
    من وقتی از جانبش متهم میشم که حرفی نمیزنم هیچی نمیتونم بگم.فقط گریه میکنم.اونم مطمئن میشه که حرفاش در مورد من درسته.
    از یه طرف بعضی وقتا بهم میگه من دوست ندارم یه کلمه در مورد خانواده ت بشنوم.بعد دعوا میشه میگه تو برام حرف نمیزنی اصلا برام مهم نیست.
    حالا هم که قطع ارتباط کرده باهاشون.این وسط من دارم دیوانه میشم.به مادرم زنگ زدم که نمیام.اون بنده خدا هم حتما نگران میشه که چرا.
    من رفتار منفعلانه دارم.نمیتونم جراتمندانه بهش بگم هر کسی رازهایی داره.نمیتونم بدون گریه حرف بزنم.راهنماییم کنید

  2. کاربر روبرو از پست مفید hanie_66 تشکرکرده است .

    Ramin231 (چهارشنبه 11 اسفند 95)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 03 اردیبهشت 99 [ 17:23]
    تاریخ عضویت
    1395-11-13
    نوشته ها
    125
    امتیاز
    4,990
    سطح
    45
    Points: 4,990, Level: 45
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 160
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    532

    تشکرشده 229 در 100 پست

    Rep Power
    31
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط hanie_66 نمایش پست ها
    با عرض سلام خدمت دوستان همدردی
    مشکلی که من تقریبا درگیرشم اینه که توی بحث هایی که با همسرم دارم اصلا اصلا نمیتونم منطورمو برسونم و تحت هر شرایطی متهم میشم.سه ساله که ازدواج کردم.مشکل عمده ای با شوهرم ندارم.جز اینکه وقتی بحثی پیش میاد تموم روح و روان من رو درگیر میکنه.
    سه ماهه که خونه ی پدرم با هم نرفتیم.کاملا بدون دلیل.حتی بدون کوچکترین دلخوری که من بدونم.دیروز مادرم گفت مشکلی دارین که نمیاین؟گفتم نه گفت پس فردا شب بیاین .ظهر برگشتم خونه.به شوهرم گفتم گفت من نمیام.من دوست ندارم ارتباط داشته باشم.تو با من هماهنگ نکردی.جالب اینه که مادرشوهرم همیشه با شوهرم تماس میگیره و شوهرم با من هماهنگ نمیکنه.
    ب همسرم میگم چرا میگه شما به من چیزی نمیگین. وقتی من میام خونه بابات پیش من حرفی نمیزنین.اما پیش شوهر خواهرت حرف میزنن.بهش میگم تو سه ماه یکبار میای خونه شون. اما همسر خواهرم تو هفته چند بار مردم اونجا یا با هم میرن بیرون.خوب طبیعیه بیشتر در جریانه. بعد آخه اصلا جریانی نیست.هر لحظه که تو خونه بابام نباید خبری باشه.
    بهم میگه با خواهرت حرف میزنی برام تعریف نمیکنی.آخه من تموم حرفای خواهرانه کو که نمیتونم به شوهرم بگم.خواهر من یه بیماری داره که فقط من و مادر و پدر و شوهرش ازش خبر داریم.گاهی خیلی ناتوان میشه و مجبور میشه کلی فرض و دارو بخوره.من اگه به شوهرم بگم خواهرم مریضه و صحبت من باهاش در مورد بیماریشه میره میزاره کف دست مادرش و مادرش طعنه شو به من میزنه.
    من وقتی از جانبش متهم میشم که حرفی نمیزنم هیچی نمیتونم بگم.فقط گریه میکنم.اونم مطمئن میشه که حرفاش در مورد من درسته.
    از یه طرف بعضی وقتا بهم میگه من دوست ندارم یه کلمه در مورد خانواده ت بشنوم.بعد دعوا میشه میگه تو برام حرف نمیزنی اصلا برام مهم نیست.
    حالا هم که قطع ارتباط کرده باهاشون.این وسط من دارم دیوانه میشم.به مادرم زنگ زدم که نمیام.اون بنده خدا هم حتما نگران میشه که چرا.
    من رفتار منفعلانه دارم.نمیتونم جراتمندانه بهش بگم هر کسی رازهایی داره.نمیتونم بدون گریه حرف بزنم.راهنماییم کنید

    سلام...
    سوء تفاهم های زیادی براتون به وجود اومده ...
    پیشنهاد میکنم وقتی قراره تصمیم بگیرید حرفی به شوهرتون بگید یا نه، اول به هردوتون فکر کنید نه طعنه های مادر شوهرتون. شاید شوهرتون خبر داره که این مورد رو ازش مخفی میکنید.
    در این مورد و همچنین درمورد نحوه صحبت با شوهرتون در بحث ها، پیشنهاد میکنم خودتون تنها با مشاور مشورت کنید...


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:09 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.