سلام
من پر از احساسای نامعلوم و درحال تغییر هستم من خودمو نمیتونم درک کنم من گیر کردم
میخوام بمیرم کاش بمیرم اصلا چرا نمیمیرم؟
نمیدونم چی بگم حس میکنم از این بدتر نمیشه من تو دوران عقدم و حالم از هر دوره ی زندگیم بدتره تا به حال احساسی به این بدی نداشتم .
شب تا صبح و صبح تا شب تو خوابم همش خواب همش خواب حتی اگه خوابم نیاد به زور میخوام که خوابم ببره نمیدونم چم شده احساس میکنم هر لحظه ممکنه کار اشتباهی ازم سر بزنه چون فکرای بدی تو سرمه چون از زندگیم بدم میاد از اینده میترسم من ازدواج بدون عشق داشتم و این بدون عشق هشت ماهه ادمه داره ...
وقتی خوابم یه مرحله جدیده تو روزم یه زندگی دیگه انگار تو خواب دارم من از لحظه ای که خوابم تا لحظه اخرش احساس میکنم همش خواب میبینم همش رویا و کابوس و یه عالمیه برا خودش
حتی میتونم بگم این خواب ها برام از زندگی واقعی جذاب تره !
اصلا شاید به این دلیل میخوابم که خواب ببینم و به دردام فکر نکنم
وای خدا چقدر فاصله فرهنگی میتونه بین دوتا ادم وجود داشته باشه منو نامزدم کاملا از نظر فرهنگ متفاوتیم من دیگه تحمل ندارم
فاصله فکر و هوش و درک از زمین تا اسمونه
مقابل هم قرار گرفتن یه برون گرای کامل با یه درون گرای کامل
از وقتی عقد کردم درونگرا تر شدم
پدرم تو امر طلاق باهام همکاری نداره
من تنهام
اگه بخوام جدا بشم باید خیلی محکم باشم و تقریبا با همه چی بجنگم هیشکی پشتم نیس
خب مرگ خیلی راحتتر از جنگیدن با فامیل و اشناست
کاش امشب بمیرمو خلاص
خلااااااااااص
علاقه مندی ها (Bookmarks)