با سلام خدمت همه ی دوستان عزیز من یه مدته به این سایت سر میزنم و مطالب دوستان رو میخونم راستش خیلی خوشحال میشم ازاینکه همچین جایی هست تا مشاوره بگیریم از کسایی که تجربه دارن.
راستش من 25 سالمه و همسرم 29 ساله هستن من وهمسرم دختر دایی و پسر عمه هستیم ما قبل از ازدواج با هم رابطه نداشتیم اما همو دوس داشتیم و از این موضوع هر دو مطلع بودیم اما بنا به شرایطمون که به هم نمیخورد من گفتم که به درد هم نمیخوریم چون ایشون به خاطر پدرشون که پیر بودن مجبور شدن کار کنن ودرسشون رو ادامه ندادن و دیپلم دارن اما من تو یکی از دانشگاهای خوب فوق لیسانس میخونم خلاصه با اینکه جواب رد داده بودم به خواهرش اما بازم با تمام وجود دوسش داشتم و سر نمازام از خدا میخواستم مارو به هم برسونه من از اول کارشناسیم که ازم خواستگاری کرده بود توسط خواهرش تا آخرش فقط تو فکر اون بودم وبه عشق اون بودم اما همیشه به خودم میگفتم نمیشه تا اینکه سال آخر کارشناسیم بازم اومد خواستگاری و باتمام مشکلات و با اینکه همه خاندان منو سرزنش کردن که چرا با همچین آدمی ازدواج کردی ما به هم رسیدیم حرف هیچکس برام مهم نبود چون به همسرم ایمان داشتم و واقعا اینطور هم هست از خیلی از پسرای فامیل که درس خوندن شرایطش بهتره و اونقدر غیرت داره که همه از تلاش و غیرت و مردونگیش حرف میزنن همسرم یک پسر بسیار خوب و مومن اهل هیچ خلافی نیست با اینکه درس دانشگاهی نخونده اما معلوماتش خیلی بالاست ومنو خیلی دوس داره مخصوصا همیشه میخواد از هیچی برام کم نزاره تا اونایی که منو سرزنش کردن باور کنن ما خوشبختیم.اما مشکل من اینه که تو این رابطه به شدت حساس هستم من تهران دارم درس میخونم و اون شهرستان هست و ما از هم دوریم البته هنوز عقد هستیم اون هر روز صبح از ساعت 6 میره سر کار و 8 شب میاد و نتاسفانه شبا 10 به بعد گیجه وباید بخوابه اما من دوس دارم با من حرف بزنه کلا آدم به شدت خونسردیه و این منو خیلی کلافه میکنه مثلا یه وقت میبینی از صبح تا شب زنگ نمیزنه اونقدر درگیر کار میشه که کلا یادش میره یا مثلا الان دوساله که با همیم تولد من یادش میره در حالی که من منتظر یه تبریک رمانتیک از طرف اون بودم یا مثلا با کلی ذوق شبایی که بعد یه ماه میرم خونه پیشش میخوابم مثل خرس البته بعد از محبت کردن میگیره میخوابه من همش گله میکنم که چرا اینجوری کردی چرا اونجوری کردی که چرا زنگ نزدی منو دوس نداری چرا شبا میخوابی روزام وقت نداری پس من چی واز این حرفا اوایل میگفت میدونم باشه قول میدم درست شه همه چی انصافا بهتر هم شده اما من نمیدونم دردم چیه فقط گیر میدم مثلا روزی سه بارم زنگ بزنه میگم چرا چهار بار زنگ نزدی؟ من دختر مهربونی هستم تو فامیل و به مهربونی مشهورم اما متاسفانه این مهربونی رو در حق همسرم ندارم همش بهش گیر میدم( خیلی وقتامخودش باعث میشه)ولی وقتی عصبی میشم هر چی از دهنم میاد میگم مثلا میگم تو منو فقط به خاطر رابطه میخوای یا میگم من طلاق میخوام یا میگم خاک تو سر من که با تو ازدواج کردم واقعا عاشقشم واینا تو دلم نیست اما برا در آوردن حرصش میگم اونم میگه تو حساسی و به خاطر دوریه درست میشه همه چی غصه نخور وهمش ابراز محبت میکنه اما من همش دعوا میکنم و کوتاه نمیام به حدی که اونم قاطی میکنه و هر چی از دهنش میاد بهم میگه
تورو خدا من دوس ندارم اینطور باشم دوس ندارم همش آویزون باشم وبگم چرا زنگ نزدی چرا نیومدی پیشم چرا زود خوابت برد چرا تو جمع بهم توجه نکردی دوس ندارم همش طلب کننده باشم من چه کار کنم؟
من دوس ندارم همش غر بزنم از این جور زنا متنفرم اما خودم به همچین آدمی تبدیل شدم احساس میکنم با غر زدنام خستش کردم همش اون ابراز محبت میکنه ومن گله منم دلم میخواد مثل اون بی خیال باشم وسخت نگیرم من دوس دارم اون هر روز به سمتم چذب بشه نه اینکه نترسه که به من زنگ بزنه مبادا دعواش کنم من تقریبا هر روز یا یک روز در میان باهاش دعوا میکنم ومیگم طلاق لطفا کمکم کنید چه کار کنم من زندگیمو دوس دارم و خودمو با این ویژگی ها دوس ندارم کمکم کنید تغییر کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)