دوستان ازتون خواهش میکنم کمکم کنین.امروز تصمیم گرفتم برای همیشه از خونه برم و با پدر و مادرم در مورد مشکلاتی در این یکسال با این خانواده داشتم صحبت کنم. نمیدونم حل میشه یا نه.... شاید حتی به طلاق هم کشیده بشه. خیلی دلم گرفته. حتی نمیدونم صحبت کردن در این مورد باهاشون درسته یا نه. زمانش هست یا نه. فقط این و میدونم که دیگه جونم به لبم رسیده بخاطر دروغهایی که مادرشوهرم پشت سر هم میبافه.از ابتدای زندگیم تو همه ی مسایل زندگیم دخالت میکردن. از نوع لباس پوشیدنم گرفته تا اینکه وقتی با شوهرم بیرون میریم کجا میریم و چکار میکنیم. هر بار از همسرم خواستم با پدر مادرشون صحبت کنن که این مسایل مسائلی نیستن که اونا بخوان بخاطرش خودشونو نگران کنن ولی همسرم همیشه پشت گوش مینداخت.چون در یک ساختمون زندگی میکنیم که دو طبقه ست ... مادرشوهرم غذا درست نمیکنن و خورد و خوراکمون باهم بود.شب که میومدن برای شام تا دیر وقت میموندن بعد ما که دیگه نزدیک نیمه شب میرفتیم تو اتاق بلکه پاشن برن مادرشوهرم مدام میومدن قایمکی از گوشه ی پرده داخل و نگا میکردن تا ببیننن ما چکار میکنیم بعد که میدیدن من دارم با ناراحتی نگاهشون میکنم میخندیدن میگفتن "ا دارین صحبت میکنین..خب شب بخیر" "ا بیدارین؟ خب شب بخیر" "چکار میکنین؟" واقعا از این مساله بهم میریختم.هرچی از همسرم میخواستم تذکر بدن این کار درست نیست، هی امروز فردا میکردن .خب منم چون نمیدونستم چطوری باهاشون صحبت کنم در این موارد که بهشون برنخوره تمایلی به صحبت نداشتم. من کارم تایپ بود... که به لطف این مادرشوهر گذاشتم کنار... ظهرا میومدن بالا که ناهار بخوریم ... حالا ی زمانی من کار نداشتم یا کمتر بود میرفتم غذا رو داغ میکردم میاوردم با هم بخوریم. این روزا همه چی خوب بود ولی خدا نکنه ی روز کار من بیشتر بود فرصت نمیکردم ناهار بخورم. ناهار ایشونو داغ میکردم خواهش میکردم خودشون بخورن ناهارشونو و قید میکردم من کارم زیاد مونده نمیرسم بخورم الان... ایشون این و با اینکه براشون توضیح میدادم میزاشتن رو حساب اینکه من دلم نمیخواد باهاشون ناهار بخورم بعدم قهر میکردن دیگه باهام حرف نمیزدن.حتی شب که همسرم و پدرشوهرمم بودن سر سفره شام که مینشستن یه روسری سر میکردن و اونو جوری تنظیم میکردن که خدایی نکرده چشمشون به من نخوره ... بعد از شوهرم میپرسیدن مثلا ... این (که منظورشون من بودم) چرا کم خورده؟ (با اینکه کنارشون نشسته بودم) چرا غذا نمیخوره؟ انقد از این قبیل مسائل زیاده که دلم ازشون پره. و جالب اینجاست که بعد از یه مدت هم پدرشوهرم هم مادرشوهرم صبر میکردن شوهرم که پیشم نبود بهم تیکه مینداختن... بد و بیراه میگفتن... حتی به پدر و مادرم توهین میکردن... بعد که شوهرم میومد دختر گلمشون به راه بود... بعد سر یه چیز مسخره که با من قهر میکردن مینشستن همچین با آب و تاب و شاخ و برگ دادن و دروغ بافتن برای شوهرم تعریف میکردن که بیا و ببین منم هرچی برای شوهرم میگفتم بخدا من همچین حرفی نزدم یا همچین کاری نکردم و این مادر و پدرت بودن که فلان چیز به من میگن و فلان کار و میکنن برمیگشت به من میگفت ... "نمیدونم دیگه ... این چیزایی که تو میگی از پدر و مادر من بعیده" واقعا دلم میشکست. حالا دو روز پیش که بازم مامانش اون کار قایمکی نگا کردن و تکرار کرد تصمیم گرفتم خودم بهش بگم. فردای اون روز تنها که بودیم گفتم: "مادر جون میخواستم ی خواهشی ازتون بکنم. شبا که من و محسن تو اتاقیم از پشت پرده باهامون خداحافظی کنین"(چون لامپ اتاق و خاموش میکنیم از بیرون و از پشت پرده چیزی معلوم نیست). با کلی مهربونی و در کمال ادب این حرف و بهشون زدم. ایشونم اول میگفتن که من که اصلا هیچوقت تو اتاق و نگا نمیکنم. ی شب بخیر میگم فقط. یا میگن یه محسن و نگا کردم فقط. منم دیگه چیزی نگفتم ایشونم قهر کردن رفتن پایین. منم ی چند دقیقه بعد رفتم گفتم مامان جان چرا بیخودی قهر میکنی. خب این کار و کردین چرا میگی نکردم؟ من فقط ی تذکر کوچیک دادم. ایشونم برگشت گفت (همیشه تو صحبتامون اینطوری جوابمو میدن) تو رو مادرت پر میکنه. میدونم. من واقعا ناراحت و عصبانی شده بودم. بدون اینکه چیزی بگم بلند شدم اومدم بالا بعدشم تصمیم گرفتم برم خونه ی مامانم اینا. شب به همسرم گفتم. چون خونه ی مامانم اینا یه شهر دیگه ست. همسرم صبح به مادر و پدرش گفته بود طبقه پایین. مادرشونم شروع کردن یه داد و بیدادی راه انداختن ... ی گریه و زاری میکردن که بیا و ببین ... و نمیدونم چی بهشون گفتن که حالا هم همسرم هم پدرشوهرم از من ناراحتن و حتی مخالف اینکه برمم نیستن. فقط صبحا همسرم برمیگرده میگه حالا نرو شب صحبت میکنیم چهارتایی حل میشه ... منم میمونم بعد شب که اومدن میگن بنظرت اصلا حل میشه؟ به نظر من که نه. که یعنی صحبت نکنیم باهاشون. بعدم میگن اگه میخوای بری برو ولی بدون من پشتت بودم همیشه. این حرفاش واقعا اعصابمو خرد میکنه. دیشب همه ی وسایلم و جمع کردم. کلی گریه میکرد. ولی اصلا نمیگفت نرو. میگفت ازم متنفر باش شاید زودتر فراموشم کنی. ولی من امروزم نتونستم برم. داشتم فکر میکردم بمونم چیزی جز توهین و سبک شدن خودم نیست چون اونا هیچوقت قبول نمیکنن تو زندگی اشتباهم میکنن و هر نوع دخالتی که دلشون بخواد میکنن... تو نبود شوهرم بهم توهین میکنن بلد که شوهرم بود قربون صدقه میرن ... شاید اگه بمونم زندگیم حفظ بشه ولی قطعا هیجی از خودم باقی نمیمونه ... از طرفی هزار و یک دلیل برای رفتن دارم و مهمتر از همشون اینکه هیچ دلگرمی ای برای موندن ندارم. کسی که حتی ی ذره بهم حق بده. ولی از طلاق میترسم فقطم بخاطر اینکه میگن عرش خدا رو میلرزونه. نمیدونم چکار کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)