سلام عزیزان و همراهان
دوباره خودمو معرفی میکنم :من بیست ساله هستم و نامزدم بیست و نه ساله هست حدود شش ماهه عقد کردیم



دوستان عزیز من دیگه خسته شدم اما نمیدونم از چی
همش دلم گریه میخواد یه گریه درست حسابی نه گریه یواشکی تو حموم یا تخت خوابم
یه گریه درست حسابی دلم میخواد

نمیدونم چم شده چون مادرم نقش بزرگی در ازدواج زودهنگامم داشت ازش متنفر شدم اصلا یک کلمه باهاش حرف نمیزنم ه هم بزنم اخرش دعوا و قهر پیش میاد
البته منو مامانم اختلاف زیاد داشتیم اما الان وحشتناکه

طبق گفته مادرم من در دوران عقد مادرم بوجود اومدم و باعث شدم تا مادرم دوران عقد خوبی نداشته باشی و باعث ابروریزی شدم و البته باعث شدم مادرم جونی نکنه و از تازه عروس بودنش چیزی نفهمه
البته باید بگم مادرم در بیست و چهار سالگی عقد کرده
حس میکنم مادر به دلیل انتقام اینکارو کرده
مادرم خودش عمدا خواست تا زود ازدواج کنم منکه هنوز خودمو نشناخته بودم

نامزدم اخلاقای شبیه مادرم داره مثل مادرم یه دنده و پررو و بی احساس که از هیچ چیز و هیچ کاری خجالت نمیکشه

من از سرنوشتم متعجبم
مگه میشه دو نفر شبیه هم؟؟
مگه میشه خدا بخواد زندگی من اینجوری باشه؟؟
اما انگار خدا خواسته
چون رفتار های مادرم شبیه نامزدمه این نگرانی و دلهره منو تا مرز نابودی و مرگ کشونده که نکنه مجبور باشم با کسی مثل مادرم زندگی کنم
هرروز دعوا و قهر
نکنه تو زندگیم فقط حرص بکشم
نکنه بازم با گریه بخوابم؟؟؟
من میترسم
نمیدونم شاید این ترس الکیه اما با اختلاف های بزرگی روبرو شدم درسته ما تو این شش ماه دعوایی نداشتیم چووون من به شدت درونگرام و ناراحتیم رو بیان نمیکنم و یا اگه ناراحتیم رو بیان کنم مقصر میشم

حس میکنم اصلا حق ناراحت شدن هم ندارم

تنها راه خلاصی رو تو خودکشی میبینم البته میخوام قبلش با مادربزرگم که شخصیتی شبیه من داره حرف بزنم و حرفامو بشنوه
البته من موقع بیان مشکلم گریم میگیره اینم یکی از مشکلات منه
هر موقع خواستم دفاع کنم گریم گرفته
هرموقع خواستم بگم ناراحتم گریم گرفته
من دیگه دارم دیونه میشم
می میرمو خلاااااااص