با سلام و خسته نباشید خدمت همه همراهان گرامی سایت همدردی.
من مدت ۱ سال هست ازدواج کردم. با همسرم مدت ۶ ماه رابطه آشنایی قبل از ازدواج داشتیم و هر دو هم سن هستیم. زمانی که با همسرم آشنا شدم ایشان یک ازدواج نا موفق داشتند که حدودا ۶ سال قبل جدا شدن و فرزندی هم نداشتند. هر دوی ما تحصیلات خوبی داریم و در کار و شغل خودمون بسیار موفق هستیم.
زمانی که همسرم از من خواستگاری کردند به دلیل یک ازدواج ناموفقی که داشتند خیلی خیلی محافظه کار بودند، و قسمت زیادی از سرمایه زندگیشون برای مخارج ازدواج اولشون و پرداخت بخشی از مهریه همسر اولشون از دست رفته بود.
از طرف دیگه به دلیل اینکه من و همسرم از دو مذهب متفاوت هستیم (البته هر دو مسلمان هستیم) خانواده ایشون به شدت مخالف این ازدواج بودند و در هیچ مراسمی حضور پیدا نکردند و خانواده من به دلیل اصرار زیاد من قبول کردند من با مردی ازدواج کنم که خانوادش هیچ نقش و حضوری ندارند البته سن ما طوری بود که مستقل بودیم هر دو بالای ۳۰ سال. در نتیجه ما بدون هیچ مراسم خاصی فقط در حضور اقوام نزدیک من رفتیم محضر عقد کردیم و رفتیم خونه خودمون. من به شخصه اعتقاد به مهریه نداشتم و بیشتر مایل بودم که حق و حقوق برابر داشته باشم، بنابراین زمانی که ایشون از من خواستند که مهریه بالا نباشه من خیلی راحت قبول کردم و ما با مهریه ۷ سکه و گرفتن ۱۳ مورد حقوق برابر برای من مثل حق طلاق، حق حضانت فرزندان و غیره... ازدواج کردیم.

دوستان مشکل من از اونجایی شروع شد که بعد از ازدواج و شروع زندگیمون ایشون صحبت هایی از گذشته کردن که من رو به شدت اذیت کرد، مثلا گفتن در ازدواج اولشون دو تا جشن بزرگ گرفته بودند، یا اینکه یکبار لابلای صحبتها گفتند اگر با زنی از شهر خودم ازدواج میکردم باید خیلی هزینه میکردم..... این صحبتها باعث شد من به این نتیجه برسم تنها دلیل ایشون برای ازواج با من این بوده که من هیچ انتظار خاصی نداشتم، یا بهتر بگم من مفت و مجانی بدست اومدم و این فکر داره من رو دیوونه میکنه. به طوری که ایشون هر چقدر به من محبت میکنه و هر چقدر هزینه میکنه یا بقولی پول خرج میکنه اصلا به چشم من نمیاد، تمام دوستت دارم گفتن هاش به نظرم ساختگی و دورغه و ازش نفرت پیدا کردم بطوری که دارم به طلاق فکر میکنم و حتی نمیتونم توی صورتش مستقیم نگاه کنم از شدت عصبانیت دایمی. الان ۶ ماه هست که من گرفتار این حس پشیمونی هستم اوایل بروز نمیدادم ولی در حال حاضر تو رفتارهام هم نشون دادم و ایشون اصلا دلیلش رو نمیدونن که چیه.
خیلی پشیمونم خیلی...شبها از شدت اظطراب و استرس و پشیمونی شدید نمیتونم بخوابم و فکر میکنم خودم رو خیلی دست کم گرفتم، با کوچکترین بحث و اختلاف نظری که بینمون پیش میاد این قضیه عروسی نگرفتن و مهریه نداشتن میاد جلوی چشمم و عصبانیتم رو ۱۰ برابر میکنه. دچار مشکل جسمی شدم و به محض اینکه با ایشون روبرو میشم تنگی نفس میگیرم و تمام بدنم یخ میکنه و حالم دگرگون میشه و خیلی زود باید ازش فاصله بگیرم برم دست و صورتم رو بشورم یکم گریه کنم و برگردم پیشش. همسرم خیلی خوب و مهربونه و خیلی هم دست و دلبازه از هیچی کم نمیزاره ولی من به دلیل شرایط ازدواجمون ازش کینه شدیدی به دل گرفتم، روزی نیست که به جدایی فکر نکنم. به خودش هم چیزی نگفتم، فقط سردی...
دوستان خواهش میکنم نگید خودت قبول کردی، قبلا باید فکرش رو میکردی، میدونم خودم قبول کردم ولی نمیدونستم بعد از ازدواج قراره اینطوری بشم به خدا دست خودم نیست. خواهش میکنم نگید خود کرده را تدبیر نیست، بهم بگید من چطور میتونم این حالتها رو از خودم دور کنم؟ خواهش میکنم کمکم کنید.