با سلام و خسته نباشید
من و همسرم هر دو شاغل هستیم پنج ساله ازدواج کردم و یه پسر سه سال ونیمه دارم پسرم از شش ماهگی پیش پدر و مادرم همسرم بوده تا ما از سر کار برگردیم با اینکه میدونم خیلی دوسش دارن چون تک نوه شون بود(البته الان برادرشوهرم یه دختر یکساله داره) خیلی دوسش دارن و رسدگی میکنن که ما همیشه خیالمون راحت بوده ولی الان که سه ساله شده به چند دلیل من میگم باید بره مهد ولی همسرم راضی نمیشه
1. میبینم که پدرو مادرشوهرم دیگه اون توان اول رو ندارن و ازش خسته میشن و خودشون هم بنده خداها مریض احوالن و نیاز به استراحت دارن و چند بار هم به زبون آوردن که بد نیست مهد بفرستینش البته غیرمستقیم میگن چون همسرم بسیار حساس هستن و میترسن که ناراحت بشه و دیگه بچه رو نبره خونشون (همسرم آدم بسیار حساس بدبین و نکته بینی هست )
2. خود بچه هم الان واقعا حوصله اش تو خونه سر میره و نیاز به همبازی داره همش میخاد تو خونه بدوبدو کنه سروصدا کنه و اونا هم دیگه کشش ندارن
3. روابط اجتماعی پسرم خیلی ضعیف هست مهمونی بریم سلام نمیکنه همش میگه مامان خجالت میکشم زیاد طاقت شلوغی نداره زود خسته میشه البته با بچه ها بازی میکنه
4. میخام دیگه از زیر دین خونواده همسرم هم بیرون بیام با اینکه میدونم لطف بزرگی در حق من و بچه ام کردن و همیشه هم به بهترین نحو براشون جبران کردم ولی بالاخره مادرشوهره دیگه منت میزاره شوهرم هم همش میگه مادرم بهتر از تو بچه رو نگه میداره مادرم براش ال میکنه بل میکنه آخه مادرش جلوی من میناله ولی جلوی همسرم طوری رفتار میکنه که عاشق نوه ام هستم بدو دنبال بچه غذا بده میوه بده بعد شوهرم میگه ببین مامان من چه میکنه
4. ساعت خواب و بیداری پسرم اصلا مناسب نیست مثلا صبح ها میزارن تا هر ساعتی میخاد بخوابه گاها تا 12 ظهر بعد من 2 ظهر میام که یه کم استراحت کنم نمیشه چون دیگه بچه خوابش نمید مجبورم باهاش بیدار بمونم تازه به همسرم هم میگم ساعت خوابش درست نیست میگه میخای ببریش مهد که هقت صبح بیدار بشه بچه باید راحت باشه
هر چقدر هم باهاش صحبت میکنم فایده نداره میگم مامان بابات گناه دارن بزار دیگه استراحت کنن( میگم ببین داداشت حتی یه روز بچه اش رو نمیزاره پیش مامانت میبره خونه مادر زنش که البته شوهر من کلا با خونواده زن مخالفه از اول پسرمو از خونواده ام دور کرد ) میگم وقتشه هست بره با هم سن و سالاش بازی کنه میگه من به هیچ کس به اندازه مادرم اطمینان ندارم . نمیدونم دیگه چطوری باهاش حرف بزنم که از زیر این نگاه های سنگین خانواده همسرم بیام بیرون اصلا هم اجازه نمیده اسم خونوادش رو بیارم که بگم جلوی من اینو میگن سریع جبهه میگیره میخاد بره جلوشون رودررو کنه خلاصه آبروریزی درمیاره که آدم ببخشید به غلط کردن میافته.
حالا با تمام این اوصاف دوستان راهنمایی بفرمایید من با این موضوع چطور برخورد کنم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)