سلام
من الهه ام
چند سال پیش وقتی تازه زندگی مشترکمو بعد از دو سال عقد شروع کرده بود با مشکلات بیشماری تو رابطه ام مواجه شدم.همدم تنهاییی و راهنمام تو خیلی از مسائلم همین تالار بود.الان دیگه بچه های قدیمی نیستن...بعضیهاشون به زندگی مشترکشون خاتمه دادن،بعضیا باهاش کنار اومدن و بعضیام ساختنش....متاسفانه من جزو هیچکدوم ازین دسته ها نیستم.مشکلاتم تو این چند سال بزرگ و بزرگتر شدن و من خسته و داغونتر.......
8 سال پیش با پسری که فکر میکردم خیلی صاف و ساده اس ازدواج کردم.من ازش دوسال بزرگتر بودم.خونواده مرفه و تحصیلکرده ای داشتم.دختر امروزی و خوش مشربی بودم.ظاهر و تیپ و پول معیار ازدواجم نبود برام مردونگی یه مرد و پشتکارش مهم بود .شوهرم اون موقع یه دانشجوی ساده بود.خدمت سربازی نرفته بود.کاری نداشت و از خونواده ای که حمایتش کنن محروم بود.اما هیچکدوم اینا برام مهم نبود چون با شناختی که ازش پیدا کرده بودم همینکه سالم بود و کاری برام کافی بود...ما با هم ازدواج کردیم علیرغم تمام اختلاف سطح طبقاتی و خانوادگیمون....
ازونجایی که همسرم مرد بلند پروازی بود خوش رو غرق کارش کرد و تونست در مدت کوتاهی زندگی خوبی رو بسازه..البته هر روز غرق کارش میشد و این موضوع باعث شد تا از من به شدت فاصله بگیره..اونقد که حتی رابطه جنسیشو بامن کاملا قطع کرد ....بعد از مدتی متوجه شدم تمایلات جنسیشو با دیدن فیلم و عضویت تو سایتهای سکسی رفع میکنه
همسرم به بهانه اینکه ساعات کارم طولانیه و به شدت خسته میشم ازم میخواس وقتی میاد خونه من هیچ کاری به کارش نداشته باشم.میگفت حوصله حرف زدن ندارم.سرش میرفت تو لب تابشو به بهانه سرچ تو اینترنت با دیگرون رابطه داشت.اون موقعها که فیسبوک بود الانم که با راحت تر شدن امکانات دنیای مجازی با تلگرام و اینستا گرام.....
من روزبروز داغونتر و افسرده تر میشدم.هر راهی که به ذهنم میرسید رفتم.براش نامه های زیادی نوشتم.به مشاور رجوع کردم.ظاهرم رو هر روز به یه شکل دراوردم و سعی کردم با تنوع و شاد بودنم سمت خودم جذبش کنم اما نتونستنم.به مرور اعتماد بنفسمو از دست دادم.از درون تهی شدم.جلو همه فیلم بازی کردم و دردمو به هیچ کس نگفتم.....
شرایط کاری همسرم طوریه که بیشتر مراجعینش خانومها هستن....در طول این سالها متوجه ارتباطش با چندین دختر مختلف شدم...هربارم که اعترلض کردم یا کتک خوردم یا بلایی سرم اورد که تا مدتها سکوت کردم..
بارها تصمیم گرفتم همه چیز رو از اول شروع کنم،اما هربار وقتی از شروع تصمیمم و تلاشهام یه هفته یا ده روز میگذشت سر و کله دختر جدیدی تو گوشی شوهرم پیدا میشد و من تمام انگیزمو از دست میدادم....
گاهی فکر میکردم شاید خدا از عمد اینارو نشونم میده تا بهم بفهمونه بس کن....دست ازین زندگی بکش.....
چندین بار فکر طلاق به سرم زد و حتی یبار تا دادگستری هم رفتم اما همسرم تو پیام بهم گفت بدون تو نمیتونم زندگی کنم و منم دلم سوخت و برگشتم....اما به یه هفته نکشید که دوباره میفهمیدم نفر جدیدی پیدا شده..
دیروز ازم خواست تا کامپیوتر محل کارش رو(همسرم اموزشگاه کنکور داره)درست کنم .من سرگرم کارم بودم که یهوو دیدم تو نسخه تلگرامی که رو سیستمش نصب شده داره پیامهایی از طرف یه دختر میرسه... ظاهرا دختره شاکی بوده که چرا همسرم به یکی از دوستای همون دختر تو اینستاگرام دایرکت داده...همسرمم داشت براش توضیح میداد و قانعش میکرد که اون خانوم همکارشه..همسرم در جواب اعتراضای اون دختر بهش گفت "من همیشه دوستت دارم"
نمیدونم میتونید خودتون رو جای من بذارین یا نه؟دستام یخ کرد قلبم اتیش گرفت ....تازه یه ماه نشده بود که فهمیده بودم به یکی از ارباب رجوهاش گفته بود که مجردم و از همسرم جدا شدم...و ئقتی من جریان و فهمیده بودم و تا پای دادگستری رفتم بهم گفته بود که من دارم اشتباه میکنم.در حالیکه اون خانم از تمام پیامهایی که بین خودش و همسرم ردوبدل شده بود برام اسکرین شات فرستاده بود.(ظاهرا اون دختر بیچاره هم بعد از اصرار مداوم همسرم قانع شده بود که مجرده و به هوای اینکه همسرم ازمن جداشده باهاش دوست شده بود)



الان دیگه برام مهم نیس.میدونم همسرم فرد بیماریه که نمیتونه دست بکشه ازین رفتاراش و دروغها و عذرهای بدتر از گناهش

الان مشکلم اینه نمیدونم چیکار کنم؟برای طلاق اونقدرا قوی نیستم.دلم نمیخواد برگردم خونه پدریم...شرمنده خونوادمم.نمیتونم تو چشماشون نگا کنم...اونها8 سال پیش به تصمیمم احترام گذاشتن و علیرغم تمام اختلاف فرهنگی و طبقاتیمون به ازدواجمون رضایت دادن.حتی بخاطر اینکه به همسرم فشار نیاد گفتن نمیخواد عروسی بگیری.مهریه من فقط 20 سکه اس بخاطر اینکه خونوادم اصلا به مادیات اهمیتی نمیدن.قصدم از ازدواج معامله نبود.درگیر ظواهر و مادیات نبودم.ملاکم رفتار و ارزشهای شخصیتی بود اما انگار اشتباه میکردم....همسرم عقده تمام روزهای نداری و کمبود محبتهای بچگیشو تو این چند سال سر من خالی کرد...انگار چون از صفر به جایی که هست رسیده ظرفیت و جنبه این موقعیت رو نداره...
جنبه پول،ماشین و موقعیت شغلی،و حتی داشتن گوشی و شبکه های مجازی
توروخدا بمن بگید من چیکار کنم؟

چطوری قوی بشم؟اعتماد بنفسمو چطوری برگردونم؟تو طول تمام زندگی همیشه همسرمو به خودم ترجیح دادم برا همون از خودم فاصله گرفتم......
راستی یادم رفت بگم حدسم از اصرار شوهرم برا موندنم تو زندگی اینه که چون من بخش بزرگی از کارهای همسرمو انجام میدم (همسرم بعد از دوسال اموزشگاه داری مجوز مدرسه غیردولتی رو گرفت و چون مجوز دخترانه بود تمام کارهای اداره مدرسه باالجبار بمن داده شده)واسه همین میدونه با رفتن من همه چی به هم میریزه و اوضاع کارش گره میخوره..
راستشو بخواین من براش دقیقا مثل یه پادوام ....منو فقط بخاطر پیشبرد کاراش میخواد. واسه همینم طلاقم نمیده



من چکار کنم.؟کمکم کنید......به مشاور هم مراجعه کردم اما حقیقتش دیگه شرایط پرداخت جلسات گرون مشاوره رو ندارم...تمام پس اندازمو برا جلسات مشاوره دادم...الان هیچی ندارم...داغون و خسته و مهمتر ازهمه بلاتکلیفم.....واقعا به کمک و راهنماییتون نیاز دارم......
میخوام خودم زندگیمو بسازم اما افکار و تنشهای درونیم نمیذاره.فقط دلم میخواد بخوابم و به چیزی فکر نکنم.....