سلام بازم من اومدم اينجا زندگيم اروم شده بود شوهرم خوب و همونطور كه ميخواستم ،تا اينكه دو هفته اي ميشه اخلاق نامزدم باز مثل قبل شده البته نه كامل ولي يه جورايي بعضي رفتاراش .بهم ميگه هيچي نيست ولي من ميدونم فرق كرده و منم دوباره شدم همون دختر حساس بهونه گير افسرده.از به ماه قبل براي اين سه روز تعطيلي برنامه داشتيم كه دونفره سفر بريم تا اينكه من زنگ زدم آژانس و ديديم كه قيمت تورها رفته بالا و عاقلانه نيس رفتن به سفر.بنابراين بيخيال سفر دوتاييمون شديم و قرار شد اين دو سه روزو با داداش نامزدم بريم يكي از شهرا كه نامزد برادر شوهرم اونجاست يك هفته مونده به تعطيلات شوهرم گفت بابام گفته سه تايي(من تو و داداشم)بريم شهر نامزد برادر شوهرم و براي يلداشم ازونجا باهم وسايلشو تهيه كنيم،راضي بودم...چون قرار بود چهارتايي باشيم اونجا هم..تا اينكهيه روز مونده به رفتن فهميدم مادرش و خاهر و خواهر شوهر و پدر و خواهر زاده هم قراره بيان!!ازونجايي كه بي برنامه تشريف دارن مطمئن نميرونست بهم بگه كه دقيقا ميان يا نه،منم ازونجايي كه متنفر از بي برنامه گي هستم و دوس نداشتم اونا هم واقعيتش با ما بيان گفتم نميرم و عوض اينكه نازمو بكشه و حرف بزنه تا منم برم باهاشون گفت من ميرم!منم مجبور شدم برم باهاشون....نامزدم انگار همون پسري نبود كه تو هر مستقرتي كه ميريم كلي خريد ميكنه برام انگار همون پسري نبود كه همش قربون صدقه ميره ...در حضور پدرش ازين رو به اون رو ميشه....يه روز صبح قرار شد بريم بيرون دست جمعي تا بقيه اماده بشن ازش خواستم بريم لب دريا موقع رفتن بهشون گفت ما بيرون واستاديم تا بيايين!!نتونس بگه با هم ميريم لب ساحل قدم بزنيم! من از حرصم گفتم ميريم روبه رو لب دريا!رفتيم ساحل ولي شوهرم همش تو خودش بود اصلا حس خوبي بهم نميداد و برميگشت همش طرف ويلارو نگاه ميكرد انگار حواسش مونده باشه به كسي !تا اينكه باباش رو ديد داره مياد ساحل باباش راهو كج كرد چند متر اونطرفتر ماهي ميگرفتن نگو به شوهرم اشاره كرده كه بيا ماهيارو كمك كن ببريم!!!اينو تا باباشو ديد بيخيال عكس گرفتنو اينا شد و گفت بريم پيش بابام!منم گفتم اونطرف همش مرده و ماهيگير كجا ميبري منو بمونيم اينجا تا اينكه دومادشون اومد و رفت پيش پدر شوهرم!و ديدم شوهرم قاطي كرده ناراحت شدم و سرم داد زد!احساس ميكنم خيلي از باباش ميترسه در حالي كه هميشه ميگه همه چي بابام دست منه هر چي من بگم اونكارو ميكنه!بازار هم جمع رفته بوديم دو سه تا چيز ديدم ولي واسه هر كدوم يه بهونه اورد كه نخريم يكي مجوز نداره يكي جنس خوب نداره!با كل فاميلش يجوريه اصلا خيلي بيشتر از معمول ميخواد محبت كنه بهشون نميدونم چرا مثلا ميشينيم سر سفره برميدارخ يه ترشي بهم تعارف كنه بعد من به همه كه نشستن تو سفره بايد تعارف كنه!يا مثلا رفتيم شهر بازي ميگم بيا فلان بازي رو انجام بديم به همه تعارف كرد كه بيايين اين بازيو انجام بديم!!!چيكار كنم اينهمه از خونوادش نترسه؟يه فرقي بين من و خانوادش بزاره؟نميدونم از حسادته از چيه نميتونم قبول كنم اين چيزارو اصه ميخورم،دوس دارم فقط ناز منو بكشه فقط به من تعارف كنه من اولويت اولش باشم،يه مدت ميگفتا تو واسه من ميموني فقط هر چي تو بگي،ولي نميدونم چرا دوباره بد شده ،مستقيم ميگم ميگه تو ميخواي هميشه تنها بمونيم ميخواي همه تنها بزارن ادمو!نميدونم چطور ازش بخوام كمكم كنين
علاقه مندی ها (Bookmarks)