سلام دوستان من ٢٣سالمه و شوهرم ٢٦ و٢ساله عروسي كرديم خيلي خسته ام زندگيم عادت شده همسرم همش بهانه گيري ميكنه واسه ازدواج باهاش نزديك چند سال ميومد و ميرفت تا با اسرار و پا فشاريه منه احمق ازدواج كرديم بابا خيلي خشنه ازش ميترسم اخلاقاي بدي داره هميشه هروقت درد و دلي كردم باهام بد رفتار كرد من و جلو شوهرم ميزنه فوشم ميده الان كه از شوهرم كلافه ام سر هرچيزي من و مقصر ميكنه مثلا امروز مامانش صبح زنگ زده كه پسرم كجاست ج نميده نگرانشم گفتم نگران نباشين سر كار بعضي وقتا نميتونه ج بده اگه كار دارين من بهش پيام بدم هيچي نگفت بعدش شوهرم زنگ زده بهم منم گفتم مامان نگرانت شده بود زنگ بزن بهش گفت اره از بانك زنگ زدن واسه قسط ماشين منم متوجه نشدم چون خيلي سر در نميارم از كاراي بانك دو تا سوال كردم كه چرا به خونمون زنگ نزدن مامان چيزي به من نگفت بعد شروع كرد به زور ج ميداد با ميخره كردن كه ادم ماملا متوجه ميشه كه يكي به زور جوابتو ميده چطوريه بهم گفت چرا سين جيم ميكني اه منم ناراحت شدم گفتم مگه چي گفتم بهت وايساد فوش دادناي خيلي بد و زشت همه چيو قاطي كرد كه تو سرت تو زندگيه خودت باشه اصلا به تو چه كه من با دوستام برم يا تنها همش حرفاي بيربطي كه خودشم قاطي ميكرد من خيلييييي حالم بد شد بهم گفت تو به من مثل طلبكارا نگا ميكني من نه هيزم نه مجرم من داغون شدم انقدر حالم ريخت به هم گفتم يعني چي اين حرفارو من تاحالا بهت نزدم چرا بهم تهمت ميزني .خودش دانشگا رفتن منو هروز داستان ميكرد ميومد پشت در ببينه من با پسرا حرف ميزدم يا نه هيچ كار خطايي ازم نديد كسي نگاه ميكرد دعوا ميكرد كه من ديگه تمركز نداشتم درس بخونم ميترسيدم ابرومو ببره ديگه نرفتم همش ميگه با اين دوستت نرو مجرده خرابه با اينكه من هيچوقت به خودم اجازه نميدم خطايي كنم تا مغازه ميخوام برم ميگه مغازه سر خيابونمون هيز نريا من چند روز پيش با شوهرم قرار داشتم گفتم بريم خريد ديدم اومده به من ماشين ميده خودت برو من با دوستم ميخوام برم باشگاه منم عصباني شدم باهاش بحثم شد چند وقته ميرن باشگاه اون مياد سراغش مثلا با ماشين آخرين سيستمش من هيچي نگفتم تا اينكه باهاش قرار داشتم و اهميت نداد منم گفتم از دوستت خوشم نمياد چرا اصلا خودت ماشين نميبري با من قرار ميزاري بعدش با دوستت ميري بهش گفتم تو خودت به من ميگي با دوستاي مجردت نگرد اونوقت من يه كلمه بهت گفتم عزيزم تو خودت ماشين چرا نميبري داستان درست ميكني كه من به تو ميگم مجرمي يا هيزي يعني چي امروز پشت تلفن گفت من ٨طلاقت ميكنم به چه گناهي آخه نميدونين سر دوتا سوال من چيكار كرده پريروزم خوابش ميومد و بهانه گيري ميكرد من حرف ميزدم يه داستانش ميكرد يه هو پاشد دو تا سيلي محكم من و زد بينيم خون ميومد گرفت خوابيد منم هيچي نگفتم فقط نگاش كردم بهم گفت بي پدر مادر رفتم تو اتاق ديگه تا صبح تنها نيومد ببينه مردم يا زنده صبحم ميره گل ميخره با عطر كه ديگه من گل خريدم بايد ببخشيم من بخشيدم تا اينكه امروز دوباره پشت تلفن اين داستان و درست كرد برام من چيكار كنم حتي مشاوره ام نميا صدبار من تنها رفتم ميگه تو مشگل داري من نميام من مشگلي ندارم حتي براش سخنرانياي دكتر حبشي و گذاشتم حتي گوشم نداد من از خانوادم ميترسم وگرنه تصميم ميگرفتم راحت كمكم كنين چيكار كنم ميتونم پيش خانوادم نرم اگه جدا شم ميتونم جدا زنگي كنم من حتي تاحالا سر كارم نرفتم خيلي دوست دارم برم جايي كار كنم تا مشگل مالي نداشته باشم كه بابام خرجمو نده نميدونم حالم خيلي بده تورو خدا بادقت بخونين حرفامو ببخشيد سرتون درد اوردم