به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16

Threaded View

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 96 [ 01:54]
    تاریخ عضویت
    1395-1-10
    نوشته ها
    96
    امتیاز
    2,705
    سطح
    31
    Points: 2,705, Level: 31
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    64

    تشکرشده 45 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array

    بي احترامي خانوادم نسبت به من

    سلام.
    خيلي ازخانوادم ناراحتم...فقط ميخوان از شرمن راحت بشن...از اول براشون اضافه بودم...درقبال من هيچ مسئوليتي نداشتن وندارن
    بخاطر راحتي خودشون من روازخيلي چيزهامحروم كردن
    دختري بودم بخدا ازهمون سوم ابتدايي مادرم روزانه به من 250ريال ميداد...صحبت سال78بود و250ريال يه پول توجيبي روزانه محسوب ميشد...تابستان كه ميشد من اين250ريال به جاي اينكه برم باشون بستني ياكيك بخرم ميرفتيم مينداختم توي قلك شهريور كه تموم ميشد قلك بازميكردم ميشد 4هزارتومن يا پنج هزارتومن...كه باش ميرفتم كيف ولوازم تحرير ميخريدم...بخدا تمام دوران كودكيم اينطوربودم توي تابستان...بجه ها ميرفتن شادي ميكردن...كلاس مسافرت ولي من نه مسافرتي نه كلاسي نه تفريحي...يه بار دوست داشتم يه توپ شيطونك بخرم ...اون زمان جديد وباحال بود...يواشكي يه 100ريالي ازقلكم برداشتم ورفتم خريدم كه باش بازي كنم...مادرم من كتك زد ومحكم گازم گرفت...من خيلي احساس عذاب وجدان گرفتم وتوپ رو خراب كردم چون هروقت نگاش ميكرددم احساس عذاب وجدان ميگرفتم...بزرگتر شدم ...يه روز رفتم پيش خواهرم بچه زاييده بود من اون موقع چهارم ابتدايي بودم خونش تميزكردم كمكش ميكردم تونگهداري بچه....خلاصه يه هفته پيشش بودم وهمش تواين يك هفته خونش تميزميكدرم...شوهرمخواهرم خيلي شرمنده شد وازم تشكر كرد اون موقع بهم هزارتومن داد...ازخوشحالي نميدونستم چيكاركنم...رفتم باشون آتاري دستي خريدم كه آرزوش داشتم وهميشه ميرفتم مغازه اسباب بازي فروشي چشمم روميگرفت...دوباره كتك از مادرم خوردم كه چرا پولت حروم كردي....من بازم ازشد ناراحتي وكريه آتاري رو پرت كردم وشكوندمش چون چشم ديدنش رونداشتم وازش بدم اومد وعذاب وجدان گرفتم كه چرا پولاموحروم كردم
    دبيرستان شدم...اوضاع مالي خانوادم يكم پايين بود...خواهرام همه تحصيلكرده دانشگاه بودن مادرم غرش رو به من ميزد...تونبايدبري دانشگاه خرج داره خواهرات دست رومي گذاشتن ازدواج نكردن...شوهرميكردن بهتربود...خواهرام بااينكه درس خوندن كارميكنن...من تشويق ميكردن شوهركنم وبهم ميگفتن حماقت مارو تو تكرار نكنن
    من بچه زرنگي بودم...بااين حرفها ازدانشگاه زده شدم باوجودي كه توي باطنم عشق دانشگاه داشتم ولي انگيزه نداشتم وميدونستم حمايت مالي نميشم...مادرم فكروذكرش شوهردادن من بود اونم فقط فاميل وهركي كه باشه...ولي خواستگار نمي اومد...همه فكرميكردن منم مثل خواهرام هستم وقصد دانشگاه ودرس رودارم....كلاس آموزشي خانوادم نميزاشتن برم چون پول نداشتن....بعدازچندسال بيكاري تصميم گرفتم كاركنم
    رفتم سركار
    نميدونيد چه سختيهايي كشيدم...چه زجري كشيدم چقدر توهين ديدم ولي همه رو به جون خريدم...اعتماد به نفسم بالارفت دستم توي جيبم رفت...اولين حقوقم نصفش دادم به مادرم...ولي بعدش ديگه نميتونستم چيزي به خانوادم بدم...حقوقم اونقدري نبود كه بخوام خرج تراشي كنم...يه وام گرفتم ونصف حقوقم ميرفت براي پرداخت وام...مبلغ ناچيزي برامن ميموند كه براي پول توجيبيم بسم بود...مادرم هميشه سرم غرميزد پيش اين واون...كه كارميكنه چيزي براي خونه نميخره چيزي به مانميده...بهش گفتم خدات روبايد شكركني كه دارم خرج خودم ميدم وازپس خودم براومدم...حقوقم چي ازش باقي ميمونه كه بخوام چيزي بدم...يه مانتو ميخريدم سرم غرميزد...كه چرابراي خودت جهيزيه جمع نميكني...انتظارداري ماخرجت روبديم؟
    تواين سالها يه ريال ازشون نگرفتم...حتي اگه توي منگنه قرارميگرفتم وبهم سخت ميگذشت ولي نميرفتم دستم جلوش درازكنم
    تااينكه شوهرم اومد خواستگاريم...وضعيت ماليش خوب نبود من نميخواستم اون سختيهايي كه خونه پدرم وتوي اين سالهاكشيدم روبكشم....بخدا خسته بودم...بخدا وقتي مجردبودم ميگفتم خدا صداي من توفقط ميشنوي ببين من چقدر دارم ميدوم چقدر دارم سختي ميكشم...دختراي ديگه مثل يه پرنسس زندگي ميكنن...اون وقت من انواع توهين دديم سختي كشيدم ولي دارم صورتم باسيلي سرخ ميكنم...توكمكم كن
    خانوادم من مجبوركردن كه جواب مثبت به شوهرم بدم من باچشمهاي گريان بله رو به خانوادم گفتم...همين مادرم من روتهديد به خودكشي كرد اگه قبول ننم...خواهرم گفت تو ميتوني باپسربسازي بزاري پيشرفت كنه...همه اول ندارن....بعدش خودشون جمع ميكنن...خواهرم ومادرم خيلي بهم فشار اوردن ومثال اين واون زدن تامن بله روگفتم
    عقدكردم...خداروشكر شوهرم بي نظيره...الان عاشقشم...ميپرستمش...نه خسيسه و نه نامهربون...هروقت داشته دريغ نكرده....ولي هروقت نداشته بهم گفته ومن مراعات ميكردم
    بعدازعقد همين مادرم وخواهرم كه سنگ شوهرم به سينه ميزدن...شدن مخالفان سرسخت شوهرم...مثال:يه شب عروسي بوديم شوهرم دوست داشت باهم باشيم توي عروس گردون بهم گفت صبركن برم جاپيداكنم كه بامن بياي منظورش ماشين يكي ازنزديكاي خودشون...مادرم جلو همه بهم گفت كجا ميخواي بري بيا باما شوهرت حتي دوچرخه نداره كجاميخواي بري باهاش....اون شب بااين حرف مادرم شوهرم خيلي دلش شكست وناراحت شد
    ماتوي فاميل رسم جهيزينه نداريم دختر فقط لحاف تشك وسرويس چيني ميبره تمام وسايل با آقا داماده
    ولي من چون دوست داشتم خونم كامل باشه وكمك خرج شوهرم باشم...ميدديم شوهرم داره خرج عروسي ميده پول رهن خونه....خريدوسايل بزرگ خونه...خودم بعضي وسايل رو به عهده گرفتم تابه خانواده شوهرم فشار نياد...انصافا اونا كم نزاشتن وخواستن خيلي چيزاروتهيه كنن...ولي من باپس اندازي كه داشتم خودم بعضي چيزارو گرفتم
    فاميل ما حتي سرويس پلاسكو رو خانواده پسرميخرن يعني من ميتونستم بگم به عهده اوناس من نميخرم ولي چون دوست داشتم كمك حال باشم...خودم گرفتم ازجمله لباسشويي مايكروفر سرويس پلاسكو سرويس قابلمه...جاروبرقي اتو سشوار...ابميوه گيري...خريد لوازم بهداشتي ارايشي...وخيلي چيزهاي ديگه...خانوادم فقط يه سرويس چيني بهم دادن...وچند تا تشك ولحاف
    چيزايي كه من نام بردم به غيراز لحاف وتشك وچيني به عهده پسره
    خانوادم سرم غرميزنن...مخصوصا مادرم....انگار كه ازپولشون خرج ميكنم....بهم ميگه چرابه خودت نميرسي برولباس بگير بروفان كارو بكن...براچي اين چيزا روميخري...ببينيد درتمام اين سالها سرم غرميزد كه چراپولت صرف لباس وخوراك ميكني لان كه كه دارم براي خونه خودم خرج ميكنم شروع به گيردادن ميكنه...به قول خودش خانواده شوهرت پررو ميشن...تو نبايد اينقدر براشون مايه بزاري
    موقع خريد لباسشويي هرچقدر بهشون گفتم سريع بريم بخريم قبل ازاينكه جنس گرون بشه همش موكولش ميكردن به ماه بعد
    يه روز شوهرم اومد گفت ميخوام برم وسايل بزرگ روبخرم ازجمله كولر يخچال گاز وال سي دي...بيا نظربده منم به همراه اون وپدرومادرش راهي بازار شديم...وارد يه فروشگاه شديم...تمام وسايل ازاون فروشگاه خريد كرديم ...لباسشويي كه من ميخواستم توهمون فروشگاه بود...به فروشنده گفتم پانزده روز ديگه بيام همين قيمته گفت بازار قيمتاش بالا وپايينه شايد گرونتربشه...موضوع به شوهرم گفتم گفت ميخواي الان بخر...ديگه من تصميم به خريدگرفتم...يه وانت گرفتيم وفرستاديمش خونه خودمون كه قراره توش زندگي كنيم...من قصدم اين بود كه ماشين لباسشويي ببرم خونه پدرم ولي كرايه بارش زياد ميشد...ديگه مجبور شدم بفرستم خونه خودمون....بعدازجندروز مادرم فهميد دعواي مفصلي بام كرد كه توچرا ارزش براي خودت قائل نيستي الان كي ميفهمه توگرفتي....اين رو بايد باتمام جهازت ميبردي خونت...بهش گفتم همه فاميلاش فهميدن من گرفتم...گفت تانبينن تو اوردي كه نميفهمن...يا وانت ميگيري مياريش خونه يامن ميرم خونت الگد ازخونت ميندازمش بيرون...بهش گفتم من حوصله اين كارهارو ندارم...شماخودتون ماشين جوركنيد حمال بياريد باركنه....ازاونروز به بعد مادرم بام حرف نميزنه...بهم بي احترامي ميكنه. بدمن روپييش خواهر وبرادرهام ميگه...شوهرم قضيه روفهميده گفت هردوست داري بكن ولي مواظب حرف مردم باش كه ميگن اينا چرا سر يه وسيله حاضرشدن وانت بگيرن وبفرستن خونشون
    احتمال اين روميدم شايد به خانواده شوهرم بربخوره
    كارمن اشتباه بوده بايد ازاول ميبردم خونمون...ولي من ازاول قصداين كارونداشتم...مجبورشدمم...درض من زماني كه من رفتم خريد باخانوادم قهربودم سريه سري مسائلي
    ديشب مادرم به برادرم گفته وبرادرم گفته باشه من ميارمش
    خواهربززگم ازدست مادرم عصباني شده...ميگه واقعاكارش خنده دار و بد بوده...مردم ببينن يانبينن تاثيري تويخوشبختي تو داره؟
    واقعاموندم چه كنم
    ازمادرم بدم اومد...كلن ازخانوادم
    خانوادم به غيرازاين مشكلات...كلن به من احترام نميزارن..بامن همون رفتارهاي گذشته رودارن....فحش دادوبيدا وكاراي ديگه
    طوري سر شوهرم حرف ميزنن كه انگار دشمنه يا ادم فريبكاريه
    انگارنه انگار كه خودشون من مجبور به ازدواج بااون كردن...باورتون ميشه بهم گفتن حق نداري براش شرط وشروط بزاري...حتي نگو خونه مستقل ميخوام بهش باگو باخانواده حاضرم زندكي كنم...تا خواستگار نپره
    سرحلقه بهم گفتن ارزون انتخاب كن كه ماهم ارزون براشون بگيريم وتوي خرج نيفتيم يه حلقه 400تومني انتخاب كردم...كه بعدش روش ايرادگذاشت كه چيه اين فقط يه تيكس وجلايي نداره
    ازخانوادم خيلي بدم اومد بابت اين كارهاشون

  2. کاربر روبرو از پست مفید tanin_eshgh تشکرکرده است .

    nardil (سه شنبه 16 آذر 95)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 20:28 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.