سلام
نمي دونم كار درستي دارم ميكنم يا كار اشتباهي كه داستان زندگيم رو دارم تو نت ميزارم و با شما در ميون ميزارم.در اول كار اين رو بگم كه بخاطر پاره اي از مسايل از اسم مستعار اميرحسين رو برا خودم انتخاب كردم.
نمي دونم چي شد كه بي مقدمه تو سن 18سالگي دل بسته يكي از اقوام شدم.و رابطه دوستانه عاشقانه مون شروع شد (قرار شد تا درس من تموم نشه حرفي از خاستگاري نباشه و رابطمون ساده باشه ) اون زمان من تازه رفته بودم دانشگاه و ترم يك بودم(جهشي خوندم).مونده بودم چطوري به پدر مادرم بگم كه من عاشق فلاني شدم....ي روز بابام بهم زنگ زد زود بيا خونه كارت دارم(اون موقع ترم 3 دانشگاه بودم)...منم از همه جا بيخبر رفتم خونه اول كار نزديك بود ي كتك آبدار نوش جان كنم كه مادرم مانع شد...گفتم چي شده گفت تو با فلاني چ رابطه اي داري كه باباش زنگ زده و....من مثل چي رنگم زرد شد.بعدش به مادرم گفتم چي شده و من فلاني رو ميخامش و اونم منو ميخاد مادرم گفت از اونجا كه ميدونم پسر سر به راهي هستي و نميخام تو زندگيت بعدا شكايت كني كه نزاشتي به فلاني برسم و.... بابات رو راضي ميكنم.بابام به شدت مخالف بود كه با اين خانواده نسبتا محترم وصلت كنيم.به هر حال بابام راضي شد و گفت عاقبتش با خودت. ما رسم داريم كه دختر نشون شده حلقه داشته باشه ما هم ي حلقه برديم (البته به سليقه همسر سابقم). اون روز انگار دنيا رو بهم داده بودن....ارتباط ادامه داشت تا خانم سابقم خاست بره دانشگاه چون من جو دانشگاه ميدونستم و خوانوادم مخالف بودن با درس خوندن عروسشون اونم قبول كرد كه درس رو رها كنه(البته پيام نور قبول شده بود) به شرط اينكه بره سركار و منم از بين گزينه هاي موجود يكي رو تاييد كردم كه سرو كارش فقط با خانوم ها بود... بگذريم من با اين حال كه تو دانشگاه دولتي درس ميخوندم و درس رو خيلي زود تموم كردم و ارشد قبول شدم دوبار همون دانشگاه صنعتي.. با نامزدم مشورت كردم گفتم چيكار كنم ايشون هم گفت بيا زودتر بريم سر زندگي و نبايد زياد فاصله تحصيلي بينمون باشه منم قيد درس رو زدم و گفتم ميخام برم خدمت..... رفتم خدمت.تو خدمت آرامش نداشتم و... موضوع رو با نامزدم درميون گذاشتم ايشون هم گفتن عقد كنيم تا انتقالت بدن شهرمون ....خانواده ها هم راضي بودن خلاصه عقد كرديم و من اومدم شهرمون صبح تا ظهر سربازي عصر كار نيمه وقت....درآمدم بد نبود تا اينكه ي اتفاق لعنتي افتاد و من دچار يك مشكل ساده اما حساس جسمي شدم كه ديگه نتونسم برم كار و كلا اعصابم بهم ريخت (چون از نو جوني استقلال مالي داشتم و بيكار شدنم بد جور رو اعصاب بود). بخاطر مشكلم دكتر گفت كه كار نكنم خلاصه از بعد از اون اتفاق رفتار خانم سابقم و خونوادش با من 180 درجه فرق كرد خانمي كه تيپش عادي بود شده بود ي خانم با تيپ افتضاح كسي كه به من دروغ نميگفت شد دروغگوي بزرگ و.... خلاصه كار به جايي رسيد كه كارمون شده بود دعوا و بحث اصل داستان از اينجا شروع ميشه:
ي روز همين طور اس دادم كه كجايي گفت خونه منم خاستم قافل گيرش كنم ي دسته گل و ي لباس قشنگ براش گرفتم و راهي خونشون شدم وقتي رسيدم اس دادم عزيزم در رو باز كن كه جواب نداد منم زنگ در رو زدم و اولش كسي در رو باز نكرد بعدش خاهرش آمد در رو باز كرد ومنم رفتم داخل ديدم اصلا خانم اون روز صبح از خونه زده بيرون خلاصه شك كردم كه چي شده نكنه اتفاقي افتاده براش و.... منم سرم انداختم پايين و بعد خوردن ي چايي زدم بيرون سر كوچشون رسيدم كه دنيام تيره شد ديدم خانم داره از ي ماشين سواري با عجله پياده ميشه منم رفتم جلو تا منو ديد با اون آقا فراركردن با سرعت زياد خلاصه منم چيزي نگفتم چون از قبلش شصتم خبر دار شده بود كه قطعا خبري هست ... شبش دوباره رفتم خونشون و حرفي نزدم كه چي ديدم و...بعدش خيلي ريلكس رفتم تو اتاقش و با يك سيلي محكم حسابي از خجالتش در آمدم و گفتم بهش... خانم ديگه امير حسين تموم شد دورش ي خط قرمز بكش . و زدم بيرون خلاصه از فرداش جنگ جهاني ها شروع شد.... منم از اينكه چي ديدم و ...حتي با مادرم هم صحبت نكردم ... يك سال تموم من وهمسر سابقم تو قهر بوديم تا يكي از اقوام كه خودش حق پدري داره برا من گفت بيا دست زنت رو بگير برو سر زندگي و دعوا تو عقد عادي هست و.....خلاصه منو مجاب كرد كه بر گردم سر زندگي منم گفتم واقعيت امر رو كه چي شده اونم گفت خوب تا الان فكر ميكردم داريد لجبازي ميكنيد الان داستان فرق داره اونها ميخان بندازنت آب خنك(مهريه تقريبا 500تومن ميشه).....گفت با سياست بيا طلاق بده گفتم چطوري اونم گفت اون درگير ي عشق ديگس و ميريم خونشون برا آشتي مطمن باش قبول نميكنه و.... خلاصه داستان نهايتا امسال تيرماه از اين كابوس وحشت ناك با پرداخت 20تومن راحت شدم.بخاطر اينكه فقط متوجه بشيد چي شده يك قسمت خيلي كوچيك از داستان زندگيم رو گفتم اينجا.
الان شكر خدا خونه دارم(البته بابام بهم داده) ماشين و شغل دارم و درآمدم تقريبا ماهي 2تا4 تومن هست. بخاطر اختلاف اخلاق با پدرم به اين نتيجه رسيدم كه تو خونه مجرديم زندگي كنم.
حالا بعداز چند ماه نميدونم چرا دائم يادم ميفته اون خانم نسبتا محترم رو و ميگم خير نبينه با اين حال كه جدا شديم.هر از چند گاهي هم ي پيام ميده كه منم جواب ميدم البته به صورت خيلي محترمانه .
الان برام شايعه درست كرده كه ناتوان جنسي بودم از ي طرف شايعه درست كرده كه تو خونه مجرديش معلوم نيست داره چ غلطي ميكنه و....
راستي اون مشكل كه برام پيش آمده بود به لطف خدا حل شد.
نميدونم چي داره به سرم مياد قبلا روزي بالاي 16 ساعت كار ميكردم اهل بگو بخند و شادي بودم.الان حوصله ندارم حتي كار ثابتم رو برم چه برسه به شغل دومم
نمي دونم شايد افسردگي دارم ميگيرم بخاطر زندگي مجردي يا بخاطر شوك و شكست عشقي هست.
شغل دومم ي جورايي خيلي حساس هست و نياز به تمركز داره الان ي كار برا ي كارخونه برداشتم انجام بدم كه يك هفته زمان ميخاسته الان 20روزه سر بي تمركزي طول كشيده.
خانوادم ميخان به زور دوباره دستم رو بند كنن و زنم بدن اما راستش مار گزيده از ريسمون سياه سفيد ميترسد. ديگه نميتونم به كسي اعتماد كنم راستش گفتم ديگه ازدواج نكنم و برم از جونيم لذت ببرم(البته چطوريش رو نميدونم). الان 26 سالمه اما طرز فكرم مثل ي آدم 60 ساله هست. همه تفريحم شده كار و كار وكار...با اين حال كه همه چيز دارم اهل هيچ برنامه اي نيستم.كسي رو راه نميدم به خودم. هر روز با مادرم تلفن ميزنم در صورتي كه خونم با خونه بابام 20 دقيقه راهس.هفته اي يك بار ميرم به خونوادم سر ميزنم . راستي نگفتم من تك فرزندم متاسفانه و مادرم بدجور داره قصه ميخوره نمي دونم چطور بهش بگم كه ديگه نميخام ازدواج كنم.
ميدونم تو زندگي سابقم اشتباه زياد داشتم واشتباهاتم باعث شده الان تجربه كافي رو برا زندگي جديد داشته باشم.اما نميدونم چطور به خونوادم بفهمونم.كه ديگه نميخام اشتباه كنم و عاشق كسي بشم و دوست دارم مجردي زندگي كنم.
از دوست و همكار و فاميل گرفته تا .... هر كس رو ميبينم ميگه بريم برات دست بزنيم بالا و...
خلاصه شدم بحث هر محفل كه چطور زنم بدن...بابام حتي گفته هر كس كه تونست منو بياره تو راه كه زن بگيرم شيريني داره.
من از شما دوستان ميخام كه راهنمايي كنيد كه چطور خانوادم رو مجاب كنم كه ديگه نميخام ازدواج كنم؟؟يا اينكه شما هم نظر خوانوادم رو داريد كه ازدواج كنم چراش رو بگيد؟؟و اينكه بگيد چيكار كنم كه خاطرات گذشته يادم نياد و بتونم تمركز داشته باشم و به كارهام برسم و به زندگي قبل از دوران عقد برگردم؟؟
دوستان فقط نگيد برو مشاوره و.... كه روم نميشه برم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)