سلام دوستان

مشکلی که من جدیدا پیدا کردم مربوط به خانوادم میشه.

وقتی که ازدواج کردم و وارد خانواده همسرم شدم فهمیدم اونها چقدر با خانوادم فرق دارن و چقدر ساده و بی شیله پیله و گرم هستن و به راحتی منو به عنوان عضوی از خانواده پذیرفتن.
اما خانواده ی خودم خیلی رفتارای عجیبی کردن. همسرم جنوبی هست و ما ایران زندگی نمی کنیم و همینجا هم آشنا شدیم. سال پیش برای دیدار خانواده هامون اومدیم ایران و 2 هفته پیش خانواده همسرم بودیم و یک هفته بنا به درخواست خود پدر و مادرم رفتیم تهران پیش اونها(اگه نمی رفتیم پدرم کلی گله مند میشد که نیومدین به ما سر بزنین در حالیکه رفت و آمد بین 2 شهری که با هم چند صد کیلومتر فاصله دارن کار راحتی نیست).
خانوادم به قدری بی محبتی به همسرم کردن که واقعا شرمنده شدم. مثلا مادرم صبح تا عصر مطابق معمول سر کار بود و همینطور پدرم و عصرها هم می رفت پیش مادربزرگم که به اون سر بزنه و ساعت 9 شب می اومد خونه ! هیچ برنامه ای برای بیرون بردن همسرم حداقل به یک شام در بین نبود در صورتیکه همسر من تهران زیاد نبوده و دوست داره بیرون بره و جاهای جدید رو ببینه. برخلاف خانوادم خانواده ی همسرم انقدر منو بیرون بردن و برام برنامه چیدن که عاشق اینم که برم پیششون همیشه و از خانواده ی خودم فراریم.
همینطور برادرم که اونهم از خارج از کشور زندگی میکنه اومده بود برای دیدن خانواده و صبح زود بهانه می اورد و می رفت بیرون و حتی یکبار که من مجبور بودم صبح برای کاری بدون همسرم برم بیرون وقتی حوالی ظهر امدم خانه متوجه شدم همه ول کردن و رفتن دنبال کارشون و همسرم تنها مونده و خیلی ناراحت شدم چون به هر حال مهمون هست و کلی توی ذوقش خورده بود. نقطه ی مقابلش برخوردشون با پسر داییم که همزمان از کانادا اومده بوود برای دیدن اقوام ، بود که کلی مامانم براش برنامه چید و با برادرم هر روز اینور اونور بردنش و میدونم که همسرم هم متوجه این تفاوت برخوردها شد. هر چند به رو نیاورد و چیزی نگفت.
کلا الان همسرم از خانه ی ما اومدن فراریه و خودمم علاقه ای ندارم. از نظر اون خانواده ی من به اون بی محبتی و بی توجهی کردن گرچه رک چیزی نمیگه اما میدونم که سرخورده شده.
تمام اینها باعث شده دیگه احساس نزدیکی به خانوادم و بخصوص به مادرم و برادرم نکنم. حس می کنم خانواده ی همسرم رو خیلی بیشتر دوست دارم و باهاشون احساس راحتی بیشتری میکنم. از خانوادم خیلی دلگیر هستم و یکبار هم اینو به مادرم عنوان کردم و اون هم به برادرم انتقال داد و 2 تایی سعی کردن رفتارشون رو بهتر کنن اما خیلی تفاوتی من ندیدم.
لفظا مادرم همیشه می گه که شوهرم رو مثل پسرش دوست داره و کلی ازش تعریف می کنه.

حس می کنم کلا چون سالها خارج از کشور و دور از خانوادم زندگی کردم فرهنگم با اونها تفاوت پیدا کرده و خیلی کنار اومدن باهاشون سخته برام. حتی حرفاشون ناراحتم می کنه و تا ساعتها حرص می خورم و برای همین از تلفن حرف زدن با مادرم حتی هفته ای یکبار هم فراریم و اونهم مرتب گله میکنه.

بعنوان مثال دیروز داشتم با مادرم حرف می زدم بنا به اجبار و چون کلی گله کرده بود ازم که یک هفته هست که بهم زنگ نزدی و شروع کرد با لحن خاصی گفتن که پسر عموت برای زنش ایفن 7 خریده و ایفونه فلان کار رو می کنه و فلان تاریخ دارن می رن آمریکا و حالا می بینی که اینها چقدر از تو جلو می زنن. ببین کی اقامتشونم بگیرن. پسر عموت ماشالا زبر و زرنگه و پول هم که داره... ببین اونجا چه بیزنسی راه بندازه.

انقدر که این حرفا رو از بچگی بهم زده و مقایسه کرده منو با بقیه الان به شدت دچار مشکل هستم و کافیه حس کنم یکی یک ذره از من در زمینه ای بالاتره اونوقت کلا روانم بهم می ریزه. بارها هم بهش گفتم که اینکارت غلطه اما میگه من کی مقایسه کردم. من فقط دارم برات صحبت می کنم. الان استراتژیم برای حل این مشکل کلا حذف افرادیه که برای مشکل درست می کنن و با مقایسه های غلط و حرفهای نیشدار و چرت و پرت آدم رو حرص می دن دقیقا مثل همین خانواده ی عموم و پسر عموم چون خیلی پول دار هستن و از بچگی هی ما مقایسه شدیم با هم و منم بهشون حساسم . کلا می خوام اصلا ارتباطی باهاشون نباشه تا در آرامش باشم اما مادرم نمی زاره.

الان هم می خوایم برای دیدار بیایم ایران و من توی فکرم که یواشکی بریم شهر همسرم و اصلا به خانوادم خبر ندم. اما یکم شک دارم و می ترسم بفهمن و ناراحت بشن.

ممنون می شم راهنماییم کنین که با خانواده چطور باید برخورد کنم ؟ چون صحبت تنها کافی نبوده و مادرم بخصوص خیلی خودشو قبول داره و اصلا متوجه رفتارش نیست و قبول نمی کنه که کارش غلطه.