سلام دوستان. قبلا هم تاپيك زدم. من ٣٤و همسرم ٤٣سال. ما ١٠سال پيش با عشق زندگيمون رو شروع كرديم. خدا را شكر الان ديگه توي زندگيمون به ثبات رسيديم. اخلاق همديگر را مي دونيم و به نقاط ضعف هم كاري نداريم. ما دو پسر داريم. مشكل اصلي من با خانواده همسرم است. يك خواهر شوهربسيار مغرور كه خودش را از همه بالاتر مي بيند و مادري كه مي داند دخترش خيلي عيب دارد ولي مي گويد بقيه كوتاه بيايند. من با خواهر شوهرم دو سال پيش دعواي سختي كرديم. ايشون هم هرچي خواست به من گفت. من با وجود توهين هاي بسياري كه به من كرد اصلا راضي به تماس باهاش نبودم. ولي مادرش آنقدر گفت زنگ بزن. زنگ بزن كه من هر بار تماس مي گرفتم جوابم رو نمي دادند. آخرش هم گفتند مگه نمي بيني جواب نمي دم چرا هي زنگ مي زني. بالاخره ما آشتي كرديم. ولي دوباره اين داستان تكرار شده
ما با خانواده عموي همسرم به شمال رفتيم. مادر شوهر و خواهر شوهرم با آن ها قهر هستند. وقتي برگشتيم من با خواهرهمسرم تماس گرفتم كه تولد پسرش را تبريك بگم و آن ها را به ويلايمان دعوت كنم. ايشون كلي دادو بيداد كرد كه چرا شما مامان من رو با خودتان مسافرت نمي بريد. فكر كن شوهرت (برادر ايشان )فوت كرده باشه و پسرهاي تو تو را مسافرت نبرند. 😳
همسر من اصولا خيلي با خانواده اش مسافرت نمي ره. اون بيشتر دوست داره با جمع دوستان همسن خودش بره. با خانواده من هم همين طور. من اكثرا تنها رفتم. با وجودي كه پدر من هم فوت كرده. من هم همين را به خواهرش گفتم. گفتم اون اصولا كم تر مسافرت مي ره. من خيلي دوست دارم باهاش كيش برم. ولي فقط يه بار ما را برده. همان سفري كه مامان (مادر شوهرم )هم با ما برد
اين حرف من زمينه شري بزرگ شد. تا آن جا كه ايشون وقتي گوشي را قطع كرده به مامانش گفته كه عروست منت گذاشته كه تو را مسافرت برده. اصلا باورم نمي شد. ما بعدش كلي حرف زده بوديم. من اون را دعوت كردم به ويلايمان. همسرم كلي باهاش حرف زد كه باشه. يه مسافرت هم با هم مي ريم. بعد اون همه رو چپكي گفته. بود.
تولد پسرش ما را دعوت نكرد. مادر شوهرم به ما گفت تولد است. و چون ما در حال اسباب كشي بوديم و يك نوزاد داريم. من نرفتم. ولي همسرم و پسر بزرگم را فرستادم. قضيه به اينجا هم ختم نشد وقتي مادر شوهرم بخاطر قلب درد رفته بود بيمارستان. گفتند كه تو باعث شدي. و وقتي براي ملاقات رفتم خواهرش گفت تو براي چي اومدي. الان تو رو ببينه بدتر مي شه. بعد هم بدون خداحافظي گذاشت و رفت.
من دوبار باهاش تماس گرفتم كه بگم اصلا قصدم منت نبوده. جواب نداد. جالب اينجاست كه مامانش هم ديگه جواب نمي ده. تازگي ها هم وقتي من به منزلش رفتم گفت دخترم خيلي حساسه. ناراحت شده. اون ناراحت بشه اعصاب هممون رو داغون مي كنه. تو بهش پيغام بده.
بر خلاف ميلم پيغام دادم. ولي تا چند روز كه اصلا نخواند. بعد هم خواند اصلا به روي خودش نياورد. حالا مامانش به همسرم گفته تو نرفتي نرفتي. ولي زنت بره دم خونشون از دلش در بياره.
ديگه حالم از اين حرف ها بهم مي خوره. همسرم مي گه ول كن. من كه گوش نمي كنم. تو چيزي نگفتي كه اون بخواد ناراحت بشه اصلا به اون چه مربوط. ولي مامانش الان كه ٣ماهه ما توي خانه جديد هستيم به منزل ما نيومده. اصلا هم زنگ نمي زنه. من هم ديگه نمي خوام زنگ بزنم. چقدر دعوتشون كنم هي بهانه بيارند. نمي دانم چي كار كنم تا كجا احترام ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)