با سلام دوستان به کمکتون نیاز دارم

من یه مشکل دارم همسرم مرد خوبی هست ولی من با خودم و احساسات منفی ام و معیارهام و آموخته هام و همه همه درگیرم . نمی دونم من حساسم یا واقعا این وسط یه چیزی سر جاش نیست تو زندگیم ماهی یه بار به اینجا می رسم و الان 6 ماهه از زندگی مشترکم می گذره قبلا با راهنمایی دوستان به روی خودم نمی آوردم یا سعی می کردم بیخیال باشم ولی اینجوری که نمی شه هر ماه وقتی فشار زندگی زیاد شه دو روز سه روز با خودم درگیر باشم بعد دوباره بی خیال.
من کار می کنم درس هم می خونم و قبلا هم توی تاپیک زده ام که همسرم قصد سفر خارجه برای ادامه زندگی داره من اوایل موافق بودم و شاید تشویق هم می کردم الان هم خودم بدم نمی آد واسه پیشرفت تو درس و کار برم ولی حس بدی دارم که درموردش قبلا نوشتم و به توصیه مدیر همدردی این روال و بحث در موردش رو عقب انداختیم ولی همسرم بی خیالش نشده و با وکیل صحبت کرده و پول داده و می گه نمی شه عقب انداخت . حس می کنم من باید سختی بکشم برم و همسرم بیاد و خانوادش رو بیاره خانواده ای که در حقم خیلی بدی ها کردند و نمی تونم ببخشمشون . خودخواهی های مادرشون رو نمی تونم فراموش کنم و انگیزم رو از دست می دم برای تلاش بیشتر .
با کوچکترین چیزی به هم میریزم مثلا وقتی همسرم لهجه کسی رو مسخره می کنه یا در مورد قومیت دیگه (حتی اگه من نباشم) گارد می گیرم و دفاع می کنم چون من رو یاد مادرشون می ندازه که فقط خودش رو قبول داره و با من با اینکه باهاشون مهربون بودم به خاطر اینکه اهل شهر دیگر بودم فقط مخالفت می کرد و می گفت همشهری باشه و بعد از یکسال صیغه و فهمیدن همه فامیل سر این موضوع می خواستن همه چیز رو به هم بزنن می بینید خودتون تو نوشته ها مم معلومه از کجا به کجا رسیدم .
یا غذایی درست می کنم همسرم میگه این موادشو دوست ندارم اونجوری درست کن ناراحت می شم می گم جرات داشت به مادرش همچین حرفی بزنه ؟ یا نه هرچی ایشون درست می کردند بهترین بود و اعصابم به هم میریزه .
ایده ای به زهنم رسیده بود به همسرم در موردش گفتم (کارمون یکیه در مورد این موارد صحبت می کنیم) می گه پسرخاله مامانم می خواد شرکت بزنه می تونیم بعد اونجا پیاده سازی کنیم یا بفروشیم بابام هم سهیم میشه نا خودآگاه یاد عروسی که برام نگرفتن می افتم و عصبی می شم و اینکه تو این تشکیل زندگی به من نه به پسرشونم حتی کوچکترین کمک مالی نکردن .
از دوستاش صحبت می کنه که هر کدوم با کمک باباشون ماشین های آخرین مدل سوار می شن یاد فروختن ماشینش می افتم و اینکه الان به جای پیشرفت مالی باید ماشین خونه پدری من رو سوار شیم بریم اینور اونور عصبی میشم
اینکه من باید نمره زبان بگیرم ایشون رو ببرم اینکه من باید به خاطر نمره خوب دانشگاهم اقدام کنم که ایشون رو ببرم (خودش رو مشکلی ندارم بیشتر منظورم از ایشون خودش و بعد از اون هم خانواده اشه) اینا بهم فشارمیاره یاد گرفتم مرد باید بار زندگی رو به دوش بکشه مرد باید این کارارو بکنه حس می کنم دارم خیلی اشتباه می کنم از ازدواجم پشیمون شدم طوریکه اگه به زمانی که تاپیکهای اولم رو زدم برگردم بدون شک و دودلی تمومش می کردم .
حس می کنم دارم بازم حماقت می کنم ولی نمی تونم جلوشو بگیرم حالم خوب نیست خوشحال نیستم و واقعا نمی دونم چیکار کنم حالم خوب شه .
از نظر اخلاقی همسرم خیلی خوبه اما از نظر مالی فکر می کنند زرنگی به اینه که پس انداز بیشتری داشته باشه و فکر و ذکرش پول جمع کردنه گاهی شده هر چی پول تو حسابم بوده برای خوشحال کردن او یا مادرم کادو خریده باشم اما این کاریه که ایشون هیچوقت حاضر نیست انجام بده خوبه که آینده نگر و با تدبیر باشه اما پول واسه خوشحالی خودش و زنش نیست برعکس من .
یه مورد دیگه اینکه خیلی خیلی سیاست مداره و این هم باز من رو یاد مادرش می اندازه که با سیاست و حیله گری چه کارهایی که انجام نداد به طوری که خیلی عادی و نرمال ممکنه دروغ بگه یا پنهان کاری از نظر ایشون اصلا بد نیست خیلی هم خوب و سیاستمدارانست. این مدل دیدگاه رو از چشم مادرشون می بینم ایشون یاد دادن که تا خودت اعتراف نکنی کسی نمی تونه متهمت کنه و اینها رو ناخودآگاه گفته و منی که عاشق روراستی و صداقت بودم رو به ترس انداخته
راهنماییم کنید چیکار کنم حالم خوب شه ؟