با سلام
خانمی 31 ساله با مدرک فوق لیسانس هستم از ابتدای ازدواج با مادر همسرم مشکل پیدا کردم و این مشکل از طرف من نبود همسرم تک پسر هست و با اینکه ما اصلا در دوران عقد رابطه عاطفی خیلی خوبی نداشتیم و هر 4-5 ماه یکبار همدیگه رو می دیدیم و حتی خودش پس از سال ها وقتی خواهر شوهرم ازدواج کرده بود و خیلی تلفنی با همسرش صحبت می کرد و یک روز که هر دوشون اونجا بودن البته در دوران نامزدی و عقد و در مورد حرف زدن تلفنی بحث شد مادر شوهرم گفت اینا یعنی من و همسرم که اینطوری نبودن ولی فکر می کنن من پسرشون رو ازشون گرفتم و به شدت به من حسادت می کنند و همینطور به پسرم در طول این 12 سال که از زمان عقد ما می گذره با زبونش و با گوشه کنایه و رفتار و حرفاش آرامش منو بهم ریخته که خواه نا خواه روی زندگیم تاثیر گذاشته ولی شروع این نفرت من از اون مربوط به دعوایی بود که با خانوادم راه انداختن و تمام چیز هایی که توی دلش تلمبار شده بود رو بروز داد و هر چی از دهنش در می اومد بهم گفت اونم جلوی همسرم که از اون روز به بعد که ما تازه داشت کم کم محبت در وجودمون شکل می گرفت همه حرمت ها بینمون از بین رفت و همسرم هم کوچکترین حمایتی از من نکرد و روز به روز نفرت در وجود من بیشتر و بیشتر شد و شاید اگر اون حرف ها جلوی همسرم گفته نمی شد من تا اون حد ناراحت نمی شدم اون منو جلوی همسرم واقعا شکست این اتفاق شش ماه بعد از عروسی اتفاق افتاد که ما در اون زمان با اونها توی یک خونه زندگی می کردیم مثلا گفت من تو رو از جلوی خواهرات برداشتم برای پسرم یکی رو
در حد خودش می گرفتم و همه این ها در حالیه که نه خودش و نه پدر شوهرم سواد آنچنانی ندارن خودش که حتی تحصیلات ابتدایی هم نداره و نه از لحاظ مالی قابل مقایسه با خانواده من هستن و نه اون موقع همسرم تحصیلات دکتر داشت اون فوق داشت من لیسانس و الان اون دکتری من فوق لیسانس خلاصه تا امروز با زبونش خیلی آرامش من رو بهم ریخته و چیزی که اعصاب منو بهم می ریزه اینه که نمی خوام ناراحتی پیش بیاد و حرمت ها بیش ازاین بشکنه و نمی تونم جوابشو بدم هر بار زنگ می زنه با اینکه با همسرم حرف می زنه باز حالشو از من می پرسه و میگه آقا فلانی حالش خوبه که و با توجه به کار های قبلیش اعصابم بهم می ریزه یکبار بهم می گفت براش یک روز در میون تخم مرغ درست کن و و..... یاحتی مثلا آقا فلانی صداش کن که من همه این ها رو توهین به خودم می دونم یکبار که ازم حالشو پرسید گفتم مگه باهاش صحبت نکردین خلاصه به دلیل همون حساسیت و نفرتی که در من بوجود اومده به همه چیزش حساس شدم واقعا دلم می خواد بمیره در حالی که تا قبل از این ها من هیچوقت از کسی واقعا نفرت نداشتم ولی اگر این خانم بیفته بمیره اون روز بهترین روز زندگیمه نمی خوام باهاش خوب بشم ولی چیکار کنم که اون نتونه منو بهم بریزه این که رفتار و کارهاش برام بی ارزش باشه که روح و روانم و بهم نریزه می دونم نباید به کارها و حرفاش اهمیت بدم ولی نمی دونم چطوری باید این کار و انجام بدم ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)