حدود 8 سالی هست که ازدواج کردم به طور اتفاقی از طریق یه سایت با همسرم آشنا شدم فاصله سنی ما تقریبا 9 ساله من 28 و خانمم 37 مشکلات ریز و درشت کم و بیش داریم نا گفته نماند یه پسر 7 ساله هم داریم متاسفانه از شروع زندگی مشترک من کار نداشتم ولی خانمم کارمند بود راستش به خاطر شرایط ازدواج مجبور شدم از شهر خودم دور بشم بیام به شهر همسرم این طوری بگم از شرق کشور اومدم به غرب یه محیط جدید و آدم های جدید دیگه از همه فک و فامیل دوست آشنا دور شدم اوایل خیلی سخت نبود چون تو یه محیط جدیدی اومده بودم برام جذاب بود
بعد یکی دوسال از شروع زندگی کار دست حسابی پیدا نکردم و بیشتر روزها خونه بودم و همسرم میرفت سر کار بماند که هنوزم تو این 8 سال زندگی مشترک سر جمع من 1/5 سال رفته ام سر کار که قصه اش مفصله
مشکلاتی که کم و بیش من و آذار میده میخوام بگم شما دوستان راهنمایی کنید که آیا من اشتباه می کنم یا نه
تو رابطه جنسی همسرم سرده هفته ای یک بار با هم نزدیکی داریم اونم به شرطی که من برم جلو وگر نه خبر نیسیت اگه من کاری نکنم شاید یه هفته هیچ به یک ماه هم برسه که خانمم کاری نکنه تا حالا نشده تو این مدت زندگی یک بار پا پیش بزاره
یه مشکل دیگه ای که هست هر وقت بینمون بحث میشه معمولا با هم حرف نمیزیم حالا یه روز یا دو روز نهایت 3 روز تو این مدت اصلا ایشون نمیاد جلو که حرفی بزنه یا نشون بده که بینمون خبری نیست البته من تو مدتی که با هم حرف نمیزنیم اصلا نیگاه بهش نمی کنم ولی خوب نهایت این من هستم که میرم جلو و یه طوری سر حرف باز می کنم فقط و فقط به این دلیل که تنهام تو این شهر کسی و ندارم که برم پیشش حداقل وقت مو باهاش بگذرونم صبح ، شب همه وقت خونه ام فقط این خانمم هست که صبح میره سر کار و ظهر که میاد نهار میخوره و بعد میخوابه تا ساعت 6 بعدش هم کارا خونه رو انجام میده میره خونه مادرش و باز من میمونم تک و تنها البته من فقط فقط وقتم با کامپیوتر میگذرونم اگه کامپیوتر و اینترنت نبود تا حالا دق کرده بودم هر وقت که با هم حرفمون میشه من خیلی فکری میشم طوری که از ازدواج کردنم پشیمون میشم همش حس فرار دارم راستش نسبت به خانمم هیچ حسی ندارم بعضی وقت ها همسرم میگه فکر میکنم تو منو به خاطر رابطه جنسی میخوای
مشکل بعدی : بدبخت تانه یا خوشبت تانه خونه ما نزدیک خونه پدر خانمم هست به همین خاطر همسرم بیشتر وقت ها میره اونجا من مخالف رفتنش نیستم یه چیزی که هست هر سال خانواده خانمم برای مراسم عاشورا و تاسوعا میرن روستا خودشون یه شهر دیگه فقط یکی از برادر های خانمم میمونه که میره در مغازه پدر خانمم و این وسط من و همسرم باید بریم خونه پدر خانمم بمونیم مراقب باشیم من مشکلی با رفتن خونه شون ندارم ولی مشکلم با خانمم و برادرش هست اوایل زندگی وقتی خانواده خانمم میرفتن خانمم هم غذا برای ما درست می کرد هم برای بردار خانمم باز غذا رو هم براش می برد خونه که وقتی از در مغازه میاد بخوره کنارش براش چایی هم درست می کرد خوب من از این کارا عصبانی می شدم به خانمم یم گفتم اصلا لازمه همه تون پاشید برید وقتی کسی خونه نیست یکی بمونه از او نطرف برادر خانمم از در مغازه زنگ میزد خونه رو ول نکنید برید خونه خودتون من بیشتر حرص میخوردم یه بار حتی زنگ زد منم خونه خودمون بودم خانمم سر کارچرا خونه رو ول کردید برا چی نرفتید ، خونه رو به دزد بسپاریم بهتر تا به شما و کلی حرف دیگه حالا ایشون از من 3 سال کوچیکتره 25 سالشه احترام که اصلا حالیش نیست وقتی این طور حرف زدن و میبینم بیشتر عصبانی میشم از یه طرف فکر می کنه چون میره در مغازه دیگه همه چی باید باشه شب که میشد خانمم به من میگفت حوصله ندارم غذا درست کنم خودت یه چیزی بخور ولی وقتی به برادرش زنگ میزد می گفت غذا درست کنم بیایی ببری یا میگفت رفتم خونه سر زدم چایی هم برات درست کردم خوب وقتی من این حرف ها رو میشنیدم بیشتر حرس میخوردم همش فکری میشم
من 4 تا برادر خانم دارم هر کدوم اخلاق یه طوره هیچ کدوم احترام من و ندارن یه بار یکی از برادرهای خانمم اومد خونه مون مهمونی بود خدا شاهده بعد اینکه با همه 5 نفر آدم احوال پرسی کرده دست داده یاش اومده که منم هستم دفعه اولش هم نیست که این طوری بر خورد می کنه البته خانمم میگه بابا اون منظوری نداره اصلا تو خط این چیز ها نیست
یکی دیگه از برادر های خانمم که یک سال از من کویچکتره 27 سالشه یه آدم تند و بد اخلاق و زود جوش هست آیا این درست وقتی من پدر بچه ام هستم اون بگه اگه تو مدرسه معلمی یا کسی دست رو این بچه بلند کنه من میدونم چیکارش کنم هر وقت پسرم اذییت می کنه خانمم میگه زنگ میزنم به دایی ... بیاد ها پس این وسط من چی شدم به جایی اینکه از من حساب ببره باید از داییش حساب ببره
در مورد کار آخرین جایی که کار کردم مغازه پدر خانمم بود اسفند بود که یه روز مادر خانمم زنگ زد و گفت پدر خانمم گفته دست تنهام دم عیدی بیاد در مغازه ( مثل اینکه با بچه هاش بحث ش شده بود اون ها هم ول کرده بودن ) قرار شد فقط یه ماه اسفند برم که رفتم بعدش هم شد عید و حقوق 400 هزار تومان گرفتم منم چون به کار عادت کرده بودم از اول اردیبهشت دوباره رفتم سر کار 3 ماه رفتم سر کار از حقوق خبری نشد حتی کرایه تاکسی پدر خانمم هم بعضی وقت ها من میدادم بلخره خونه هامون نزدیک هم بود شب با هم بر می گشتیم دیدم این طوری که فایده نداره کار کنم ولی حقوق نگیرم همش هم کرایه تاکسی بدم دیگه نرفتم فکر می کردم حداقل پدر خانمم بیشتر هوامون داره و تحویل بگیره
یه برادر خانم دارم که تازه از سربازی آموزشی اومده خیل براش پیگیر بودن که بی افته شهر خودشون حالا که تقسیمش کردن افتاده یه جایی دیگه به همین خاطر میگه نمیرم سر همین با خانمم حرفمون شد خانمم گفت حالا که از آموزشی اومده میگه که چه بلا هایی سرمون آوردن منم گفتم بابا تنها این نبوده که سربازی همینه سخت می گیرن قرار نیست که هتل برن غذاشون بده ، خواب راحتی ندارن همه اینا تو سربازی هست درسته که من معاف شدم ولی بلخره پدرم که ارتشی بوده و بازنشست شده برام تعریف کرده من از این ناراحت میشم چطور من که از خانواده ام دور شدم اومدم اینجا حرفی نیست حالا که برادر ایشون میخواد 2 سال بره سربازی همه خودشون میزنن
من هر وقت رفتم شهر خودمون فاصله نزدیک به 1800 کیلومتره بعد بر گشتم تا چند روز حالم خراب بوده دپرس بودم
همسرم من خیلی آدم مهربون ، دلسوز و زحمت کشی هست اتفاقاتی که تو زندگی مون می افته اصلا به بیرون منتقل نمی کنه تا حالا نشده منتی سر من بزاره بابت کم و کاستی هایی که از طرف من بوده ولی هرز گاهی کار هایی انجام میده که بینمون شکر آب میشه واین جاست که من خیلی خیلی فکری میشم افکار منفی میاد سراغم طوری که از زندگی و ازدواجم پشیمون میشم همش به طلاق فکر میکنم حس فرار به هم دست میده با خودم فکر می کنم بدون اینکه به همسرم بگم بلیط بگیرم برم شهر خودم خانمم حس می کنم یه جور غرور داره حاظر نیست کوتاه بیاد و سر حرف و باز کنه همش منتظر منه
آیا من اشتباه می کنم مقصر من هستم
ببخشید که حرف هام طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)