سلام دوستان.ایام سوگواری رو تسلیت میگم.
من راستش نمیدونستم تاپیک بزنم یا نه ولی آخر گفتم بزنم چون من با کسی نمیتونم صحبت کنم و ازش راهنمایی بگیرم پس دیدم اینجا بهترین جاست.من تو این چندماهی که از شروع زندگیم میگذره برای زندگیم خیلی تلاش کردم همسرمم هم همینطور.همه جانبه براش تلاش کردم ولی راستش رو بخواین دست و دلم کم به زندگی میره.همش سر مسائل بیخود شوهرم دعواهای بزرگ راه میندازه.من حتی نمیتونم از ناراحتیام بهش بگم.چون مسخره میکنه و حرف رو به جایی میبره که نباید. و باز دوباره یه دعوای دیگه.باورتون میشه قبل از سفر خیلی خوب و خوش بودیم نمیدونم توی سفر چه اتفاقی افتاده چه کاری کردم که از وسطاش تا الان مدام سرده باهام.میره تو خودش.باهام حرف نمیزنه‌.ناراحته.مدام تازگیا ازم ایراد میگیره.تو چاقی تو خونه داری بلد نیستی تو تنبلی تو....تعجب میکنم.آخه چرا؟ من خوش اندامم.تو خونه داری همه ازم تعریف میکنن.همیشه همه چیز تو خونه ما آماده بوده.کم و کسری نداشتیم.حواسم به همه چیز بوده ولی الان نمیدونم چرا میگه تو به وظایفت عمل نمیکنی.باید لباسامو بشوری اتو کنی.خونه همیشه مرتب باشه و... من کم کاری نکردم تو زندگیم.سر این مسائل یه دعوای بزرگ و پرسر و صدا و چند روز قهر و ...راه انداخته.بهش میگم چندروزه تو خودتی چیزی شده؟ میگه مگه من قراره هروقت به تو میرسم لبخند رو لبم باشه.من کار دارم خسته ام.میگم اون یه ساعتی رو که خونه ای خب خوش اخلاق باش.میگه تو فقط منو بد میدونی همه به سرم قسم میخورن برای چی برای بقیه بد نیستم.تو خودت بدی منو هم مثل خودت مییینی.میگم ما باهم داریم زندگی میکنیم باید ناراحتیامون حل بشه بگو از چی ناراحتی.مثل بچه ها مسخره میکنه ادا درمیاره!!!برای سوغاتی برای خانواده خودش از کوچیک و بزرگ سوغاتی گرفت من گفتم برای پدربزرگم اگه بشه سوغاتی بگیره البته اگه میدونستم بعد تو سدگرم میزنه غلط میکردم حرف بزنم.حالا میگه تو برام مشکل درست میکنی میبرمت مسافرت.دیگه نمیبرمت.تهدید از این بچه گانه تر؟‌! گفتم نبر خب.البته توی دعوا بودیم. یا مثلا روز که تاسوعا بود من بهش زنگ زدم ازش بپرسم با مامانم حرم برم.گفت برو.حالا بعدازظهر یه دعوای دیگه راه انداخته میگه تو با اونا خوشتری برو با اونا.دیگه نمیخوام با من باشی.هرجا مامانت گفته دوییدی رفتی ولی برای من از اینکارا نمیکنی.در حالیکه خداشاهده هرجا که نمیره یا دوست نداره برم نرفتم.خیلی جاها اصلا حرف از رفتنش نزدم بخاطر ایشون که ناراحت نشه.نمیبینه هیچی رو نمیبینه.آخرش دیگه منم ناراحت شدم از مدتی قبل سفر شروع کرده ولی دیگه به آخرش رسونده.گفت برو با بقیه.تو منو دوست نداری گفتم ۴سال الکی محبتت رو داشتم؟۴سال الکی عاشقت بودم.هرکاری کردی حرف نزدم.چون دوستت داشتم ولی حالا میبینم ۴سالم الکی رفته.گفت از اولم مشخص بود.کدوم دوست داشتن که ۴ سالت حروم شد.دیگه بعد از چندین روز دعوا و بحث و ناراحتی آخرش به این ختم شد.بازم سرسنگینه دیگه حتی حس گریه کردن ندارم.چرا اینقدر بی معرفته؟ چرا اینقدر بهانه گیری میکنه؟ از چی ناراحته؟ میشه کمکم کنید.